دورة بچگی در سلسبیل تهران طی شد. دروغ چرا؟
خیلی ازش یادم نیست
از هشت سالگی ساکن نارمک شدیم و میدان هفت حوضش که اون موقعها کلی برای خودش کلاس داشت
البته گو اینکه گور بابای کلاس. کی با کلاس کار داشت؟ ما همه عمرمون از کلاسهای مختلف جیم فنگ بودیم
در نتیجه همچنان هم اهل هیچ مد و کلاس و افهای نیستم. شاید هم بلدش نیستم؟
معمولا که از هر چی سر در نمیآریم تکذیبش میکنیم تا خودمون را تکذیب نکرده باشیم
اونموقع ها حیاطخونه ششصد متر بود و بالاخره یه گلهجاش هم قلمرو من شد
زیر یک درخت کاج نقرهای. سایه نداشت، عاشق شکل میوههاش بودم
هنوزم بهنظرم همانقدر زیباست. کاج در همسایگی درخت بزرگ طوری که بین شاخه های عظیم و پنجه مانند و گشودهاش روزی به تخت نشستم
روزی که از حیرت ورود به عصر زنانگی چنان بهخود لرزیدم که قبل از همه از مادرم گریختم و به درختم پناه بردم. با چشم بسته به فکر قیامت بودم و گناه بزرگ زن بود ستونهای امنیتم را برهم زده بود
عطر کاج تسلی ام می داد ، اما نه بهقدر وحشت مستولی شدهام بر من
شاید همان روز بود که پنجههای آفتاب آرام نوازشم کرد و مرا با طبیعت پیوند داد؟
از آن پس من بودم و مام طبیعت.
من بودم و حیاط کودکی، من ماندم و حیرت از ورای کودکی
کاش همانجا بودم و غیبت قناریها را شماره میکردم
کاش از ترس نمرة تک پشت بام پنهان شده بودم
اما اینک
در این نقطة بیکسی نهراسیده بودم
کاش هنوز از مامم میترسیدم
کاش هنوز در تردید عشق بودم و رخت و بخت نو
خیلی ازش یادم نیست
از هشت سالگی ساکن نارمک شدیم و میدان هفت حوضش که اون موقعها کلی برای خودش کلاس داشت
البته گو اینکه گور بابای کلاس. کی با کلاس کار داشت؟ ما همه عمرمون از کلاسهای مختلف جیم فنگ بودیم
در نتیجه همچنان هم اهل هیچ مد و کلاس و افهای نیستم. شاید هم بلدش نیستم؟
معمولا که از هر چی سر در نمیآریم تکذیبش میکنیم تا خودمون را تکذیب نکرده باشیم
اونموقع ها حیاطخونه ششصد متر بود و بالاخره یه گلهجاش هم قلمرو من شد
زیر یک درخت کاج نقرهای. سایه نداشت، عاشق شکل میوههاش بودم
هنوزم بهنظرم همانقدر زیباست. کاج در همسایگی درخت بزرگ طوری که بین شاخه های عظیم و پنجه مانند و گشودهاش روزی به تخت نشستم
روزی که از حیرت ورود به عصر زنانگی چنان بهخود لرزیدم که قبل از همه از مادرم گریختم و به درختم پناه بردم. با چشم بسته به فکر قیامت بودم و گناه بزرگ زن بود ستونهای امنیتم را برهم زده بود
عطر کاج تسلی ام می داد ، اما نه بهقدر وحشت مستولی شدهام بر من
شاید همان روز بود که پنجههای آفتاب آرام نوازشم کرد و مرا با طبیعت پیوند داد؟
از آن پس من بودم و مام طبیعت.
من بودم و حیاط کودکی، من ماندم و حیرت از ورای کودکی
کاش همانجا بودم و غیبت قناریها را شماره میکردم
کاش از ترس نمرة تک پشت بام پنهان شده بودم
اما اینک
در این نقطة بیکسی نهراسیده بودم
کاش هنوز از مامم میترسیدم
کاش هنوز در تردید عشق بودم و رخت و بخت نو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر