از بچگی هر موقع مقابل چشم خانم والده پیدام میشد، زود میگفت: باز داری ول میگردی؟ و من سوراخ موش را به بها در لحظه میخریدم
لاجرم مجبور بودم از نقاطی رفت و آمد کنم که در مسیر دید خانم والده نباشه
از پنجره اتاق، از راهپله پشت بام. اگر راه میداد از کانال کولر هم دریغ نداشتم برم توی اتاق اما راه نمیداد
در نتیجه بیشتر سعی میکردم در حیات وحش پرسه بزنم تا در سرا
یا وسط درختا بودم یا بالای درخت، یا روی بوم و یا توی گلخونة بزرگ شیشهای پنهان میشدم
درواقع خونه زاد گلخونهام تا خونه
شاید هم به همین دلیل باشه که توی چهاردیواری بند نمیشم و دلم دار و درخت و گلخونه میخواد؟ خب مادر عادته دیگه. ما از سن صفر تا پنج شکل میگیریم
مام که شکر خدا تا سیزده چهارده سالگی مقیم گلخونه بودیم. بعد که آپارتمان نشینی اختیار کردیم شدیم مقیم ییلاق
هی دلم میخواست تابستون بشه و بریم تفرش بلکه من یک نفسی بکشم
در آپارتمان تو جایی برای پنهان شدن نداری و هر لحظه زیر ذره بین خانم والده و مثلا مشغول خواندن درس
چه درسی اونم. یه روز ناغافل وارد اتاق شد و من کتاب به دست روی تخت غرق " من یه غرقی میگم شما یک غرقه میشنوید" اما غرقه چنان که وقتی کتاب را از دستم درآورد هنوز نفهمیده بودم کتاب را سر و ته به دست گرفته بودم
خب از کجا معلوم شاید من سرو ته چیز یاد میگرفتم؟
ولی چه کسی میتونست اینو حالی، خانم والده کنه؟
القصه که از مکاشفات امروزم همین بود که تا به حیات وحش و گلخانه برنگردم حال من چنین و چنان
آقا مجید جوب چی، اداره چی، ظروفچی رو میبردن امامزاده داود
من باید برم گلخونه
حالا علیالحساب شما ها گلخونه ندارید من بیام یه چند تا نفس حبس شده از کودکی تا حالا را در آنجا رها کنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر