دل تنگم
دل تنگ آزادی و بیریایی کودکی، که جهانم چه وسعت داشت و من چه................قدر
قشنگ
مهربانی را میشد سر در بالای مغازهها کنار پیام خوشآمد دید
و از سبد محمود آقا بغل بغل ستاره چید
با اصغر آقا تا میشد از ته دل خندید
از زیور خانوم حتاش رو پرسید
به عیادت گلین باجی رفت و از پیه اینها با خندید
بوم همسایگی خدا و منو شب و پشهبند چه خوشب اقبال که هر شب به میهمانی او و ستارههایش میرفتیم
دب اکبر، دب اصغر چشم میگذاشتن و منو عروسکها پنهان میشدیم
و ماه ما را لو میداد
با زمیخندیدیم و صدای بیبیجهان که از داخا حیلط میگفت: بگیر بخواب ورپریده
وای
چه زیبا بود
یادت هست؟
شبها کافی بود دست دراز کنیم و
ستارهای کوچک و درخشان بچینیم و زیر پتو پنهان کنیم
اوه ه ه ه
منکه هزاران هزار ستاره داشتم
همه رو انجا جا گذاشتم
صبح از پیچکهای رونده شبنم برمیداشتم
و به صورت دل میپاشیم
صدای سماور برنجی روی تخت چوبی هنوز میآید که میگفت:
بچهها
صبحانه حاضر است
آفتاب به وسط حیاط نرسیده و عطر محمدی خانه را پر میکرد
و چه ساده
بودم
و
هنوز انارم
نه ترک
نه خط
که هیچ لک
بر تنش ننشسته بود
پدر صدا زد
دختر
بیا نان از دهان افتاد
ول کن اون پروانة بیچاره رو
و من برگشتم
و پشت سر
.
.
. هیچ
.
.
.
هرگر به خانهای بی او پا نگذارم
که رختم رخت بلوغ گشته و
خانه .............
دل تنگ آزادی و بیریایی کودکی، که جهانم چه وسعت داشت و من چه................قدر
قشنگ
مهربانی را میشد سر در بالای مغازهها کنار پیام خوشآمد دید
و از سبد محمود آقا بغل بغل ستاره چید
با اصغر آقا تا میشد از ته دل خندید
از زیور خانوم حتاش رو پرسید
به عیادت گلین باجی رفت و از پیه اینها با خندید
بوم همسایگی خدا و منو شب و پشهبند چه خوشب اقبال که هر شب به میهمانی او و ستارههایش میرفتیم
دب اکبر، دب اصغر چشم میگذاشتن و منو عروسکها پنهان میشدیم
و ماه ما را لو میداد
با زمیخندیدیم و صدای بیبیجهان که از داخا حیلط میگفت: بگیر بخواب ورپریده
وای
چه زیبا بود
یادت هست؟
شبها کافی بود دست دراز کنیم و
ستارهای کوچک و درخشان بچینیم و زیر پتو پنهان کنیم
اوه ه ه ه
منکه هزاران هزار ستاره داشتم
همه رو انجا جا گذاشتم
صبح از پیچکهای رونده شبنم برمیداشتم
و به صورت دل میپاشیم
صدای سماور برنجی روی تخت چوبی هنوز میآید که میگفت:
بچهها
صبحانه حاضر است
آفتاب به وسط حیاط نرسیده و عطر محمدی خانه را پر میکرد
و چه ساده
بودم
و
هنوز انارم
نه ترک
نه خط
که هیچ لک
بر تنش ننشسته بود
پدر صدا زد
دختر
بیا نان از دهان افتاد
ول کن اون پروانة بیچاره رو
و من برگشتم
و پشت سر
.
.
. هیچ
.
.
.
هرگر به خانهای بی او پا نگذارم
که رختم رخت بلوغ گشته و
خانه .............
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر