۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

اگه گفتی؟


یه خبرایی هست که ناخواسته بر طیف انریم اثر می‌ذاره و حالم رو به سمت تاریکی هول می‌ده
اثرات کیهانی، انسانی، دم، دستی، دور از دستی، خلاصه که این پیچ گیرندة من از بچگی هرز شده و همچنان ول بین زمین و آسمون مونده
خیلی طبیعی‌ست که یک در میون احوال غریب ناخوشی یا خوشی‌های البته کوتاه داشته باشم
حالا من می‌گم ، من. فردا برام دست نگیرید که من ریپ می‌زنم. دارم اخبار صبحگاهیم رو می‌دم. همگی تابع همین شرایطیم فقط یا بهش توجه نداریم و یا نمی‌دونیم
به هر حال که طیف ساکن بر احوالاتم بوی تعفن دارهو بیزارم می‌کنه. همیشه که نباید این‌جا براتون یه توپ دارم بخونم یا جوک بگم
آری طنز جوهرة خون من، اما من، خود، منم
این دوتا با هم کمی تفاوت دارن. پست بعدی رو لطفا نخونید که به جای دادگاه لاهه به این‌جا شکایت آوردم
ممکنه مواردی با هم مشترک داشته باشیم. اما جان مادراتون تخم سوء تفاهم نپاشید
من هنوز گمان می‌برم خل نشدم. حالا اگر شدم، بدم نیست. مطمئن بشم که شدم. می‌زنم دنده خل بازی. چه از امین آباد سر در بیارم چه یک آسایشگاه شیک خصوصی تفاوت چندانی نداره
چون اون موقع من فقط به یک درخت نیاز دارم که برم اون بالا بنشینم و بگم: به سال 1846 که ناپلئون فرمود: گلی پری جون، بله. دوستم داری، بله.............. این دیگه معرف حضور همگی هست اگه حال می‌کنی باقیش رو خودت بخون
والله آقا بد ریتمی نیت برای شروع جمعه
ها؟
خب نا جدی‌ها صفحه منو ببندن. شوخی بس می‌خوای بازی کنی، برو تو کوچه
دیگه از این‌جاش تلخ و جدی‌ست. ممکنه حال گرامت را بگیره
عجیبه نه؟ ما حتا در این شرایط هنوز دنبال نوشته‌های شیرینیم
کی کامش شیرینه الان که قلمش شیرین باشه؟

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

وطن یعنی................



من ایرانی‌ام
یعنی من دلم می‌خواد ایرانی باشم یا تو.
هرموقع هم که نخواستی می‌تونی هجرت کنی و با موهای بلوند که البته به تو نمی‌آد و یک نام آلا پلنگی، اجق وجق ندید بدیدی؛ هویت تازه اختیار کنی
تا حالا نکردی، چون فرهنگی در خون تو جوشش داره، اصیل ، ناب، پرآوازه، پر افتخار
این تو رو توی این‌ خاک نگه می‌داره. می‌دونی هیچ کجای این دنیا حس و خلاقیتی که در ژن تو در این‌جا فعال می‌شه ، نداری
وطن یعنی با همه خواسته‌هات بسازی چون این‌جا
کوچه‌پس کوچه‌های پر از تخم سگش خواب ظهر تابستون رو کوفتت می‌کنن
یا صبح جمعه
با صدای : آی، یخچال، کمد، آهن پاره، تانک ، کاتیوشا، آدم...خبر..... می‌خریم.
همسایه‌ها به‌خاطر پارک جلوی در خونة هم، از ِگل هم آویزون می‌شن و ترتیب خوارمادر هم رو می‌دن. اما کافیه نصف شب زنگشون رو بزنی و کمک بخوای، همه محل بسیج می‌شه

این به‌خاطر فرهنگ ایرانی یا بهتره بگم ذات پهلوانی و قلندری در ماست
وطن یعنی مش‌شمس‌الله که میری یه ماست ازش بخری یک‌ساعت باهاش گپ می‌زنی
وطن یعنی امین‌الدوله‌های کوچه های خاطرات ما، که همیشه از زیرش عبور می‌کنیم و به کودکی بازهم قبل‌تر می‌ریم
وطن یعنی گلی و عشق آب تنی در حوض لاجوردی، بی‌بی
در ظهر تابستان و زیر شاخه‌های آویزان و پُر بار سیب
وطن یعنی نخودچی کیشمیش‌هایی که بی‌بی گوشه چارقدش گره می‌زاد تا تو بیایی
وطن یعنی ترس‌های نمرات سه کرده و یاد خشم و غضب پدر
وطن یعنی، شاهنامه خوانی‌های پدرجان
یاس‌های سفید جانماز بی‌بی‌
وطن یعنی صدای بنان در ظهر جمعه
وطن یعنی، چشم تو چشم هم نگاه کردن، فهمیدن، رسید، خندیدن
وطن یعنی شب جمعه‌های ناب کودکی.
یعنی سندباد، یعنی پینوکیوی ژاپنی و سیندرلای والت‌دیسنی
یا سیاه خیمه‌شب بازی، جوهر
یا به روایت شهر قصه


شهرما یه شهر ایده‌ الیه
مردمش مردم دار
همه خوب و مهربون چشمشون در انتظار مهمون
همه پاک و بی‌ریا
همه در صلح و صفا
ما در این شهر قشنگ یکدونه ملا نداریم
دزد و جیب بر نداریم
شاعر ...یوز و جلمبر نداریم
رمال مفت خور نداریم
حاجی، نزول خور نداریم



شب‌های الله اکبر
وطن یعنی جایی که تو درش عشق را تجربه کردی
عشق را تجربه می‌کنی
عشق را به ادراک خواهی کشید
وطن یعنی همه دل‌بستگی‌ها. بچگی‌ها، ذوق‌ها و فال‌گردوهای دزدانه

همجنس‌گرایان، خلقت



رادیو زمان مطلبی چاپ کرده به نظرم جالبه .

نامه‌ای است با عنوان " ما همجنس‌گرا هستیم" نامه‌ای از سوی پسری 28 ساله که از بچگی متوجه تفاوت خود با دیگران می‌شه و .... الی آخر
خب مگه این جناب خدا نمی‌گه هر چیز حتا افتادن برگی از درخت به ارادة اوست؟ بی‌شک و به‌طور قطع و یقین این هم ارادة او بوده
نبوده خالقا؟
ببخشید اگر شما را خشمگین نمی‌کنم، خدای دیگری هم هست؟
مثلا خداوندگاری خالق قوم لوط؟ این‌ها از چه رو بر خلاف غرایز ظاهری‌شان شنا کردند؟ نفس تا این حد؟
خاکم به دهان، در صفحه‌ای از عهد عتیق یکی از رباعیات عاشقانة داود نبی در فراق یار سیمین پیکر مذکرش را هم دیدم
در قرآن هم دیدم. گفته بودید. تورات و انجیل و زبور و ....... را هم شما فرستاده‌اید
پس اصل داستان، کیست؟
اما همه این چراها و مگرها را بندازیم دور و از یک سوی دیگه به این موضوع نگاه کنیم
هر یک از ما 55 درصد ساختار جنسیتی‌مون آنی‌ست که در سجلد نوشته شده. 45 درصد دیگر آنی‌ست که در سجلد نوشته نمی‌شه. رسمیت نداره
قانونی نیست
حکمی به‌نامش در هیچ‌کجا تا قانون اساسی نیست
این بخش پنهان و در انزوا کار خودش را می‌کنه. در من زنانگیم خلق می‌کنه، 45 درصد مردانگیم تصمصم می‌گیره. نمی‌بینی برای هر کتاب به عمر نوح مثل خر توی گل می‌مونم؟
چون زنم می‌نویسه، مردم می‌آد ویرایش کنه، می‌زنه کل کارم را بهم می‌ریزه
یا وقتی قراره خودش بکشه، بسازه می‌سازه، میکشه. اما اسم استاد و نمایشگاه که می‌آد. مرد، می‌زنه بیرون و زنم می‌ترسه و به‌کل خلاقیتم خشک می‌شه
یعنی به همین سادگی ما بین این دو سو در تعادل و هماهنگی نیستیم. اما چون همگانی‌ست بهش توجهی نداریم
این هم‌جنس دوست‌های بدبخت چه کنند وقتی بدتر از ما گرفتار خودند؟
سلام به همه بی‌جنس و نا جنس و هر جوری که خدا آفریده
البته نخواه تو را همجنس خودم بدانم.
اما قول می‌دم اونی باورت دارم که تو دوست داری

به تو هم به عنوان« با کما شرمندگی» از سه کاری‌های دیگر خدا به‌حساب می‌آرم که بندش از دستش در رفت و ترجیح داد فراموشش کنه
فراموش کنه که این بدبخت ناعادلانه خلق شد
برای یک بار تجربة زمین این زیادی زیاد نیست؟ مگه قول بدی دوباره برای تجربة شکل کامل تر برمی‌گردن. من نه‌ها. اشتباه متوجه نشید لطفا منو بردی دیگه به هیچ گورستانی برنخواهم گشت


خلقت ناقص



سلامی به رنگ آرزوهای خلقت ناقص، خدا
یکیش من که نه عاقلم و نه دره دیونه
شایدم بیماریم حتا از دیوانگی هم فراتر رفته باشه
شاید مثل شب‌های امتحان که فقط خر می‌زدیم که یه‌کاری کرده باشیم و صبح خواب آلوده سه می‌کردیم. خدا هم گاهی در چنین حالاتی. کمی تا اندکی متمایل به سکرات بعضر مخلوقاتتش را آفریده؟
خب قربونت شما نیافریده هم عزیز بودی
چه اصراری‌ست بیست و چهارساعته خلقت؟ کمی هم استراحت، کیف و لذت
بعدش بدعت
فکر کن!
دو روزه دلم لک زده برم پشت سازم بنشینم
اما ساز در اتاق پریا و من پر از بغض دوری نمی‌تونم لحظه‌ای در اتاقش بمونم
خدایا چه‌قدر زندگی ما آدم‌ها را سخت و پیچیده طراحی کردی
همیشه اونی که می‌خوای، تو رو نمی‌خواد
اونی که تو نمی‌خوای، دنبالت می‌آد. من در این تجربة نکبتی هیچ چیز مالی نبودم که آخرش بگم، یک راه
تنها یک راه
جز تنهایی هیچ تجربه‌ای را به کمال در زمین نیافته‌ام
اگر از خودم شرمم نمی‌شد، هم الان یک کار احمقانه را تکرار می‌کردم
من عاشق لحظه‌ای هستم که در حدود ده کیلومتری هراز به آمل جاده خیلی ناگهانی و ناغافل می‌پیچیه
بپیچه و تو نپیچی
وای نمی‌دونی چه حالی می‌ده. شاید چند ثانیه سقوط طول بکشه. ولی لحظاتی به حجم، عمره ندیده، به تماشای مرگ ایستادن
و لحظات آخر زمین را بلعیدن و با لبخندی بدرود گفتن به همه آرزوهای انسانی که پایانی‌ش نیست
انقده خوبه
یه‌ بار امتحان کن، جاده می‌پیچه. ولی تو نه

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

مجردین، همیشه عاشق



حکایت، عشق هیچ وقت تمومی نداره
مگه این‌که یا مثل دندون خراب به‌کل بکنم و بندازمش کنار
یا...؟ باید برای این معذل فکری اساسی کرد. غیر اساسی می‌شه وضعیت اکنون با یک حساب سر انگشتی باور ، خواست ، قصد، حرارت، شوق یا ............... دیگه که از مشخصات و ملزومات ورود عشق می‌شه مثل چاه خشک می‌شه
نه که فکر کنی فقط لای پر، قنداق همه عاشق می‌شن. از اونجا شروع می‌شه. تعریف مفهوم عشق و امنیت
از سینة گرم و امن مادر، بعد در امنیت حضور پدر
در بلوغ با توجه به یکی از دخترای همسایه که با امکانات این دوره بسیار هم جای پیشرفت داره و می‌شه برای دست گرمی از مهد کودک و محوطه‌های بازی برج‌ها و مجتمع‌های مسکونی شروع کرد
خب عزیز جون برای همین الان از کلاس اول ابتدایی عاشق می‌شن
تجربه
آقا از این تجربه و تکرار و تائید غافل نشوکه نصف عمرت برفناست
تجربه بد چیزی، آقا. همچین با آدم تماس می‌گیره که خودت هم حالیت نمی‌شه
وای از وقتی که حیطة مکاشفات به دختر و پسرهای فامیل و و قربونش برم برو دانشگاه می‌رسه.
راه نداد؟
زیر پل میرداماد؟
نه؟
یه ماشین و یه خروار ژل
یادت باشه شلوارت در حال افتادن از پاها باشه و خانم‌ها هم حتما ابروها را شیطانی و بالا برده باشند ( این خدا حالیش نبود چی به ما می‌آد. ابروها را بتراش و نخ بکش. انقده خوبه ) یک دور در خیابان پهلوی کافی‌ست تا شکل تازه‌ای از عشق را تجربه کنی
باور کن مال همه‌مون همین شکل شده. جوانی من مد برک شیلز بود و ابروهای پاچه بزری
دورة شما نخ قیطونی. مهم اینه که توجه یکی را بدزدی. نصف کار انجام می‌شه
باقیش یه چند روزی طول می‌کشه تا بفهمی اون نیست. اینم باز دو حالت داره
یا میری و یا هم از ترس تنها موندن چارچنگولی به رابطه می‌چسبی. این در ادامه به جنگ اعراب و اسرائیل شبیه می‌شه
با بالا رفتن سن، اون عده که به دام ازدواج گرفتار افتادن که هیچی از این‌جا به بعد موضوع ما به اون‌ها هیچ مربوط نیست بهتره به زن و شوهر و زندگیشون فکر کنن
اما ما که همچنان مجردیم و تا هنگامی که مجردیم در تلاش حفظ سطح سنی و ظهور، قالب جسمی نویی برای خودیم
هم‌چنان عشق را تجربه می‌کنیم
نه که خدایی نکرده به هرزه بدل شده باشیم. خب تو هی فکر می‌کنی، این دیگه خودشه. با باورش یه چند روزی می‌ری تا بفهمی خودش نبود یا نه؟
همون چند روزه هم خوبه. به ما انرژی و باور دوباره برمی‌گردونه که هستیم و همچنان حق داریم
عاشق بشیم. فارغ بشیم. بریم ، بیایم و سعی کنیم خودمون را تا ظهور عشق
در سطحی به‌روز حفظ کنیم
می‌گی: نه؟ شما در مجامع دقت کن. خانم‌ها و آقایان مجرد از شش فرسخی تابلون
و متاهلین از شش فرسخی پیرتر از سن‌شون به نظر می‌رسند
تفاوت این دو فقط در حفظ یا وا دادن، قصد پیری یا جوانی‌ست
که باز دو حالت داره
یا انقدر تجربة زشت و نابجا داشتی و از سرت فکر عشق را بیرون انداختی که اینم باز، چندحالت داره و جای گفتنش حالا نیست
در نتیجه به تدریج باور عشق را از سرت می‌اندازی بیرون و به انتظار پیری می‌شینیم
اما
اما اگه بلیطت ببره. یه آدم ضایع هم نیاد به کل باورت از عشق گند نزنه
تو می‌تونی تا دقیقه نود حس جوانی و عشق و شور و اشتیاق را با خودت نگه‌داری
پیری یعنی پذیرش عادت‌های کهنه
یعنی از دست دادن باور، عشق
..................
یعنی انتظار مرگ
یعنی خیلی چیزها ولی اگر ثانیه‌ها را می‌شد نگاه کنی، می دید که با چه سرعتی داره عمرت می‌گذره
عشق را جستجو کن

میای؟ بیا


سلام، سلامی پر از مهر و باور، صمیمیت
سرشار از محبت و سبزی
امروز باور می‌کنم آسمان آبی و سراسر عشق و فقط برای من است
امروز ، روز من است که د ر آن طرحی نو و شگرف خواهم زد
امروز روز موفقیت برای تو است ، اگر باورش داشته باشی
امروز روز عاشقیت برای تو است
به شرطی باور و ایمانش در قلبت باشه
اصولا ما همانیم که می‌اندیشیم
همانیم که باور کردیم
بیش از کِشتة باور ذهن از دنیا سهمی نداریم
مگر ما به ذهن مسلط بشیم
با حمایت از اندیشه، قصد و نیاز تازه‌ای که باید برای خود تعریف کنیم
کائنات سریع الاجابه است. ما می‌گیم و بهش فکر می‌کنیم
هستی در زمان به ما برمی‌گردونه. همه خواسته‌هایی که حتا شاید زمانی به ناگه از ذهن‌ ما عبور کرده
بیا ذهنی زیبا بسازیم
برای این‌کار باید با باورهای زشت و غلطی که در زمان کسب کرده به مبارزه برخیزیم
من هستم، تو هستی، ما هستیم
زندگی را می‌سازیم همان‌گونه که باور داریم
من ماه‌ام، من خدایم، من انسانم، من شادم، من دارم، من می‌بخشم
من می‌بینم و باور خواهم کرد.
مثل تو. و هستی هم ما را مجبور با دیدار زشت‌ترین‌هایش نخواهد ساخت
هستی بسیار مهربان است. بیا با زندگی آشتی کنیم و زیبایی ها را ببینیم و برای بهبود زشتی‌ها دعا کنیم
زمین در شرف انهدام از پلیدی‌هاست
بیا برای مهر، زمین، با هم مهربانی کنیم

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

به کی بگم؟


ما یک نیاز مبرم داریم. نیازی که می‌تونه مقابل بسیاری از حوادث و وقایع نامیمون را بگیره
نه. این‌طوری شد از آخر. بذار از اول بگم
یه عالم حرف، از نوع مرقوب، جنس اعلا
حرف‌های صمیمی و بی‌همتا
حرف‌های تکرار نشده
حرف‌های تازه و نگفته
حرف‌هایی که نمی‌شه به کسی گفت مگر اونی که با تو هم‌درده
هم راه و یا هم‌دل توست
یار، محبوب ، معشوق، یه جنس خوب و بی‌کلک
ناب، اصیل و صمیمی
یک گوش، گوشی مهربان، بی‌قضاوت که بلد باشه
بی‌کینه و مرض به حرف‌هات گوش بده
حرف‌هایی از جنس عشق
با عطر، صداقت، صفا ، صمیمیت
حرف‌هایی که تا پشت باورهام گم نشده، قابلیت گفتن داره
حرف‌هایی که اگر گفته نشه تورم گلو و عاطفه با هم می‌آره
باور کن، من مدت‌هاست گلو درد دارم
فکر می‌کردم همه‌اش بغض آلودم
تازه فهمیدم، یه عالم حرف دارم و کسی برای گفتنش‌ون نیست
خدایا من یک عالمه حرف دارم
یک عالمه احساس نگفته
نهفته
ندیده ، نشنیده

می‌رم آدم بشم



به ما می‌گن: آدم. البته اگه خداوند و صد و چند هزار پیامبرش که دیگه در اکنون به مرز هفت میلیارد رسیدن رضایت بدن
به ما می‌گن: انسان. تازه این‌که کمه. خودش گفته: اشرف مخلوقات.
البته که: ذکی
به خودم بودم.
نیشت رو ببند. لاکن می‌خواستم چیز دیگه بگویم که تو زود به خدا گرفتی
آخرش از خونه تکون نخورد م و فقط دور خودم چرخیدم و مثل چیز، خونه سائیدم و تی کشیدم
خلایق هرچه لایق
این انسان موجودی‌ست که گاهی کار می‌کنه. گاهی تفکر داره و گاهی ذهنش داره سرویسش می‌کنه. این انسان
مسئولیت داره. مسئولیت همان چیز یا تعهدی‌ست که به‌تو می‌گه : تو مهم نیستی. تو آزاد نیستی که هر موقع هرکاری دلت خواست بکنی
این انسان عاشق می‌شه. البته نمی‌دونم آخرین عشق حقیقی زمین کی و چه وقت رخ داده؟ اما نیم‌بندش رو هنوز فکر می‌کنه، عاشق می‌شه
این انسان فارغ می‌شه. متنفر و منزجر می‌شه، از همونی که زمانی عاشقانه می‌پرستیده
این انسان باید کار کنه، پاسخ‌گو باشه
دو دره باز می‌شه. این انسان همیشه و همچنان به محبت، هیجان
احساس، شوق برای ادامه نیاز داره
این انسان با این‌که حق نداره، حتا عاشق هم می‌شه. مجبوره به‌خاطرش دروغ بگه و واقعیت هستی وارونه جلوه داده می‌شه
این انسان، هرزه می‌شه
دفعات اول با وجدانش درگیری داره. بعد عادی می‌شه. او حق داره عشق را بیرون از خونه همیشه داشته باشه
این یکی انسان در خودش می‌پیچه. فساد نمی‌پذیره. راهب می‌شه
از نوع کوه آتشفشان
سرکوب‌های فراوان
این انسان هم خطرناک می‌شه
همه این‌ها روگفتم که بگم: این انسان باطری عشقش ته کشیده. نه تراکتوره نه گاو آهن
نه نوشتنش می‌آد نه حتا بودن
کارم نمی‌آد.
اما وجدانم یقه‌ام رو گرفته نمی‌ذاره برم راست کاری که
دلم می‌خواد
اصلا، تازه
دیگه غلط بکنم از دیار اهل ادب و حرف ، مفت باشم
می‌خوام دیگه و فقط نقاشی بکشم
خلاف ترین نوع هنرمندان هر عصر نقاشان، مجسمه‌سازان و این اواخر هم که سینماگران هم به ما پیوستند.
اصلا میرم خلاف می‌شم و خودم یک نفس زندگی می‌کشم
در گمانمی
دور از نام و رنگ و جنگ و بنگ
می‌رم آدم بشم
البته نه که همین حالا
اما بزودی و یه‌روز از صبح
.
.
.
.
می‌رم آدم بشم
کاری از، سنبله
بزودی در " چلک، نوشهر" برنده هیچ سیمرغ بلورین
زرشک بلوری برای بهترین ترسیم از تصویر زشت آدمیت
برندة جلوه‌های ناویژه
و نامزد نقش اول، زن از آخر
در جشنوارة فیلم، آدمیت

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

شاکی‌ام، این من کیست؟



امروز دیگه قابل تحمل نیست
میرم جاده
نمی‌دونم کجا
نفس برای کشیدن نیست. دیشب تا صبح راه رفتم
به یاد همة کسانی که داشتم و به انواع مختلف رفتند و من را در اینک تنها گذاشتند
حتما این من بود که بد بود؟
مگر می‌شه همه آدم‌ها بد باشند و من یکی خوب؟
نه نمی‌شه
پس نتیجه اخلاقی اینه که هنوز نتونستم آدم بشم. با همه سعی‌ای که می‌کنم. باز نشد که بشه
دارم خفه می‌شم. از دیروز داروهام رو قطع کردم
با رفتن پریا تنها نقطة اتکایم به زندگی هم رفت
من هم باید بروم
ولی از نوعی که پس از رفتنم کسی مرا به‌خاطر نیاورد
شکر خدا که نه به شهرت رسیدیم که حیوان بشیم و نه به قدرت که موجودی مخوف
سعی کردم دل به‌دست‌ آرم و هر چه دادم از دست دادم
از خودم
خودم تنها
تنهای تنها
شاکی‌ام
فعلا برم یه خاکی به‌سر مجنونم بریزم تا ببینم این من کیست؟

کجاست مادر، دلم تنگ است


دلم گرفته
دلم عجیب و غریب گرفته است
دلم می‌خواد سر به خیابون یا بیابون بزنم
کار من از نداشتن یار و تنهایی و زندگی تهی گذشته
کار من از فریاد و واویلا گذشته
کار من به ناامیدی سرد و یاس آور رسیده
به ناامیدی از هر چه حساب رسیده
دلم تنگ است
دلم بسیار هم تنگ است
دلم برای آروزهام
برای سادگی ها
برای دخترم بس تنگ است
دلم تنگ است
هوای گریه دارم
اشک ناز و غمزة هر آه بسیار است
دلم تنگ است برای نا امیدی ها
سیاهی ها نمیکوبد
دلم تنگ است
جهان
بی‌رنگ
بی‌رنگ است

خدایا ، کجایی؟


چنی بدبختیم ما، رووله‌ام
از بهشت رونده
در زمین مونده
نه راه به‌جایی‌ست
نه پیش رو نگاهی
هنوز حالی‌تون نشده دارن از زمین دی‌پورت‌مون می‌کنند؟
قرار بود امام عصر تشریف بیارن و ما یه روز خوش ببینم
پس چی بود سی‌سال هی گفتیم: مهدی بیا؛ مهدی بیا؟ یا آخر هر چی بود یه عج ا....... می‌بستیم به امید روزی و روزگاری
حسابی و کتابی
اینم مثل رفراندوم رئیس جمهوری شده. غلط نکنیم این ابلیس اینای ذلیل مردة جونه مرگ شده، به تشریفات بالا رکب زده و حکم استیضای اهالی عرش و فرش روی میزشان پهن و به‌کل می‌خوان زباله دان تاریخ زمین را خالی کنند
ده روز پیش یک هواپیمای کاسپین شد عزرائیل و جان خلقی را گرفت. گور بابای خلق. چه اهمیت داره؟
مهم خرید این اوراقی‌های رو به گورستان هواپیماهای روی دست مستر " پوتین " نمونه . که نمی‌مونه
مگه نفت خرز روی زمین موند که این بمونه
نه عزیزم این عصر عصر سیدهاست. همه دست بگیر دارن
کسی به دادن فکر نمی‌کنه مگر موارد مخصوصه
....
و اینا
خلاصه که حادثة امروز فرودگاه مشهد یکبار دیگه سایة عزرائیل را بر زمین گسترد
کلی هم که اراذل و اوباش اعدام شدن
گروهی هم خس و اینا، سیل هم که اومده کلی کشور رو سرویس کرده. دوباره هم طوفان شن در سهمیه‌مان گذاشتند
طالبان هم زحمت افغانستان را می‌کشه، و شیعه سنی بازی در عراق، اون قسمت را پاک‌سازی و
آقا این قسمت از همه قسمت‌ها مهم‌تره.
این همون نقطة معروفی‌ست که قراره اسب امام عصر بیاد پایین
حالا همه چشم‌ها به عراقه که ببینن کی قراره در عراق فرود بیاد؟
خدا کنه محبور نشه خیلی زحمت بکشه و از همین دور و برها بیاد
ایران اسلامی هم که "ردکارپتش" برای ورود ایشان پهنه
البته اگر اتمی‌های اسرائیل امانی برامون بذارن
آی می‌خندیم، این بیت المقدسی‌ها بزنن ایران امام اینا رو با خاک یکی کنن. اون‌موقع دیگه این منجی عالم بشریت حکایتش از کجا تا به کجا قراره بشه؟
ای خدا اگه قراره این قیامتت بشه ، لطفا زودتر. نه که هشت ماه تموم نشده به‌دنیا اومدم. این دلم همچی کوچیک موند و رشد نکرد

عادت می‌کنیم


خدایا می‌شد خیلی چیزها بهم نداده بودی ولی موقع شناسم آفریده بودی
البته این موقع شناسی چیزی‌ست در حد معجزه سلیمان نبیچون هم باید مواظب موقعیت‌ها و عملکرد خودم باشم و هم مال دیگرانخب من‌که همه‌اش از خودم یا از شانس و تقدیرم نمی‌خورم، نصف ماجرا را هم دیگران ترتیب می‌دنمن فقط یه چندتا گیر جزمی دارم که نشد این‌ سال‌ها خودم شخصا براش معجزی کنم، یکی عادت نکردن و دیگری بی‌موقع بودنآقا از این موقع و عادت غافل نباش که نه من، هفت پشت و جد و اباد من از این دوتا خوردنخلاصه که از وقت و زماناز این‌که یا یه‌موقع می‌رسیم که نبایدیا دیر و یا زود و یا هم شاید.....؟خدایا تو که خالق و مبتکری، لطفا مرا در نظر داشته باشنخواه کسانی به دنیایم بیان که باید زود برننخواه من به جهانی برم که زود بوده یا دیرما معمولا بی‌موقع می‌آییم و بی‌موقع هم می‌ریمکاش آدم‌ها موقعی بیان که بیشتر از همیشه لازم بوده باشنیه موقع می‌رسی یارو داره می‌ره. یه‌وقتی می‌خوای بری که یارو تازه اومدهیه‌وقتی پیدات می‌شه، که این اصلا حواسش به جاده نیستیه‌موقع می‌خوای بری که تازه جا برات باز شده، یارو منتظره بنشینی
یه وقت نرسیده می‌فهمی که اصلانباید می‌اومدی و باید بری
طرف هم می‌مونه تو خماری و بد و بیراه
خب تقصیر از کیه که همه ما شکل هم نیستیم؟ نمی‌شه که به هر کی می‌رسی بهش بگی: سلام ، شما رو قبلا یه‌جایی ندیده بودم؟
وای من چند بار این سوال رو از خودم پرسیدم. چون دنبال نیمه دیگرم بودم، شاید دلم می‌خواست خیلی‌ها رو آشنا هم ببینمو ما در نهایت همة این‌ها عادت می‌کنیم. البته اندکی سخت، اندکی جان‌کاه. بازعادت می‌کنیمبه رفتن‌ها، نبودن‌ها، نیستن‌ها، آمدن‌های آنی، رفتن‌های فوریخلاصه که همین‌طور الکی پلکی که نه به زور و از سر ناچاریعادت می‌کنیمنکنیم؟پس چکار کنیم؟

خرید اینترنتی، تحویل در محل


بهم نخندین‌ها. دیگه نه من نه شماها
بسکه تنهایی کشیدم داشتم می‌مردم. همین‌طور در خماری تنهایی بین شاخه‌ها ول می‌زدم که این جبرئیل اینترنت جناب بلاگر یه هم اتاق تازه بهم داد
یکی چیه؟ چندتا.......چندتا؟ دروغگو سگه. نشمردمشون
خوبیش به اینه نه فکر غذا و آب عوض کردن دارن نه زحمت اضافی
خودشون همون کنارها ول می‌زنن. به‌جاش وقتی من صفحه رو باز می‌کنم چشمم به موجودات جانداری می‌خوره که باور می‌کنم زنده‌اند
خب حالا زنده یا مرده چه تفاوت داره. از جرم، حس تنهایی من کم می‌کنه و گولم که می‌ماله
باقیشم که حلاله
ببین چه خوشگلن
کاش این جبرئیل بلاگر می‌تونست یه عشق اینترنتی هم برام جور کنه
نهحقه و کلک باشه، نه بلا و آب زیرکاه، نه دو در باز و بپیچ و در رو
نه خانوم باز ، کلاهبردار
نه حقه‌باز، دغل
نه گرگ درنده باشه
یه چی باشه که نه بتونه آزارام بده و نه من بتونم حالش رو بگیرم
فکر کنم اگه در زندگیم کمتر حال این پسران حوا را گرفته بود، حالا این‌طور تنها نمونده بودم

1:55
بعد از یکربع برگشتم بگم:
جل‌الخالق
اینام لاس بازیو زیرگوش بخون دوست دارن
لطفا وقت شریفت را چند دقیقه به رفتار این ماهی‌ها بده
دنبال هم می‌رن
خیلی‌ کارهای دیگه که ماهی های زنده می‌کنن
غلط نکنم برنامه نویسش یک ماهی بوده
الله و اکبر همین روزاس من دو تا شاخ در بیارم

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

باید، زندگی کرد




سلامی به رنگ شنبه، اول هفته
خب اسمش باهاشه. گو این‌که از بچگی ازش بیزار بودم. آخه تمام هفته به خودم وعدة اول هفته می‌دادم
تا بشه امور را انداخت به پشت گوش
در نتیجه جمعه شب بدهکاری بودم که اول صبح طلبکارش پشت در ایستاده
هنوزم همینه با این‌که طی هفته هیچ قولی برای شنبه به خودم نمی‌دم و به سبک ساکنین بیت‌المقدس، شنبه‌ها را تعطیل گذاشتم
باز ِکرمه
این کرم برنامه ریزی شدة ذهن قدیمه
با تمام این‌ها شنبه اتومات کارها انجام می‌شه و تازه تونستم با خیال راحت بنشینم
هوا خوبه و نسیم خنکی از پنجرة اتاق کارم در جریان
می‌ره تا سالن و از پنجره خودش را بیرون می کشه


گل‌های بالکنی را هم آب دادم و باغچة دلم صفا یافتهاز این پنجره به بیرون و ارثیه پدریم نگاه می‌کنم. کیف می‌کنم
نفس عمیق می‌کشم و می‌گم: آخیش خدا جون
پس شکر خدا که امروز روز خوبی و روزی برای من است.
روزت سراسر شادی و رضایت که ما مستحق بهترین و وارثان خدا بر زمینیم
غلط کرده هر کی هم فکر می‌کنه صاحب چیزی‌ست بر زمین . اگه کسی تونسته یه ذره ازش با خودش به جهانی دیگه ببره می‌تونیم باور کنیم مالک چیزی هستیم
ما فقط مدتی اعتبار استفاده از امکانات الهی را داریم. پس برای اون فرق نمی‌کنه، کی کجا نشسته. موضوع وجود این امکانات در ذره‌ای کوچک و پنهان هستی، به‌نام زمیندر اختیار من و تو قرار گرفته
من‌که خیلی موجود متمولی هستم . یه حیاط داره خونه‌ام از این‌جا تا هشت پلاک اون‌ور تر. از طبقه پنج جز دیدن سهمی نداریم. چه این هشت حیاط یکی باشه؟
چه با منگوله‌های سندی جدا شده باشه.
سهم من از همه‌اش لذت دیدن اون‌ها از این بالاست.

تازه یک آسمون دارم که روز روشن و شب تاریک می‌شه. پر از ستاره‌های نورانی. با یک ماه قشنگ
صدای خدا می دونه چندتا گنجیشک.

که داری قدرت محو صدای عبور ماشین‌های بهار می‌شه


اوه
یه اتوبان مدرس و صدر و بابایی دارم که هر موقع خسته‌ام بشه می‌رم با ماشینم صدای موزیک بالا و گازش رو می‌گیرم.
تازه اگه حال نکردم برگردم تهرون، راه بازم ارث پدر منه می‌رم تا امام‌زاده هاشم. نه؟ بریم تا آمل نود تا بیشتر نمونده
اگر بخوام همه دارایی‌هام را بنویسم همگی از کار و زندگی افتادیم
شنبه‌تان نیکو
دلتان سبز
راهتان وسیع
دشتهاتان
بسان سینه‌هاتان
فراخ
این هفته از اولش مال ماست

دردسرهای، زبانی


این بشر از ابتدای آفرینش هر چه کشیده از راه دهان بارش شده
عرض می‌کنم
یا بی‌موقع گفته یا بی‌موقع خورده و یا اصلا نباید می‌خورد و خورد. یا حداقل برازنده‌اش نبود که بخوره، اما خورد و باز هم خواهد خورد
چقدر ذهن شما منحرفه به‌خدا؟ عیبه بیا مثبت اندیش باش. مگه هر کی هر چی می‌خوره یه چیزه بده؟ منظور من سیب بی‌وقت ذهن بود که آدم گاز زد. یا می که از دهان وارد می‌شه و نوک وافوری که بر لب و دشنامی که از آن خارج می‌شه
همه از عملکردهای دهانی‌ست
حتا بیان صادقانه یا ریاکارنة عشق
و این شروع فاصله‌هاست
حال باز شما برو دنبال فکر بد
اینم یکی از اون مزاحمت‌های دهانی‌ست که درست باز و بسته نشه
ایجاد سوء تفاهم
و ما هر چه می‌کشیم از همین سوء تفاهم هاست و در نتیجه مثل همیشه تنهایی و تنهایی و تنه.........ا . اوه ه ه ه
این آه بود از نوع سرشار از تعجب. اما وقتی دهان خیلی به سبک آه باز نشه، میره تو مایه حیرت و او ه ه ه
تو داری برای یارو از زیبایی می‌گی، از زشتی، از دوری از نزدیکی اما یارو نمی‌شنوه باقی جمله چی بود
داره دنبال جواب اولین‌هایی که شنید و به اشتباه فهمید می‌گرده و با ارائه پاسخ گند عظیمی می‌زنه به تمام سعی و تلاش تو
خب فراموش نشه که ما فقط گوشی برای شنیدن خودمون داریم، ذهنی برای نگرانی از خود و قضاوت‌های سراسر گذشته
قدیمی و کهنه. از آدم‌های رفته یا مانده
کی قراره جاده رو پاک کنیم و در اکنون تصاویر زلالی را شاهد باشیم که تا دقایق پیش آن‌ها را تجربه نکرده بودیم؟
من می‌گم: آبی. آبی من متمایل به فیروزه‌ای‌ست. اندکی خیلی کم سبز سرد داره
تو می‌شنوی: آبی. آبی تو متمایل به آب دریاست و بیشتر رنگ سبز گرم در آن پیدا ست
ما حتا در اسامی هم اختلاف تصور یا نظر داریم
این مرد، این زن، برای اولین بار به زندگی من وارد می‌شه
برای اولین بار من خودم را در کنار او تجربه می‌کنم. شخصیت تازه‌ای که با او در خودم می‌بینم تازه و جدیده. تا پیش از این نبوده
چرا نباید از زبان خودش بشنوم؟
چرا باید با تجربه‌های قدیمی برابرش کنم؟
من تا پیش از این ، او را نه دیده و نه می‌شناختم
کاش این همه سوء تفاهم زیر سر زبان نبود

سلام دنیا


یه اتفاقاتی هست که وقتی می‌افته به تو تصویری از نظام هستی ارائه می‌کنه که اگر فقط اندکی نکته بین باشی، پیام‌های به حجم کتاب آفرینش به‌تو می ده
مثل اتفاق امروز صبح
یک کامنت از زهرا در یکی از پست‌های اون دورها و پرت و پلا برق از سرم پروند
زهرا از پای ثابت‌های یکی دوسال اخیرم بود که هر صبح همون‌طور که اون به سرکشی وبلاگ می‌آد منم دنبال آی‌پی ورودی‌ش در صفحه گزارشات سرک می‌کشیدم
مثل قند، چای احمد صبحم شده بود
همین‌قدر می دونستم یکی که نمی دونم کیست
به افکارم توجه داره و یا شاید حس، نزدیکی و شباهت هر روز او را به اینجا می‌آره
در نتیجه جهان از تنهایی به‌در می‌شه
بعد از فیلتر سیب تلخ بچه‌های وبلاگ نویس را خبر کردم و لینک جدید دادم
دستم از دو نفر کوتاه بود. دو نفری که یکیش زهرا و دیگریش آخرین عشق قدیمم بود. نه اینکه نمی‌شد لینک جدید را براش فرستاد، اما ترجیح دادم این‌کار را نکنم و این نخ محو و نامرئی که چندسالی‌ست بیهوده به زندگیم چسبیده قطع کنم
اما برای زهرا کلافه بودم. امکان تماس و خبر نبود
مشق امروز
این دنیا با همه وسعتش به قدر ارادة ما می‌شه وقتی چیزی را با تمام نیروی قصد بخواهی، حتما به دست می‌آد
متشکرم دنیا
متشکرم که چنین معلم مهربان و صبوری هستی و متشکرک زهرا که ندیده دوست ماندگارمی

عصر نیم بند جمعه




سلام
سلامی با طعم انجیر، مقدس

یک عصر جمعه بلاتکلیف سپری می‌شه و من هنوز به رضایت از خودم نرسیدم
تازه کلی کار انجام دادم که به‌خودم بگم هستم
گل‌های بالکنی را غذا دادم. ماشین به کارواش بردم و ...... اوه! آپاراتی داشت یادم می‌رفت. رفتم پنچری هم گرفتم
کاش یک تون‌آپ یه جا پیدا می‌شد تا پنچری خودم رو بگیره
گمان کنم از پنچری و تیوپ و اینا گذشته. نه که تیوپ‌لسه؟ باید به‌کل لاستیک عوض کنم

ای خدا شما که این‌همه امکانات پیشرفته در نبوغ بشر جا دادی. مجوز قلب باطری دار و گوسالة شبیه سازی شده هم دادی
حالا این‌که اون ذلیل مرده‌ها یواشکی تو زیر زمینا یه‌وقتی آدم هم بسازن گناهش پای خودشون

مگه شما مصلحت بدونی. که یک روحی ای همچی نیم بندی درش بدمید که حتما اونم از ارادة خالق جدا نبوده
حالا یک لطفی بکنید و در دل یکی از این مخلوقات نابغه بندازید یک باب آپاراتی، انسانی درمایه‌های کلابی دوستانه و اینا . ... . . . و ... اینا فکر کنم یک نسخة معجزی برای احوالات گرفتة این غم‌زدگان بشه؟
ها؟
نظر شما چیه؟
حالا نمی‌خواد به این سرعت پاسخ بدید. خوب فکر کنید.
به پنچری‌هایی که آخر شب فریاد ال امانشون براه افتاده
اگر در مصلحت عام دیدید
لطفا فرمان وحی آن را به جبرئیل ابلاغ نمایید


بدبختا



ظهر جمعه‌ات بخیر، عزیزوم



این‌همه غر زدم ولی یادم رفت به جمعه سلام بدم
به هم ولایتی‌های این‌ور آبی و اون‌ور آبی که تا جمعه‌شون دو روزی مونده
شکر در ازای همه حال ناخوشی هوا امروز خوبه
یعنی تا حالا که این‌طور بوده
از دیروز حسابی باغبانی کردم
کلی به بالکنی حال دادم که امروز به خودم پز بدم که چنی خوبم! خودم گاهی از این‌همه خوبی‌م خجل می‌شم و دلم برای خودم می‌سوزه
ای روزگار اینه دیگه
تا دلت بخواد در عوض رازقی‌ها گل داده
امین الدوله پر از غنچه و نسترن ها درحال جوانه دادن و دویدن به سمت آینده
ماهم اون‌موقع‌ها همین‌فکر را می‌کردیم
همیشه پنداری فیل هوا کرده بودن و من عقب بودم
در نتیجه حواسم به همه‌جاهای دوری بود که من درش نبودم. شاید همین‌جا ها کالبد اختریم لق شده؟ خب آدم حسابی که بیخود و بی‌جهت به رویا نمی‌ره
مگه رویایی داشته باشه
اون‌موقع‌ها رویایم همه حسرت بزرگی بود
و در بزرگی نگاهم به پشت سر جا مانده
در آن دور دست‌ها
در آن ورطة گنگ و همیشه پرناشدنی، تا امروز، من
خلاصه که به هر ضرب و زور صبح جمعه همگی بخیر
به زیبایی
به رضایت
به آرامش
ببخشید
دیگه ظهر همگی بخیر. منم برم نماز. تقبل الله

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

کلاسم کجا بوده؟



دورة بچگی در سلسبیل تهران طی شد. دروغ چرا؟
خیلی ازش یادم نیست
از هشت سالگی ساکن نارمک شدیم و میدان هفت حوضش که اون موقع‌ها کلی برای خودش کلاس داشت
البته گو این‌که گور بابای کلاس. کی با کلاس کار داشت؟ ما همه عمرمون از کلاس‌های مختلف جیم فنگ بودیم
در نتیجه هم‌چنان هم اهل هیچ مد و کلاس و افه‌ای نیستم. شاید هم بلدش نیستم؟
معمولا که از هر چی سر در نمی‌آریم تکذیبش می‌کنیم تا خودمون را تکذیب نکرده باشیم
اون‌موقع ها حیاط‌خونه ششصد متر بود و بالاخره یه گله‌جاش هم قلمرو من شد
زیر یک درخت کاج نقره‌ای. سایه نداشت، عاشق شکل میوه‌هاش بودم
هنوزم به‌نظرم همان‌قدر زیباست. کاج در همسایگی درخت بزرگ طوری که بین شاخه ‌های عظیم و پنجه مانند و گشوده‌اش روزی به تخت نشستم
روزی که از حیرت ورود به عصر زنانگی چنان به‌خود لرزیدم که قبل از همه از مادرم گریختم و به درختم پناه بردم. با چشم بسته به فکر قیامت بودم و گناه بزرگ زن بود ستون‌های امنیتم را برهم زده بود
عطر کاج تسلی ام می داد ، اما نه به‌قدر وحشت مستولی شده‌ام بر من
شاید همان روز بود که پنجه‌های آفتاب آرام نوازشم کرد و مرا با طبیعت پیوند داد؟
از آن پس من بودم و مام طبیعت.
من بودم و حیاط کودکی، من ماندم و حیرت از ورای کودکی
کاش همان‌جا بودم و غیبت قناری‌ها را شماره می‌کردم
کاش از ترس نمرة تک پشت بام پنهان شده بودم
اما اینک
در این نقطة بی‌کسی نهراسیده بودم
کاش هنوز از مامم میترسیدم
کاش هنوز در تردید عشق بودم و رخت و بخت نو

کلنگ از آسمان افتاد و نشکست


حالا برم سر، اصل مطلب که احوالات پریشون این چند روزه و تا همین حالام باشه
حالا اگه من اینجا بنویسم و تو اون‌جا بگی : این یارو دیونه است، چی عوض می‌شه؟ یکی به یکی نگفته دیونه. از دیونه‌ها که کم نمی‌شه؟
نگم هم دنیا کامل تر نمی‌شه. دنیا همین‌طوری در این لحظه با من کامله. وقتی نباشم یک تلخ از دنیا کم می‌شه
تا صبح که نه. دروغگو، سگه. تا نزدیک ساعت چهار بیدار بودم
پا برهنه بر سرامیک‌ها راه رفتم. نوشتم. ننوشتم. خوندم ، نخوندم، دیدم،‌ ندیدم
هر طور بود بدون آرام بخش به بستر رفتم. همیشه فکر می‌کنم وقتی تصمیم به ترک خورد همون نیم قرص زپرتی آرام‌بخش شبم را می‌گیرم، معمولا زمان سختی و ناسازگاری‌هاست. تازگش فهمیدم: وقتی قرص نمی‌خورم ناسازگار را آغاز به دیدن یا شنیدن و لمسش می‌کنم
و چون از آدم بدبخت و آویزون قرص بدم می‌آد ترجیح می‌دم دارو نگیرم
چمی‌دونم. می‌گن کانال‌های انرژی رصوب می‌کنه و می‌گیره. همیشه که نباید سکته قلبی یا مغزی کرد
همگی عمری‌ست سکتة پیوندگاهی داریم و خبرمون نیست
گو اینکه منم که فکر می‌کنم می‌فهمم غلطی نتونستم بکنم جز این‌که متعجب بنویسم: اوه ، ما دوباره سکته کرده‌ایم. اوه » بعد هم یادم می‌ره. در نتیجه
یه مرغ دارم روزی سه تا تخم می‌کنه
تو بگو: چرا سه تا؟ من بگم: پس چندتا؟


الیوم القیامه



از وقتی جلد اول، گلی مجوز نگرفت و ممنوع اعلام شد، یکسال طول کشید تا تونستم از طریق یک امداد غیبی در شلوغ پلوغی وقفه و خواب وزارت فخیمه ازمابهترون دوباره همون کتاب اول را دادم برای باز بینی دفتر جناب ح.............ده
به‌قدری امثال کتابم روهم تلمبار شده بود و وقتی برای پاسخگویی نداشت همین‌طور کتره‌ای مجوز کتاب‌های روی میز را دادن
و من تونستم پیام اصلی گلی « انسان خدایی » را در کتاب حفظ کنم
همون موضوع مورد بحث من و جناب بازرس« آقای ، توسری » در امروزم نشسته و قصد دارم سلام این جمعه را به خدا تقدیم کنم که این روزها حسابی سرش شلوغ شده

خداوندا اگر از اون بالاها جایی برای شنیدن صدای من مونده، سلام
البته خدا کنه نیچه دروغ گفته باشه که غم انسان شما را کشته
سلامی به یاد انسان‌خدا که تو به موجودیتش گفتی باش
می‌دونم به‌دلیل شلوغی و نامه نگاری های رنگارنگ و احتمال حدوث قیامت سرت بسیار شلوغ است. اما می‌گم:

ممکنه خیلی هم قرار نباشه قیامت بشه؛ اون‌وقت تکلیف این بگیر و ببندی که اکنون در زمین در جریان است، چی قراره بشه؟
من فقط نگران این قیامتم. باور کن بی‌بی‌جهان از بچگی تا کنونم را ربوده با خواب این قیامتی که هیچ پیدا نیست
منجی‌اش قراره کی باشه؟ موسی؟ سوشیان؟ مهدی؟ مسیح؟ آقا بالاخره ما بریم پشت کی سینه بکوبیم که بعد نشه دردسر ، براندازی و اینا؟
کمی به وضعیت کنونی ما نگاه کنید ، پلیز
طرف امام عصر که اصلا نمی‌شه رفت. به‌قدری نامه سرش ریخته و شلوغه که نمی‌دونه به کی فکر کنه؟
از همه مهمتر می‌خواد بیاد ها. نه که چنین تصمیمی نداره، طفلی می‌ترسه سر از یه جاهای بدی در بیاره و یک، انگی هم بهشون بچسبانند
دیگه کی برای ایشان بره دم سازمان ملل متحصن بشه؟
ها؟
فکر کردی الکی پلکی‌ست؟
در نتیجه شما هم بیا و در این شلوغ پلوغی‌ها یک نظر لطفی به من کن که به دقیقه نود رسیدم و این عشق را ندیدم
نمی‌شه سرجهنمی، در این َدمهِ آخری یه نظری چیزی به اینجانب ارسال کنید که نیروی تمیز، حق از باطل را داشته باشیم یانه؟
شما که بهتر خبر دارید بی‌عشق مغزم هنگ می‌کنه و هیچ کاربری مثبت نمی‌تونه داشته باشه و شما که همیشه از رگ گردن به من نزدیک‌تر بودی و از همه بهتر خبر داری که همیشه چه‌قدر دل‌نگران این صف و قیامت بودم به‌حدی که اصلا زندگی نکردم و شما شاهدی، یه ارفاق جُزمی به ما ............... و........خلاصه و ........... اینا؟
من گفته باشم قیامت شد و ما هیچی از این دنیا ندیدیم که در امتحاناتش شرکت کنیم..ها


آخ اگه بارون بزنه

























فکر کن توی این گرما این‌جا بودی
می‌تونه مثل خوردن روزه با یک لیوان آب خنک دوباره آدم رو زنده کنه
می‌تونه به‌قدر الهام ، قرآن به نبی، اُمی واسه من ، معجزه کنه
می‌تونه به حرمت حیات دوباره نیشم باز بشه
می‌تونه خاطرة تب داغ این ایام را بشوره و خرداد و تیرها را برای حتا شده چند روز از ذهنم جدا کنه
از خشم نسبت به پریا و خشم پریا از من
از تارهای سیاه، ظلمت
از تنهایی کشدار و طولانی، شده
از زوایای بی روح ، قربانی شده
از نگاه منتظر، پنجره چه‌قدر خسته‌ام
باید از این‌جا برم
شاید ذهنم از سیاهی بکنه
خداوندا تو بزرگی و تو آگاه
در دوراهی کج و بی‌ریخت، حقیقت و تردید
درگیرم
ما بین قضاوت
و
خطا گرفتارم
بین شناخت آدمیت از عشق
از مرگ و تولد
از دلیل ماندن بین این‌همه چرایی

بی‌قرارم
من همیشه
در فکر،
فرارم

دست، مامانم درد نکنه




بسکه هر لحظه مراقب بودم خودم خودم رو گول نمالم، شدم کارشناس رسمی گول بی‌جیره و مواجب و بازنشستگی
نه که مبنی این بود که بیهوده در آینه خودم را بفریبم.
بلکه بر اصل استواری قرار گرفته به نام تحلیلات جانبی و اصلی، ذهن ابلیس
به این معنی که وقتی تو مداوم مراقب باشی که هر احساس معمولیت از کجا و چرا سرچشمه می‌گیره، خودت تبدیل به سدی شدی برابر همة احساسات آدمی
احساس یعنی، روان با احوالات روحی و موقعیتیت بری. یعنی بی‌سانسور و پرده پوشی خودت را ببینی و دوستش داشته یا از او راضی باشی
شاید هم ناراضی
هر نوع حسی در ما واقعی می‌شه و مسیری تازه را تعریف می‌کنه
حالی نو و تویی دگرگون شده
اما این‌همه صغری و کبری سر ایی بود که بگم. من انقدر وحشتزده‌ام که از ترس نخواستن‌ها، دیده نشدن‌ها، از یاد رفته شدن‌های آنی و بی‌وقته، از ندیده شدن ................ آن‌قدر بیزارم که انتخاب کردم تنها بمونم

این یک شعار احمقانه و دل‌خوش کنک و مقطعی‌ست مثل قوطی کنسروی که تاریخ مصرفش تموم می‌شه
حاضر نیستم به خودم و به راهی که پا به اون می‌ذارم ، زمان بدم. با اولین جرقه زود وحشتزده میپرم توی لاکم که آسیب نبینم
دست، همه عشق‌هایی که چنین گندی زدن به من جمیعا درد نکنه
دست، همه اون‌هایی که به دیده شدن نکشیدن و سایه‌هاشون کافی بود که چنین وحشی بشم درد نکنه
دست، همه متقلبایی که منو تا اینجا و وحشت از مرد رسوندن که بیشتر عمرم را تنها بمونم هم درد نکنه
دست، اونی که آنی داره و پیداش نشده تا من متحول و غرق شعف از عشق بشم هم درد نکنه
دست، هر کی که یک خال سیاه به روح سپیدم انداخت درد نکنه
دست، هر نقاشی که طرحی نوین بهم داد ، درد نکنه
خلاصه که دست، مادرم درد نکنه با این شخصیت محکم و استواری که ازمن پدید آورده
دستش درد نکنه
مادر روزت مبارک
می‌دونم روز مادر نیست. به وقتش حالش رو نداشتم بهش بگم ، مبارک. حالا که سرکوچه‌شون ایستادم اینم گفتم بگم و لال از دنیا نرم
خلاصه که دست زندگی درد نکنه که من همچنان عاشق این احوالات قیامتیشم

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

سلامی به رنگ، انسان خدایی


سلام و صبحی نسبتا خنک‌تر از دیروز و پریروز بخیر
صبح سراسر زیبایی و رضایت آخر هفته همگی بخیر. امید که تعطیلات شرعی و قانونی پنج‌شنبه به همگی حسابی خوش‌بگذره تا بترکه چشم، حسد و حسود
این ماییم که قصد می‌کنیم چگونه روز را آغاز و تا به‌پایان همچینی هولش بدیم یا نه خودش در مسیر درست با سرعت به سمت اراده و نیاز ما در حرکت باشه
درست همون لحظه این تصمیم را می‌گیریم که صبح چشم باز می‌کنیم
هنوز نیمه خواب و براساس امواج کیهانی، موجود یکی از احوالات معروف کیهانی را در خود می‌بینیم
شادی، خشم ، اندوه، رضایت، نارضایتی، امنیت، و هر حسی که طی روز حمل و مزه مزه‌اش می‌کنیم
داستان روز در همان یک لحظه چشم باز کردن آغاز می‌شه.
و در تداوم احوالات دیگرانی که ما را می‌بینند، ازمون خشمگین یا سپاس‌گذارند. و الی آخر که به همین سادگی می‌تونه روز ما را از ما بگیره و به دست امواج و یا نگرانی‌های پیرامون بده
از وقتی به این کد رسیدم. در تخت معطلش نمی‌کنم. بمونم با فکر نداشته‌ها و بدهی‌ها و آراء مفقود‌الاثر و خلاصه هر چی که حالم رو بگیره
می‌ریزه سرم و روزم را به‌ گند می‌کشه
بهترین روش مبارزه با امواج غیر و بیگانه است که حال و انرژی‌های ما را به‌هم نریزه
مثلا من: به بالکنی می‌رم. با گل‌ها و علف و شته به مماشات می‌نشینم
چای صبح را هم همان‌جا می‌نوشم. تا وقتی زیبایی هست که با چشم بچینم. چه مرضی است که در ازلت پناه بگیرم و خودم رو زود به یکی از قالب‌هایی که بیرون از در انتظارم را می‌کشه بسپارم؟
باید با ذهن مکارم به مبارزه برخیزم تا خدایی و مدیریت نه تنها امروز که مابقی روزهای عمرم را به دست داشته باشم
آهای
سلام زندگی، سلام عشق، سلام به آرزوها و امیدها، سلام به آدم‌های آمده و رفته، آمده و نرفته
سلام به هرچی انسان خداست که ما از روح اوییم و این حدیثی‌ست قدرتمند
سلام به عشق که بی او زندگی بی‌معنا و بی‌صفاست
سلام به هر چی مهر و عطوفت و آرزوهای شیرین شماست
سلام ای انسان خدا
صبح زیبایت مهر بارون

اعترافات ، بی‌شکنجه


یک اعتراف تلخ و تازه.
کاش می‌شد تروتازه باشه
البته گو اینکه اعتراف از هر نوعی که باشه ،حس زورچپون باهاشه، باز گاهی وقتا برای خود آدم بهتره که اعتراف کنه
حتا اگر شده در آینه
در انزوای، خویشتن خویش با من
حتا اگر لازم بود برو توی کمد. ولی باید یک کاری کرد. تا وقتی اندیشه ، کلمه نشه و به زبان نیاد، شاید برای خودمم قطعیت پیدا نکنه
اما اعتراف امشب. بازجویی درکار نیست مگر ذهن، ابلیس. همان نابه‌کاری که زشت را زیبا و خوب را بد جلوه می‌ده. باتو دائم به عناد و بگو مگو داره
ذهن، شکاک و نا مطمئن و گاه چنان مطمئن که تو را یارای باور آن نیست می‌گه: « تو به تنهایی به تردید به شک خو کردی. تو به دوری به تنهایی خود خو کردی
می‌فهمم که حاضر نیستم کسی ئارد خریم، حرم، امن زندگیم بشه و هریک به‌نوعی بوی حیانت و خباثت دارند
انگار می‌ترسم. شاید ترسی شبیه به وحشت آنفولانزای خوکی؟
شاید برای من خیلی بهتره برگردم نوشهر. به چلک و تهران و حکایاتش را هم برای ساکنین پایتخت
خدا را چه دیدی ؟
شاید با رفتن من، پریا برگشت و می‌تونه اون این‌جا بمونه و من هم مراجعت کنم به ذاتم و جنگل
خب چیه؟
حالا یکی نمی‌خواد به افتخارات آدم دو پا و دو دست نائل بشه هم حرفی‌ست؟
من بزودی زود حالم از همه چیز بهم می‌خوره. اول از همه. طبق معمول همیشه. از خودم که باورم نمیشه عاقبت چنین موجود غارنشینی ازم بیرون آمده باشه
بالاخره انسان‌های نخستین هم آدم بودن.
دل داشتن. روی دیئارها نقاشی می‌کشیدن و شبها دور آتیش جمع می‌شدن
من ترجیح می‌دم به عصر ماموت برگردم تا این‌که در چنین انزوایی گرفتار آیم

اخترک اول




اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری می‌تواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخوانده‌بود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب می‌ایند.

پادشاه که می‌دید بالاخره شاهِ کسی شده و از این بابت کبکش خروس می‌خواند گفت: -بیا جلو بهتر ببینیمت. شهریار کوچولو با چشم پیِ جایی گشت که بنشیند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفته‌بود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن‌دره افتاد.
شاه به‌اش گفت: خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن می‌کنم. شهریار کوچولو که سخت خجل شده‌بود در آمد که:
-نمی‌توانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازی طی‌کرده‌ام و هیچ هم نخوابیده‌ام...
پادشاه گفت: خب خب، پس بِت امر می‌کنم خمیازه بکشی. سال‌هاست خمیازه‌کشیدن کسی را ندیده‌ام برایم تازگی دارد. یاالله باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
شهریار کوچولو گفت: آخر این جوری من دست و پایم را گم می‌کنم... دیگر نمی‌توانم.
شاه گفت: هوم! هوم! خب، پس من به‌ات امر می‌کنم که گاهی خمیازه بکشی گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف می‌زد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.

پادشاه فقط دربند این بود که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمی‌داد. یک پادشاهِ تمام عیار بود گیرم چون زیادی خوب بود اوامری که صادر می‌کرد اوامری بود منطقی. مثلا خیلی راحت در آمد که: «اگر من به یکی از سردارانم امر کنم تبدیل به یکی از این مرغ‌های دریایی بشود و یارو اطاعت نکند تقسیر او نیست که، تقصیر خودم است».
شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید: اجازه می‌فرمایید بنشینم؟
پادشاه که در نهایتِ شکوه و جلال چینی از شنل قاقمش را جمع می‌کرد گفت: -به‌ات امر می‌کنیم بنشینی.

منتها شهریار کوچولو مانده‌بود حیران: آخر آن اخترک کوچک‌تر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا این پادشاه به چی سلطنت می‌کرد؟ گفت: قربان عفو می‌فرمایید که ازتان سوال می‌کنم...
پادشاه با عجله گفت: به‌ات امر می‌کنیم از ما سوال کنی.
-شما قربان به چی سلطنت می‌فرمایید؟
پادشاه خیلی ساده گفت: به همه چی.
-به همه‌چی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترک‌های دیگر و باقی ستاره‌ها اشاره کرد.
شهریار کوچولو پرسید: -یعنی به همه‌ی این ها؟
شاه جواب داد: به همه‌ی این ها.
آخر او فقط یک پادشاه معمولی نبود که، یک پادشاهِ جهانی بود.
-آن وقت ستاره‌ها هم سربه‌فرمان‌تانند؟
پادشاه گفت: البته که هستند. همه‌شان بی‌درنگ هر فرمانی را اطاعت می‌کنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمی‌کنیم.

یک چنین قدرتی شهریار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنین قدرتی می‌داشت بی این که حتا صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هیچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دویست‌بار غروب آفتاب را تماشا می‌کرد! و چون بفهمی نفهمی از یادآوریِ اخترکش که به امان خدا ول‌کرده‌بود غصه‌اش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:
-دلم می‌خواست یک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.
-اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شب‌پره از این گل به آن گل بپرد یا قصه‌ی سوزناکی بنویسد یا به شکل مرغ دریایی در اید و او امریه را اجرا نکند کدام یکی‌مان مقصریم، ما یا او؟
شهریار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: شما.
پادشاه گفت: حرف ندارد. باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بیندازند تو دریا انقلاب می‌کنند. حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهریار کوچولو که هیچ وقت چیزی را که پرسیده بود فراموش نمی‌کرد گفت: -غروب آفتاب من چی؟
-تو هم به غروب آفتابت می‌رسی. امریه‌اش را صادر می‌کنیم. منتها با شَمِّ حکمرانی‌مان منتظریم زمینه‌اش فراهم بشود.
شهریار کوچولو پرسید: کِی فراهم می‌شود؟
پادشاه بعد از آن که تقویم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
-هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقیقه... و آن وقت تو با چشم‌های خودت می‌بینی که چه‌طور فرمان ما اجرا می‌شود!

شهریار کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشای آفتاب غروب از کیسه‌اش رفته‌بود تاسف می‌خورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفته‌بود. این بود که به پادشاه گفت:
-من دیگر این‌جا کاری ندارم. می‌خواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج می‌زد گفت:
-نرو! نرو! وزیرت می‌کنیم.
-وزیرِ چی؟
-وزیرِ دادگستری!
-آخر این جا کسی نیست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: معلوم نیست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزده‌ایم. خیلی پیر شده‌ایم، برای کالسکه جا نداریم. پیاده‌روی هم خسته‌مان می‌کند.
شهریار کوچولو که خم شده‌بود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بیندازد گفت: بَه! من نگاه کرده‌ام، آن طرف هم دیارالبشری نیست.
پادشاه به‌اش جواب داد: خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود یک فرزانه‌ی تمام عیاری.
شهریار کوچولو گفت: من هر جا باشم می‌توانم خودم را محاکمه کنم، چه احتیاجی است این جا بمانم؟ پادشاه گفت: هوم! هوم! فکر می‌کنیم یک جایی تو اخترک ما یک موش پیر هست.
صدایش را شب ها می‌شنویم. می‌توانی او را به محاکمه بکشی و گاه‌گاهی هم به اعدام محکومش کنی. در این صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پیدا می‌کند. گیرم تو هر دفعه عفوش می‌کنی تا همیشه زیر چاق داشته باشیش. آخر یکی بیش‌تر نیست که.
شهریار کوچولو جواب داد: من از حکم اعدام خوشم نمی‌اید. فکر می‌کنم دیگر باید بروم.
پادشاه گفت: نه!

اما شهریار کوچولو که آماده‌ی حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمی‌خواست اسباب ناراحتی سلطان پیر بشود گفت:
-اگر اعلی‌حضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود می‌توانند فرمان خردمندانه‌ای در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلا می‌توانند به بنده امر کنند ظرف یک دقیقه راه بیفتم. تصور می‌کنم زمینه‌اش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابی نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشید و به راه افتاد.
آن‌وقت پادشاه با شتاب فریاد زد: -سفیر خودمان فرمودیمت!
حالت بسیار شکوهمندی داشت.
شهریار کوچولو همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند

آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری
برگردان احمد شاملو

شمایید اون پریا؟



از شدت نگرانی حالت تهوع پیدا کرده بودم. به بالکنی می‌رفتم، گرما فرارم میداد. حال ماده گربه‌ای با من بود که برای توله‌اش بی‌قراره
هم نگرانم و هم دلتنگ پریا. عصابم حسابی ریخته به‌هم و نمی‌تونم متمرکز باشم. اما خیلی از شما مرا بارها در این نقطه. نقطة بزرگ و معروف ضعفم دیدید. نقطه‌ای به‌اسم، پریا
این‌بار می‌خوام پا روی همه رحم و محبت و هر کوفت و دردی که در ذهن ما از اقسام مادری چپاندن رها کنم و منتظر و شاهد بایستم
همیشه او رفته. کمی سکوت کردم و به حکم مادری رفتم سراغش و برگشته
از آخرین مرتبه که این نازکشون برگذار شد ده روز نگذشت تا دوباره رفت قهر. خب اگه بناست هم به دولت باج زور داد و هم به بچه که دیگه باید رفت وردست ابوی گرام آرمید
خب راستش به یه‌جاهاییم هم بر خورده و هم فکر می‌کنم بعضی وقتا حمایت ما بی‌خود و بدتر کار خراب کن که هیچ، بچه خراب کن می‌شه
حالا یا خودش می‌فهمه کجا ایستاده و نعره های خودخواهی‌ش به کجا می‌رسه یا نه
از صبح افکار آزارم می‌ده و انرژی بالایی نداشتم. با این‌که باور دارم که، دیگه نمی‌تونم زیر بار باج ایام بیماری و سقوط و نبود پدر و هر درد با درمانی که این ایام گذشت را بدم
خسته برگشتم نگاه کردم
من خودم بیمارم. شش ماه پیش بود با مرگ رقصیدم. هنوز تلخی خاطر سی‌سی‌یو همراهمه و هیچ‌کس به این فکر نمی‌کنه که خودم چه نیازی به بهبودی دارم
نگاهم با کتاب روی میز گره خورد. حتما بغض آلود بر داشتم که صدام را شنید و چنین گفت:
آل عمران
به همين جهت، آنهابا نعمت و فضل پروردگارشان، بازگشتند؛ در حالى كه هيچ ناراحتى به آنان نرسيد؛ و از رضاى خدا، پيروى كردند؛ و خداوند داراى فضل و بخشش بزرگى است. (174)اين فقط شيطان است كه پيروان خود را مى‏ترساند. از آنها نترسيد! (175)

جز ذهن فریبکار که مداوم منو می‌ترسونه ابلیسی سراغ ندارم. خدایا به‌تو پناه می‌آرم

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

چه هوای خنکی



گرما امونم رو بریده
حتا دیدن نسترن‌ها یا امین الدولة پر از گل، حالم رو جا نمی‌آره
هم نبود آرامش و خالیه یار، و هم گرمای، بی‌سازش و رخت و انتظار
تنها جایی که برات می‌ذاره پناه بردن به تجسمی سبز و خنک و بی‌صداست
البته شنیدن این صدای آب خالی از لطف که چه عرض کنم، کم از معجز نخواهد داشت
خداوندا چنین رویای خنکی را در داغی این تابستان از ما دریغ مدار
که آه
گرما در حد بیقراری، مرگ است در انزوای این سکوت، خانگی

کجاست دایه،قدسی؟ که من دلتنگم




طبق معمول آن‌قدر درگیر ذهنم شدم که بهش پیشنهاد دادم با هم یه دست تخته بزنیم. البته، بی‌کلک
و تو باور می‌کنی، ذهنی بی‌کلک؟
وقتی به چیزی سرگرمش می‌کنم در نهایت به سراغ پیدا کردن کوتاه ‌ترین راه حقه بازی می‌گرده. یه چیزی که انرژی‌هام رو خط بزنه و فیتیله باورهام را بده پایین
این یعنی اوج ذلت. اوج بدبختی، خود، خوده جهندم، گلی
خود، حال بد، حال افتض، پنج دقیقه مونده به خورشید گرفتگی ، باور

و وای از وقتی که به دلیل نبود انرژی آگاهی باور و ایمانم نم کشیده و من بین این دو
شک و یقین.
درگیر، بکش بکش.
بین من و خودم .
بین منو آنچه پشت سر جا گذاشتم و بین من و آن‌چه پیش رو دارم. در واقع بین من و خدا
شاید برای همین که بیشتر دوست دارم به بام کاهگلی، خونة بی‌بی پناه ببرم و زیر پشه‌بند خودم رو گم کنم. دنیا ناامن‌ترین مکان ممکن و من حقیقر ترین، موجودات آن
و به فاصلة یک خواب کوتاه. یک اتفاق خوب
یک ستاره کوچک که از بین شاخه‌های بید چشمک زد
یک نفس عمیق بین درختان هلوی باغ پدری، بین شاخه‌های بوته‌های لم‌داده زیر مهتاب خیار و طالبی
موجودات زنده و سرشار از عطر،خوش بودن
و من چه‌قدر دلتنگم
این جنس دلتنگی از نوع بی‌کسی است. با خاطرة انواع تنهایی و وحشت و هراس از لحظات خوف آور تاریکی
در شب وحشتناک، عاشورا که همیشه بوی خون دارد و ماتم و عزا
من دلتنگم
دلم به وسعت همه هستی تنگ است
دلم به غربت همه نبض زمین سخت در شتاب است
من دلم حتا برای خندة بی‌ریا و با ریای دخترا تنگ است
برای رفتن. برای فرار از این‌همه بیگانه و نا همزبان. از این همه خودخواهی و حرف‌های گنده گنده در پس، کارهای نکرده
من دلم برای پدر به‌قدر دنیا تنگ است
و برای پریا که نمی‌دونم کجاست
سخت تنگ است
خدایا مگر دل آدم از سنگ است؟

یه چی، به‌نام آدم





اینجایی که می‌بینید، تمثیل نزدیکی است از جنت.
بالاخره در جنت هم جک و جونور هست یا نه؟
ما که رو زمین با هم بودیم، حتمی این همزیستی مسالمت آمیز در جهان آخرت هم ادامه خواهد داشت. البته گو این‌که در وقت خلقت آدم، جایی نداشت و مجبور شد زمین را بسازه.

حالا چطور قراره در جهان آخرت بچپیم تو هم را هنوز نمی‌دونم اما یه چیزی خوب می‌دونم

این بخت برگشته‌های ننه مرده که این‌طور شنگول و مسرور چرت قیلوله را پشت سر می‌ذارند از حیوانی‌ت

برگردوندن و بیچاره‌ها بلایی بدتر از بلای ما به سرشون اومده
مام بگی نگی در همین جنت زمینی یه چی تو همین مایه‌هاییم دیگه؟
نه ؟
با چشمک چطور؟
مثلا؟
خب شماها نه فقط من. از این نقطه به بعد هم هر چی می‌نویسم از خودم می‌گم:

منه بدبخت که مجبورم شب به زور آرام‌بخش بخوابم و به زور ضد افسردگی صبح روز کش بیارم تا به شب بدوزمو آخر شبم تازه یاد، همه نداشته‌هایی بیفتم که به کل خواب از سر می‌پرونه
یا منه بد بخت، معتاد ، کارتن خواب. خمیازه‌های ایشان را ببین. تو گویی، تو نه؛ من
خب این بدبختام مثل ما از همه چی رفتن. یه عمره پز می‌دیم که به ساین چینی ببریم و می‌دریم و اینا. تازه اینا همه خواب‌های بعیده. باز با این‌حال می‌گی نه؟ میو میییییییییییییییییییییو که تازه فهمیدم ما در واقع گربه هم نیستیم چه به ببر
باز این‌طوری چرت، شیش در چهار نمی‌زنیم. تا حالا هم کسی موفق به اهلی کردن‌مون نشده
خدا به دور خوبی‌ت نداره.

این شیر مادر مرده باید یه درمیون
یه نعره‌ای بزنه تا جیگرش حال بیاد و راه داد یه پرو پاچه‌ای از این حاضرین به نیش بکشه تا حالش بیاد جا
ها
په چی؟
می‌خوام صد سال سیاه هیچ آدمی باغ وحش دیگر گون‌ه نبینه که این بیچاره معلوم نیست چه به‌شان کردن که مثل منقلی‌ها از این شونه تا اون شونه فرجه؟
نه که تا حال با دیدن انواع درنده‌شون
از پشت میلهها درس انسانی‌ت گرفتیم؟
این بدبخت‌ها را هم به کل بهوت ............افسرده‌هاهه..... خب یعنی این ظلم و جنایت نیست؟
این برخلاف موازین حقوق طبیعی نیست؟
آقا بکشید شون
، اما چرتی و نازی پیش پیش نکنید
این بیچاره ها افسرده‌گی می‌گیرن کسی هم نیست بفهمه و چندتا "ایمی- ‌پرامین " براشون تو آب قند حل کنه. یا دم به دم چایی نباتی برسه سردی‌شون نشه
بعدم به آینه می‌گیم که ما انسان و اشرف مخلوقاتیم
.
.

.

فقط از اصل ورافتادیم

پاشو خودت رو جمع کن خانوم
آبرو هرچه ببر بود بردی
دیگه با کدوم رو تو چشم جمیع اولاد ذکور آدم ذل بزنیم و بگیم که ما ببریم؟

چه کسی بود صدا زد.........؟



یک آنفولانزایی هست تو مایه‌های همین آنفولانزا خوکی یا گاوی که خطرناکه؟
اوه آنفولانزا دلی
این که دیگه خدا فقط بهت رحم کنه
یا جستی و زندگی و حال و هول و اینا دیگه و یا برعکس
این آنفولانزا آقای بدآنفولانزاییه لاکردار، کوفتی. یه جوری می‌آد سراغ آدم که آدم خودش حالیش نمی‌شه
تا بفهمی زده ریشه‌ات رو مثل عشقه سوزونده و دیگه تویی وجود نداری که برای نبودنت ماتم بگیری
اما تا این‌جا مشخصة بیماران عادی این مرض بود
اما. اما اگه بمونه و در وجودت کهنه بشه و حاضر نباشه هیچ رقم با دلت راه بیاد. اون دیگه خطر مرگ هم داره. چطور می‌شه بی‌محبت و علاقه، بی بغلی گرم و دوست داشتنی که بهت مداوم یادآوری می‌کنه
تو خوبی، تو دوست داشتنی هستی، من به تو فکر می‌کنم، کارت درسته و الی آخر اون چیزایی که وقتی تنهایی می‌آد سراغت
البته امیدوارم با ترس از تاریکی که در بچگی در ما شکل می‌گیره اشتباه نشه. اما اینم یه مرضه بگیر نگیره
این یعنی تو نتونی در نقطه‌ای بایستی که دلت بهت می‌گه. این مرض یعنی تو همه باورت یا زمین بازی برای دوست داشتن را رها کرده و رفتی
یا حتا یعنی، تو باز به نقطة صفر یکرویداد رسیدی. نقطه‌ای که دوباره خودت را حتا وسط بغل تنها می‌بینی
نقطه‌ای که تو با همه خواستن مجبور می‌شی بری چون همه چیز اون‌طور که تو فکر می‌کنی در نیومده
یا اون‌طور که نیاز تو بوده، جواب نگرفته
یعنی تو هنوز یه عالمه حرف برای گفتن داری، در فرهنگستان ادب ایستادی و راهی جز سکوت نداری
چون تو از جهان دگری
جهان، وهم، تخیل، انرژی و ماده، جهان رویا و جهان، موازی، ابعاد موازی و جهان دگر سو
سفر به دگر سو. دوباره می‌ایستی
ساک می‌بندی و دنبال ناگفته‌هایت به‌راه می‌افتی
این همان نقطة تلخ سهراب است که می‌گوید:
کفش‌هایم کو ؟
باید امشب بروم
و چمدانی که به اندازة پیراهن تنهایی من جا دارد با خود ببرم
کفش‌هایش کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
ما حتا در تلخ‌ترین لحظات ناامیدی هم باز به انتظار صدایی می‌مانیم که بگوید: نرو

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...