۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

خداوند می‌گریست



اینم اسمش زندگی‌ست. اونم زندگی‌ست. اصولا هرلحظه که نفس می‌کشیم، کل زندگی‌ست
مجموعة زشت و زیبایی که ما می‌سازیم و جهان نام می‌گیره. البته جهان، آدمی. انسانی که برای جانشینی خداوند بر زمین موجود شد. ولی از همان آغاز خودش را به بند کشید
بند سرپیچی، بند، ندانسته‌هایی که بی‌محابا می‌طلبه
بند، منه خودخواه و سیب‌تلخ حوا، گندم پوسیدة آدم. اولاد طاق و جفت ، زشت و زیبا
همه این‌ها یعنی ما
این همه صغری کبری برای این بود که سر، نماز چشمم به آسمون آبی قفل شده بود و از یادم رفت چه می‌خواندم. چند لحظه‌ای بر آسمان گشتم. چرخیدم و خدا را دیدم
پر از حزن. پر از اندوه تلخ از دست انسان
پیشانی به دست داده و نم نمک اشک می‌ریخت. خیلی بی‌معنی بود. او که بی‌اراده‌اش اشکی نمی‌افتد، برگی نمی‌ریزد برای انسان می‌گریست
فقط نگاهش می‌کردم. انگار سوالم بر وجود کبریایی‌ش سنگین می‌نمود. بی آن‌که سر بلند کند گفت: برو
گفتم: به چشم. اما مگر همه این ارادة تو نیست؟ مگر تو نخواستی ما چنین اسیر و در بند باشیم؟ راستی چرا؟
هزار چرا گفتم و او هیچ نگفت. حداقل انتظارم کمی تغییر بود. با نگاهی به آسمان داد و بغض تلخش را فرو داد و پرسید:
کدام را به من نزدیک تر دیدی؟ اگر نفخه‌ای از روح مرا حس کرده بود، این‌چنین ظالم بود
نگفتمتان که این ابلیس تا ابد شما را دشمن است؟
نگفتم که در پی شر و فتنه. دروغ و خیانت، مکر و سیاست گم نشوید؟
نگفتم خود را به اندک، ندهید؟
کدامتان شبیه به من است؟ کجای این همه اراده من است؟
نگفتمتان پت پرستی، زر پرستی، خود پرستی بر شما موقوف؟
نگفتم روزی فرا خواهد رسید که از بیم همه را به یکباره رها خواهید کرد؟
نگفتمت قتل نفس، خیانت در امانت بر شما ممنوع؟
می‌خواست ادامه بده که زنگ تلفن محکم از آسمان به زمینم انداخت و به سجاده برگشتم. چه زنگ به‌موقعی که کم مانده بود کلی هم بدهکارش بشم
خلاصه که بدجوری داریم سه می‌کنیم به نام این خدا. وای برما

گفتند خدا مرده
گفت: آری غم انسان او را کشت

۲ نظر:

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...