چیزی که باعث شد برم سراغ نقاشی، حسی بود که نوک انگشتام خانه داشت و دلش خلاقیت میخواست. تو کافیه نقش رو در ذهنت ببینی. خیلی راحت کاغذ رو روی تخته سوار میکنی. چیزی نمیکشه طرح جلوی چشمه
اما سکونش زیاد بود و حوصله پاهام سر میرفت
اما سکونش زیاد بود و حوصله پاهام سر میرفت
رفتم سراغ حجم که میشد دور میز چرخید و خلق کرد. این معرکه بود اما محدود
زندگی را هم همینجور دوست دارم. طرحها و نقشههای خودم. اما چون همه آدمهای برنامه روی کاغذ من جا نمیشوند و هر یک برای خود جهانی دارند، برنامه عوض شد و باید یاد بگیرم. از تصاویر و جهانهای موازی صادقانه و صمیمی عبور کنم و نامش باشد زیستن
زندگی را هم همینجور دوست دارم. طرحها و نقشههای خودم. اما چون همه آدمهای برنامه روی کاغذ من جا نمیشوند و هر یک برای خود جهانی دارند، برنامه عوض شد و باید یاد بگیرم. از تصاویر و جهانهای موازی صادقانه و صمیمی عبور کنم و نامش باشد زیستن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر