۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

ذکر مصیبت در باب، عشق


راستش دروغ چرا
من تا برسم دبیرستان، در مدارس مختلط بودم
همون‌جا فهمیدم با دل‌ضعفه غشة دختران حوا سنخی‌یتی ندارم، اما از شرارت اولاد ذکورش هیچ‌کم نداشتم
ترجیح می‌دادم از فرط شیطنت، مسئول حراصت حیاط باشیم، که معمولا کار اراذل اوباش مدرسه بود
البته در کمال شرمساری
خدا منو ببخشه که چطور از کشیدن گیس بافتة دخترای زر زروی کلاس کیف می‌کردم و با در می‌رفتیم
یا از نقاشی دیگران و چسبوندن آن‌ها حتی پشت لباس مدیر مدرسه
آقای تبریزی بداخلاق که اگر زنده‌است، خدا کمکش کنه و کرنه خدا ببخشتش
که چقدر این پسرای حیونی رو با ترکة انار می‌زد
و من که چه دلم می‌سوخت
خب آخه اونا همیشه برام دوست‌داشتنی بودن
بهشون نمی‌اومد قابل تنبیه باشن
گرنه منم مستحقش بودم
خلاصه که از همون وقت توسط خانم‌والده ورود و خروج انواع دوستان من به خانه در ایام چهارشنبه‌سوری ممنوع بود تا فردای چهارشنبه سوری
یادش بخیر
مجید وصال‌ها
کلاس دوم راهنمایی دیدم بعد از چهارشنبه سوری نیومد
عصرش خبر شدم نمی‌دونم چی تو دستش ترکیده و خلاصه حسابی آش و لاشش کرد
مجید یاد تو هم بخیر
منم همون سال رذالت و بوسیدم و گذاشتم کنار
سوم راهنمایی فکر کردم این جنس به درد یه کارای دیگه‌ای هم انگار می‌خوره؟!

وقتی قرار شد حمید رضا مشفقی با من، خنگ ریاضی کار کنه، سخت سنگینم نشست
تازه فهمیدم انگاری این و که می‌بینم لپم گل می‌اندازه، دست و پام و گم می‌کنم
در نتیجه کلاس بی‌فایده بود و بی‌فایده تر از همه‌اش عمر من
که نه دیگه همبازی پسرام نه دخترا
و به‌سختی بتونم باور کنم بشه عاشق یکی‌شون شد
یادش بخیر همکلاسیا
دم همه گرم و اهورایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...