۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

هوا بس ناجوانمردانه گرم است



یک بعد از ظهر داغ سپری شد و به یک عصر تب کرده و خواب بدل شد به چرت ناب ظهر تا شب تابستان که زیر پنکة سقفی و قدیمی اتاق، بی‌بی‌جهان نفس خسته و منتظرت را به تنگی کشونده تو رو با وحشت ازمرگ و خفگی به مهتابی رو به حیاط هل می‌ده تا نفسی تازه کنی
به پشت سر برمی‌گردم و
از اتاق غبار دل‌تنگی می‌گیرم و گیسوی بافتة ماهتاب را به زلف پریشان امین الدوله‌ها گره می‌زنم
گرما و عطش سیری ناپذیر ظهر تابستان را در بام کاه‌گلی بی‌بی‌ به چفت شب می‌دوزم و رنگ ‌ها را به شکل آسمون بند می‌زنم
حوض لاجوردی رو دوباره پر و باور می‌کنم
هنوز صدای مرحوم راشد از رادیوی چوبی و سیاه بانو رعنا و از حیاط پشتی شنیده می‌شه
صدای ریز خنده‌های زیر پشه‌بند که تا خواب به چشمامون بیاد ستاره می‌شمردیم و خبیثانه از این‌که هنوز یواشکی بیداریم می‌خندیدیم
چه لذتی داشت رکب زدن به خانم والده یا جنابان، دایی جان
چه در ظهر تابستان یا به وقشت شب و قصة هزارویک‌شب
کاسة سکنجبین خیار بی‌بی، لب پاشویه
و عکس ماه
که روی یخ‌های، کاسه سُر بازی می‌کرد
و من
که هنوز پوستم از طراوت کشیده برق می‌زد
در باورم تنهایی با هیچ طرح از آن جا نمی‌شد و خانه همیشه پر از مهمان بود و کوزه‌های ترشی لب ، ایوان
بوی برنج و روغن کرمانشاهی بی‌بی تا هفت محله می‌پیچید و سهمیه همسایه‌ها دست تنگ به ناگاه می‌رسید
و همه
انسان بودیم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...