۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

بیا همین امروز زندگی کنیم



هی من بگم،  به خدا به همه مقدسات، اشاره‌ها
نشانه‌ها
یه خبرایی هست،  باز باور نکن
به خودمون می‌آیم و می‌بینیم، ری با خاک یک‌سان و دماوند مازندران و تهران را بلعیده
و ما هنوز هیچی
دیدی شوخی، شوخی، چه جدی شد؟
حالا باز بگو، گندم از این حرف‌ها نزن زندگی‌ت رو بکن
فکر کردی این زندگی بناست تا کی ادامه داشته باشه؟
البته که ما همگی جاودانه‌ایم و قرار نیست کسی بمیره
زبونم لال زبونم لال
اومدی یکی افتاد و من همین امشب مردم
حساب و کتاب رویاهای فردا چی می‌شه؟
البته گو این‌که در روز، تا جایی راه بده حسابا رو تخلیه می‌کنم و
دنیا رو لحظه به لحظه می‌بینم 
همین حالا هم که بنابشه برم
حتم دارم هیچی ندیدم
یعنی آی‌کیو به بیشترش راه نمی‌ده
ولی از بابت مصر، کلی جیگرم حال اومد
البت که تونس هم بله
ولی اون رو جدی نگرفتم، اما با داستان مصر، امیدی به دلم افتاد
انسان هنوز زنده است و
حتا در سرزمین اهرام و فراعنه،
و چمی‌دونم جادوی سیاه و دروازه‌ی ستاره‌ای و ........ ملکه الیزابت و اینا  فریاد حق‌طلبی سر می‌ده
یعنی هستیم و هنوز ساندویچ
ذهن ذلیل مرده نشدیم
خدا رو چه دیدی؟ 
همین‌ روزها برسه نوبت حیسنی یمانی؟ 
به جان خانم‌والده، هیچ تضمینی نیست،
فردا هم  زنده باشیم
می‌شه،  امروز رو زندگی کنیم؟







۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

پیدا کن پرتقال فروش را



وقتی از عصر طلایی کودکی می‌گم، یعنی این
شما الان بگو کی رو می‌تونی بکشونی ایران؟
خانم آنجلینا جولی یا جولیا رابرتز
هیچ فکرشم نکن از هیچ قماش جولی این‌ورا نمی‌آد
اون قدیما امکانات ابلیس ذلیل مرده و دارو دسته‌اش کم بود
در نتیجه، کجای زندگی ما غم بود؟
هواپیما می‌خواستی، نو آکبند، حتا قبل‌‌تر دست هیچ خانم دکتری نبود
زائر امام هشتم می‌خواستی، کی بهتر از اجنبی، دشمن
شما حساب کن، از شاه می‌رفت زیارت تا خانم الیزابت تیلور و الی آخر
عاشوراهم به وقت‌ش عاشورا بود و عید هم در نوبه‌ی خودش عید بود
این‌همه ذهن، درگیر وجود نداشت و ذهن هم که مساوی‌ست با جهنم
مردم نون و ماست خودشون رو می‌خوردن، سوار کالسکه می‌شدیم و ماهواره و اینترنت هم نبود
ولی کسی در هیچ کجای دنیا از شنیدن اسم ما شوکه نبود
چی شد که ایی‌طور شد؟
تقصیر انقلاب بود؟ خب من بگم خودت رو بنداز توی چاه، باید بندازی؟
تقصیر جنگ و شرایط بد اقتصادی‌ست؟
والله ما یه رابعه می‌شناختیم که در اوج بدبختی و اسارت و گرسنگی تن به خفت نداد
تقصیر چی بود پس؟
این ذلیل مرده‌ی ابلیس که ذهن همه رو ویروسی کردو یک لحظه آرامش نداریم و 
سکوت درون سیری چند؟
خب همینه ، ما اون‌وقت‌ها ان‌قدر با خودمون بلند بلند فکر نمی‌کردیم
به چیزی شک نداشتیم، دنیارا کودکانه و صادقانه باور داشتیم و در لحظات جاری می‌شدیم
همه این‌ها برمی‌گرده به این ذهن ذلیل مرده‌ی ابلیس که روز به‌روز پروار تر شد و
خوراک بیشتری برای تغذیه خواست و مام می‌تونیم تا قیامت با خودمون وراجی کنیم
وارد قیاس و مال من مال تو بشیم. وا بدیم و با شرایط بریم
بله انسان امروز تابع شرایط زندگی می‌کنه، اما انسان دیروز در هر شرایط شاد بود
حالا پیدا کنید پرتقال فروش را
.
.
.
.
محله‌ی بد ابلیس، ذهن
ما وادادیم
جرات کن باور داشته باشیم ما به نکبت و بدبختی وا دادیم
و ذهن‌مون رو دو دستی تقدیم این تغذیه‌ی رایگان کردیم




پوچی، رفتن



از جایی که هنوز پشت هیچستانم
دروغ چرا نمی‌دونم چی بگم که بعدش حرف تو حرف نیاره
همین بس که یک پنج‌شنبه ی دیگه هم رسید
به شبش هم رسیدیم
به تهش هم می‌رسیم
مثل زندگی ، که نکردیم
مثل رویاهایی که از یاد رفت و یه آدم دیگه از آب دراومدیم
که اصلش از اول بنا نبود، باشیم و شدیم
پنج‌شنبه ها را قدر بدانیم که هم آزادی‌ست و هم کودکی
و هم هول و هراس پایان و رفتن
تمام شدن و ندیدن
نچشیدن و نفهمیدن
یه وقت فکر نکنی جاودانه‌ایم، نه همه داریم می‌ریم
پس تا هستیم
باید زندگی کرد، اونم از نوع خوب
نه بلاتکلیفی و ماتم





۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

چه سبک، بی‌ شما!!




اگر جای شما بودم، همین امروز که نه هم‌اکنون خودم را بازنشست می‌کردم
و اجازه می‌دادم، مردم بی‌هراس از حضور شما زندگی کنند
یه امروز رو قصد کردم به سکوت درون و صبج کله صحر زدم بیرون
باآرامش کارها انجام و برگشتم و از اون به بعد هم هنوز رو بال ابرام
نمی دونم در روز چه‌قدر از انرژی کیهانی‌م صرف فکر به شما
قضاوت و سبک و سنگین شما
ترس از نبودن شما
وحشت از بودن شما
خلاصه که بخوام بشمارم به تعداد ثانیه‌های عمرم از شما در هراس بودم
ازازل هم که عشق الهی و اینا تو کتم نرفت
و هنوز هم نمی‌فهمم چه‌طور می‌شه، بی‌تاچ و ماچ عاشق شما شد
چون عشقی که ما زمینی‌ها می‌شناسیم
انشعابات و انحرافات  هورمون ی بسیار داره
که با حساب ما تا شما راه نمی‌ده
خلاصه که چه‌قدر امروز مغزم سبک شده
بی‌داوری و هراس
  تنها در اینک حضور دارم
اینک هم فکر بر نمی داره
صرفا اینک، هست و بس 


۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

انسان جایزالخطاست





هر چه تجربه کردیم و خطا از آب دراومد
یا خودمون یا یکی دیگه بود، دلداری بده:
انسانیم و جایزالخطا
اون تجربه مهر اشتباه و خطا می‌گیره
ولی ما این رو نمی‌فهمیم، عمل‌کرد ما خطا بوده
نه نفس اون تجربه یا همه‌ی تجاربی که
به زندگی اسم زندگی می‌ده
بعد از رسیدن به محدوده‌ی سن نوح، با تمام ترس‌هایی که از تجارب این جایزالخطا در سبد ریختیم
یه‌جا کز کردیم  و دست به سمت آتش نمی بریم
می‌دونیم می‌سوزه، دفعه‌ی اول هم سوخت، پس می‌سوزه
ولی خدا رو چه دیدی؟
راهی هم هست دست در آتش فروبری و نسوزی
فهمیدی چی شد؟
ما تجربه می‌کنیم، اشتباه می‌کنیم و دور همه‌تجاربی 
که به زندگی می تونه رنگ و ریتم بده
قلم باطل می‌کشیم که
زندگی همینه و بی‌خیال زندگی می‌شیم
بی‌مدال و یال و کوپال



شوکران، باور



بچگی‌ یادمه
چه دل‌شیری داشتم
جسور تا دلت بخواد، کله خر
نه بچگی، تا همین چارسال پارسال پیش
کاری نمونده به ذهنم رسیده و نکرده باشم
البته فراموش نکنیم ذهن من خیلی اسستعداد راه خلاف نداره
در حیطه‌ی ذاتم قدم برمی داشتم
زندگی خیلی خوب بود و اینا، مام مشکلی با هیچی نداشتیم
از وقتی مشکلات پریا شروع شد
 هی انرژی از دست دادم
هی باورام آب رفت
هی خودم رو وسط جهنم تنها دیدم
که چنان ترسیدم که 
در انزوا نشستم و اسم‌ش شد
رسیدن به خویشتن خویش
این کشف چند روز اخیرم بود
ترسو شده، خودم رو می بازم، دائم نگرانم، .......... و همه اون‌چیزایی که فکر می‌کنم دارم، واحد پاس می‌کنم
روح من، حتا حس نزدیکی به میان‌سالی نداره
اما توافقات اجتماعی، هویت‌های اجتماعی و احمقانه
من رو یه‌گوشه چسبونده که پیش‌تر از این نرم 
و با کنترل‌های بیرونی
این شدم
و فکر می‌کنم ، چه کارم درسته و آدم باحالی، بی‌نیاز بیرونی شدم
نه نشدم
فقط ترسیدم
برای همین اگه دوباره خلیفه ناصر لیوان سم به دستم بده
ازش نمی‌گیرم
سر نمی‌کشم
چون این‌بار قطعا با جرعه‌ی اول می‌میرم

دراویش قادری

نزدیک یک‌سال با دراویش قادری زندگی کردم
تنگاتنگ
هم‌چی تنگ که دلت رو بزنه
فکر انحرافی ممنوع
وقتی می‌گم با دراویش یعنی صرفا با دراویش مثل دراویش زیستن، نگاه کردن، شنیدن و تعبیر کردن
عاری از هر گونه قضاوت
هر شب مراسم ذکر و سما و ....... تا جایی که چنان انرژی‌ها بالا می‌زد و باید آتش درون رو به وسیله‌ای خاموش می‌کردند.
این‌ها نه نقل قول و نه افسانه است. با چشم خودم دیدم و تجربه کردم. 
بعد از سما سنگ قورت می‌دادند. یا تیغ ریش‌تراشی، لامپ خورد شده‌ی مهتابی و سیخ ومن که ......... همیشه فقط نگاه می‌کردم. 
با این‌که نامحرم اجنبی بودم، اجازه داشتم وسط حلقه‌ی ذکر برم و از هر چه دلم خواست فیلم‌برداری کنم. یک‌سال تمام نه یکی دوماه.
از خلیفه‌ناصر ‌پرسیدم: خب گیریم که اینا این همه بلا سرخودشون می‌آرن. بعدش چی؟
گیریم که خون‌ریزی نمی‌کنند، گیریم سنگ و شیشه رو دوباره برمی‌گردونند، گیریم تو سر یکی رو گوش‌تا گوش می‌بری و بعد با آب دهنت می‌چسبونی و فقط خطی باقی می‌مونه. آخرش چی؟
‌گفت: نشون می‌دیم که با ایمان به محمد، می‌شه از آتش هم گذشت و سالم بود. مثل ابراهیم و آتش نمرود
فهمیدم چی می‌خواد بگه، ولی دروغ چرا، ته‌ش نفهمیدم
چی گفت
از اون وقت، بیست سال گذشته، حالا می‌فهمم چی بود
خودش فکر می‌کرد، ایمان‌ش نجات‌ش می‌ده
من، فکر می‌کنم، بی‌ذهنی، عدم حضور ترس، باور به شدن، نشدن، همه‌ی اون‌چیزها که
از اول خلقت داشتیم و از سرمون رفت
این‌طور فناپذیر و بیچاره شدیم


۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

کشف، شصت راست



اولین کشف زندگی‌ من، انگشت مبارک و گرام ، شصت دست راستم بود


 از  وقتی  شصت راست را کشف نمودیم، بی‌بی‌جهان هم بود
بی‌بی‌ مراقبم بود، خاطره سازم بود و خیلی چیزهای دیگه
بعد از بی‌بی  خداوندگار پدر را کشف کردم
دیگه همین‌طور پدر بود، شوهر بود، بعد متارکه، دوباره از سر نو مادر بود
و همیشه یکی یه جایی بود که مراقب ذهن ما باشه
و به اعداد بی‌و با جاش نمره بده و بگیره
مام همین‌طور اهلی شدم به نمره‌ی بیست گرفتن و قیم داشتن
البته که فابریک قیم پذیر بودم
چرا که پدر به وقت بلوغ رفت و ما موندیم قیم مبارک
حضرت خانم مادر
حالا بعد این همه صنم و یاسمن، شما فکر می‌کنی جایی برای آزادی و
بی‌خدا زیست در زندگی من‌یکی هست؟
با شما کار ندارم.  شمام دوست داشتی مال خودت رو یه نموره مرور کن
یعنی بخواهیم هم راه نمی ده
 یعنی می‌شه، این دنیا کمتر از چاردیواری کوچک ما باشه 
که بی صاحب و خداوندگار مونده ؟
درنتیجه همیشه سر ها به بالا، منتظر نشستیم، خدا از راه بیاد و معجزه کنه
 خوبیه سنی متمایل به جناب نوح به همین که، به خودت می‌گی: خوبه داستان رو به پایانه
  اگر خط عمرمون به اجداد اولیا انبیا می‌کشید
هیچ پیدا نیست تا آخر این جناب خدا مقیم کعبه و آسمان و معبد می‌ماند
یا نه؟



سفر به دیگر سو





تو برای تردید و نق زدن وقت نداری.
به طرف مرگ رو کن وبه او بگو آیا حق با تو است یا نه!
ترس ها و دلواپسی های تو با حس نزدیک بودن مرگ از بین می ره. دردنیایی که مرگ شکارچی آن است فرصتی برای تاسف وشک نیست فقط برای تصمیم گرفتن وقت هست.
مسئولیت تصمیمی رو به عهده گرفتن یعنی این که آماده باشی برای مردن در آن راه. تو خیلی خشنی. خیلی خودت را جدی می گیری.
تو در خیال خودت وحشتناک مهمی .
واین باید عوض شود. تو آن قدر مهمی که به خودت اجازه می دهی که وقتی اوضاع خلاف میل توست بگذاری وبروی.  تو آن قدر مهمی که به نظرت طبیعی است که از همه چیز احساس ملال کنی. شایدتصور کنی که این نشانه ی یک شخصیت قوی است.
نه مسخره است .
تو ضعیفی.تو خودپرستی.
تو در زندگی ات هیچ کاری را به اتمام نرسانده ای ودلیلش هم اهمیت فوق العاده ای است که برای خودت قائل هستی.
خود را مهم شمردن یکی از چیزهایی است که باید رهایش کرد. مثل تاریخچه ی شخصی .
تو تا هنگامی که معتقد باشی که مهمترین چیز عالم هستی نخواهی توانست دنیای اطرافت را واقعا دریابی مانند اسبی خواهی بود باپشم بند. فقط خودت راخواهی دید . جدای از همه ی عالم. مرگ مشاور خوبی است. مرگ همراه جاودانی ماست. او همیشه طرف چپ ما به فاصله ی یک بازوی گشوده قرار دارد.
هنگامی که تورا لمس میکند لرزشی رو دربدنت حس می کنی. وقتی بی صبری میکنی فقط کافی است به سمت چپ خودت برگردی وبا مرگ مشورت کنی.هرچه که بی ارزش ومبتذل است درلحظه ی مرگ که به سمت تو می آید، فراموش می شود. هنگامی که هیچ چیز رو به راه نیست وتو در خطر نابودی هستی، به طرف مرگ رو کن واز او بپرس که آیا حق با توست یا نه؟
مرگ به تو خواهد گفت که اشتباه می کنی.
وهیچ چیز مهم نیست مگر تماس او با توومن هنوز به تو دست نزده ام. باید همه ی کوتاه نظری معمول انسان هایی را که طوری زندگی می کنند که گوئی هرگز مرگ آن ها را لمس نخواهد کرد به دورافکند.
به مرگت بیندیش که او به فاصله ی یک ذرعی توست وهر لحظه ممکن است که تورا لمس کند. بنابراین توبرای این کج خلقی ها واندیشه های تاریک وقت نداری.
تو باید بیاموزی که به اراده ی خودت دردسترس باشی یا خارج از دسترس.
درجریان فعلی زندگی ات تو بدون این که بخواهی همواره دردسترس هستی. دست نیافتی بودن یعنی این که فرد با قناعت با دنیای اطرافش مواجه شود.یعنی تو خود اگاهانه از خسته کردن دیگران وخودت اجتناب کنی.
نگران بودن مساوی است با دردسترس بودن.
به محض این که نگران ومضطرب هستی ناامیدانه به هر چیز متوسل می شوی ووقتی به چیزی چنگ انداختی هم خودت را خسته می کنی وهم آن چیز یا آن کس را که به او چنگ انداخته ای خسته خواهی کرد. یک شکارچی با قناعت وشفقت از دنیا استفاده می کند.
شکارچی بودن فقط تله گذاشتن نیست . اگر نخجیر به دام می افتد به این دلیل نیست که خوب تله میگذارد ویا این که عادات شکارش را می شناسد بلکه به این دلیل است که خود عادتی ندارد. اوآزاد، جاری وغیر قابل پیش بینی است. تو تنها یک عیب داری وآن این که تصور می کنی زمان زیادی در اختیار داری.
تغییری که من از آن صحبت می کنم بتدریج اتفاق نمی افتد.
ناگهان صورت می گیرد. اما تو هیچ کاری نمی کنی تا برای این عمل ناگهانی که زندگی ات راتغییر خواهد داد آماده شوی. هر عملی قدرتی دارد. مخصوصا وقتی کسی که آن را انجام می دهد می داند که این آخرین نبردش در روی زمین خواهد بود. در اقدام به عمل با علم به این که این عمل می تواند آخرین نبرد ما در زندگی باشد خوشبختی شگرف ودرخشانی نهفته است.
من می خواهم تو را مطمئن کنم که باید کاری کنی که هر عملی که انجام می دهی به حساب بیاید. بزدلی درصورتی وحشتناک نیست که بدانی جاودان هستی . ولی اگر باید بمیریبرای بزدلی فرصت نداری.
چون بزدلی موجب می شود که به چیزهایی چنگ بیاندازی که فقط دراندیشه ات وجود دارد . این چنگ انداختن تورا تسلی می دهدولی فقط تا هنگامی که آرامش برقرار است.
زیرا وقتی دنیای ترسناک، دنیای اسرار آمیز دهانش را برای تو خواهد گشود ، همان طور که برای هر یک از ما خواهد گشود متوجه می شوی که طریقه ی رفتارت اصلا قابل اطمینان نبوده وبزدلی مانع می شود آن چه را به عنوان انسان برای ما مقدر شده بشناسیم ومورد بهره برداری قراردهیم. رویا برای یک جنگ جو واقعیت دارد . زیرا می تواند مختارانه درآن عمل کند.

می تواند چیزی را بپذیرد یا رد کند. وبین مسائل مختلف آن هایی را که به اقتدار منجر می شوند برگزیند. اقتدار مشخص نیست چیست ویا کی می آید.
چیزی نیست ولی در برابر چشمانت شگفتی های بسیار می آفریند. چیزی درخودماست.
چیزی که اعمال ما رو کنترل می کند ومعذالک از ما فرمان می برد. اگر فکر می کنی که روحت ضایع شده ،آن را اصلاح کن . پاکیزه کن وبه کمال برسان. زیرا درزندگی انسان وظیفه ای شایسته تر از این نیست .
روح خود را اصلاح نکردن یعنی به جستجوی مرگ رفتن. آن چه در دنیا از همه دشوارتر است انتخاب کردن وعهده دار شدن منش وشخصیت یک جنگ جو است. غمگین بودن .شکایت کردن وخود را کاملا محق دانستن هیچ فایده ای ندارد. به هیچ دردی نمی خورد که فکر کنیم دیگران ما را آزار می دهند.هیچ کس به کسی کاری ندارد مخصوصا به یک جنگ جو.
انسان می تواند به ماورای محدودیت های خود برود به شرط این که رفتار مناسبی داشته باشد. من هرچه بخواهم جوان هستم. مساله اقتدار شخصی است.
اگر تو اقتدار ذخیره کنی بدنت قادر به انجام عملیات غیرقابل تصوری خواهد بود.برعکس اگر اقتدارت را تلف کنی درمدت کوتاهی تبدیل به یک پرمرد فربهی خواهی شد! اگر اقتدار کافی داشته باشی می توانی دنیا را متوقف کنی وببینی.

یکی از هنرهای جنگجو این است که دنیا را به دلیل ویژه ای درهم بشکندوآن گاه آن را دوباره بسازدتا بتواند به زندگی ادامه دهد.
تجربه ی شخصی من به من آموخته است که برای این که دردنیای اقتدار انسان بتواند خودش باشد باید سراسرزندگی را مبارزه کند. آخرین مقاومت جنگ جو:
آن چه انسان درخواب می بیند باید با زمان خواب دیدن تطابق داشته باشد درغیر این صورت مشاهدات خواب دیدن نیست وفقط رویاهای معمولی خواهند بود. به اقتدار شخصی خودت اعتماد کن .
این تنها چیزی است که دراین دنیای اسرارآمیز داریم.وقتی که اقتدار حاکم است یک گام اشتباه برداشته نمی شود. کلید اقتدار درنکردن آن کاری است که می توانی انجام دهی.
بی عملی به قدری دشوار وبه قدر نیرومند است که نباید درباره ی آن صحبت کنی . حداقل پیش از آن که دنیا را متوقف کنی. عمل آن چیزی است که موجب می شود سنگ ، سنگ باشد ودرختچه، درختچه .
عمل آن چیزی است که تورا تو می کند ومن را من. این تخته سنگ را نگاه کن . نگاه کردن عمل است ودیدن بی عملی. یک انسان شناسا می داند که تخته سنگ به دلیل عمل تخته سنگ است.
پس اگر نخواهد که یک سنگ ، سنگ باشد کافی است بی عملی کند. دنیا، دنیا است چون تو عمل مربوطه را که آن را این طور می کند می شناسی. اگر این عمل را نمی دانستی دنیا متفاوت بود. بدون عمل هیچ چیز اطراف ما اهلی وآشنا نخواهد بود.
آن چه برای یک جنگ جو از همه بیشتر دشوار است این است که دریابد دنیا چیزی جز احساس نیست. درحال بی عملی شخص دنیارا حس می کند. دنیا را از طریق خطوط احساس می کند.
برای دیدن بایددنیا رو متوقف کرد واز طریق بی عملی می توان دنیا را متوقف کرد. وقتی انسان می خواد چیزی را به کسی بیاموزد باید درفکر باشدکه چگونه آن را به جسم او عرضه کند. وقتی شخص به حدمعینی از اقتدار شخصی می رسد تمرین وورزش های گوناگون بی فایده می شوند.
زیرا آن چه شخص برای سرحال بودن از نظر جسمی به آن نیاز دارد فقط بی عملی است. هرچیزی دردنیا خیلی بیش از آن است که می نماید. هنگامی هم که به بی عملی می رسی بیشتر انسان ها تمایل به رها کردن خود دارند .
با رها کردن خودت تو بی عملی را تبدیل به عمل مانوس کرده ای.عمل نوعی تمکین کردن است. خواب ساختن یعنی بی عملی دررویا. واقعیت آن وجودی است که باید درتوبمیرد. رسیدن به آن موجود از طریق بی عملی خوداست.
یک حریف ارزنده:
بگذار مطلبی را بتو بگویم. اگر به ماحقه نمی زدند ، هیچ وقت چیزی یاد نمی گرفتیم. یک جنگ جو در رابطه اش با دیگران از عمل استراتژیک استفاده می کند. یعنی این که انسان دراختیار دیگران نباشد. شانس ،اقبال، بخت ، اقتدار شخصی یا هر اسمی که میخواهی برآن بگذاری ، مساله ی ویژه ای است .
مثل گلی که جلوی ما ظاهر می شود وما را به چیدن خود دعوت می کند. دراین موقع اکثر آدم ها یا خیلی گرفتار ومشغول هستند یا خیلی احمق وتنبل و متوجه نمی شوند که این بخت آن هاست که به سراغشان آمده.یک جنگ جو برعکس همواره هوشیار وآماده است وانگیزه وابتکار لازم را نیز برای گرفتن بخت دارد.
آن چیزی که درتو متوقف شد، همان جهانی است که براساس گفته های دیگران بنا شده بود. دیدن وقتی ممکن است که انسان درمرز دو جهان قرار بگیرد. فقط یک جنگ جو می تواند از مسیر شناخت ، زنده بیرون بیاید. زیرا هنر جنگ جودراین است که بین وحشت انسان بودن وشکوه انسان بودن تعادل برقرار کند.




۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

از مهران مدیری، تا شهرام همایون


 

ما که امروز هرچی دل‌مون خواست گفتیم و اختیار زبان شکستیم
بذار اینم بگم که یه چند روزی‌ست بد جوری قلقلکم می‌ده
ویدیوی جنجالی مهران مدیری ، ماهواره و کانال‌های اون‌ور آبی 
که به اسم هم‌وطنی تا دست‌شون رسید از ریسمان 
دل‌های سرد و افسرده‌ی مقیم ولایت
رفتند بالا
از کنسرت‌ها پر سر و صدای دم آبی و هزار زد و بند تا
انواع منجی و تله تان و اوهام
قشری از مهاجرین علی‌الخصوص سرزمین یانکی‌ها که همون اوایل انقلاب
تونستن و رفتن، مام گفتیم نوش جون‌شون که تونستن برن.
هنوز مثل منو صندوقچه‌ي بی‌بی‌جهان در هپروت عصر پهلوی گرفتارند

تکرار سی‌ساله ی ادا و اصول و حرف و خنده
کسی این مدت نگفت، آقا تا کی می‌خواهید فرهنگ چهل پنجاه‌سال خاطرات خودتون رو به‌خورد ما بدید؟
مگه ما پرسیدیم این همه پولی که به اسامی مختلف در این تله‌تان ها آمد و رفت داشت، عاقبت چی شد؟
پرسیدیم، این‌همه بیست ساله وعده وعید پیغوم بسقوم، تا دو ماه دیگه اینا می‌رن
نوروز بعدی ما هم اون‌جا
گفتیم، آقا اگه این‌جا ان‌قدر دوست داشتنی‌ بود، شما چرا رفتی اون‌جا؟
گفتیم، آقا این ملت بزرگ شدن، شعور دارن و حرف های بسیار برای گفتن ساختن 
 بی‌احترامی نیست، 
مردمی که سی ساله بی‌شما انواع خورده ستمگر ، جنگ وتحمیل و ...... رو تجربه کردن و فولادی آبدیه شدن هنوز گذشته را بار کردن؟ 
می‌گی،  نه؟ 
نمونه‌اش کانال زن و شوهر  سرخوش مهران و همسر
  این‌گونه رفتار  با این مردم دور از شعور اجتماعی‌ نیست؟ 
که با یک فارسی 1 دکان همگی تخته شد؟
حرف تازه، حتا اگر ساده گویی‌های زندگی کره‌ای

البت که خودمون کف زدیم
هی زنگ زدیم گفتیم: 
 الهی قربون‌تون برم امیرقاسمی جون، شما چه ماه شدی 
وای آقای شب‌خیز خدا نکشت و ............. اینا
یه نموره فکر نکردید  سوژه شدید؟
و هنرمندی که این‌جا کنار ما، با ما، در لحظات ما بوده، 
هست و چون یکی از ماست، 
کسی حق نداره این‌چنین حقیر و مبتذل نقدش کنه یا بگه،‌
مهران مدیری کیه؟
ما ملت باید بدونیم مدیری‌ها، عطاران‌ها، شجریان‌ها سگ‌شون شرف داره به انواع شریفی‌بیا ها؛ که می دونیم
وقتی می‌بینم  در facebook چه‌طور همه علیه‌ مدیری و قهوه‌ی تلخ، حزب و گروه و دسته راه انداختند
تازه می‌فهمم مهران مدیری کی هست!!!!!!!!!!!!!!!!!
همونی که خواستن از ریشه بزننش و ما هم که 
طبق معمول و اهل کوفه براشون کف می‌زنیم و با موجی مجهول می‌ریم
مثل ایام خوب انقلاب
بله آقای همایون، هیچی که نبود،
این ویدیوی پنجاه دقیقه‌ی تکلیف شما یک نفر را با خودت و ملت ایران روشن کرد
چه خوب که بسته شد،‌ دکان آش دوغ دایه‌ی دل‌سوز تر از مادر
پرچم ایران قیمت نداره که شما حراجش کنی، جناب همایون
ما که یادمون هست
شما این‌کار را بارها انجام دادی، یا نه؟
بی‌شک پرچم ایران از حضرت خانم‌والده‌ی ........... و همه‌ی ما باارزش‌تره








دم لیو گرم



فکر کن

به این می‌گن یه نشونه‌ی میمون
یعنی وسط مراسم ترحیم یادواره ی آدمیت
یهو خبر از سگ اصحاب کهف می‌آد
اگه هنوز این نژاد باقی‌ست
پس شاید بشه امیدوار بود
انسانی‌ت هم یه‌جا چشم گذاشته که به وقتش بیاد بگه :
سوک سوک
الهی شکر که این دمه غروبی، خبر خوبی بود و جای امیداوری بسیار




 ليو سگی اهل ريودوژانيرو که چند روز پياپي است که بر گور صاحبش خانم كريستينا ماريا سانتانا که به خاطر سيل مرگبار برزيل جانش را از دست داده  نشسته.


اين تصوير در بسياري از خبرگزاري‌هاي جهان منتشر شده است.

آخر ترس ، مرحوم هیچکاک بود

اون قدیما، یعنی به وقت بچگی ما آخر ترس ، مرحوم هیچکاک بود و
آخر فیلم وحستناک هم جن گیر
دل نداشتیم به بیش از این ها بدیم
دل بود قد دل کبوتر، کوچیک و لرزون
اما حالا تا دلت بخواد نسل جدید
با ومپایر حال که می‌کنه هیچ
تا ته فیلم چشم از تی‌وی برنمی داره
تا چشمای یارو از حدقه در بیاد، سی چهل دور روده‌اش دور گردنش بپیچه
باتبر کله‌اش رو دو تا کنه
خون همه‌جا را برداره 
از در و دیوار هیولای چندش آور بباره
شاید آخرش کمی ارضا کننده بشه
می‌دونی این یعنی چی؟
یعنی ته همه اون‌چیزایی که از مردنش وحشت کردم



وحدت وجود بی وحدت وجود



فکر کردی خدا همیشه ساکن اون بالاها بوده؟
خیر
خداوند مثل زمین که مادر است و خالق
ساکن اعماق زمین بوده
نه تنها خداوند که حتا جهان پس از مرگ هم در اعماق زمین بود
مردم بعد از می‌گ، به جهان‌های زیرین می‌رفتند، نه بالا
یه عصری یه نمی‌دونم چی......... سرها را به جانب بالا برد و آسمان‌ها و افق‌ها را نشان انسان داد
گفت.: خدا اون بالاست
از اون به بعد سرها رفت رو به بالا
حالا این‌که خدایی که نزدیک‌تر از رگ گردن به ما، و نفخه‌فیه من‌الروحی و ...... اینا، همه رفته اون بالا هم یه حکایت
و این هم که این وجود کل، می‌شه خداوند هم حکایتی دیگر
زندگی من همیشه کشاکش بین  دو سوی معروف آدمیت بوده و هر دو سویی به یک حد قدرت‌مند
اولی قدرتمند چون ذاتی است، تاریکی هم قدرتمند، که واحدهای عملی و عینی بوده
 همیشه وسط این دو سو بودم
همیشه هم در تلاش برای بازگشت به سوی فطری که هنوز نفهمیدم کدام یکی‌ست
سوی شب، یا سوی روشنایی؟
خلاصه که ایی‌طور بریم هیچ نمی‌رسیم
هریک به تنهایی گرفتار سازهای مخالف " من "   و اتفاق و معجزه‌ای هم در کار نیست
نه تنها برای من،  برای همه
خلاصه ، چه اون بالا باشی چه این پایین
روزگار سیاهی‌ست و هیچ حالم خوب نیست و اصولا در اینک و این‌جا هم،‌ خیلی اطمینان ندارم که
آیا قلبا و عمیقا همیشه باورت داشتم و یا نه؟!
اسباب شرمنده‌گی، می‌دونم خودم  خجالت
 ایمان و باوری هم‌چون شما،  کش که نیست هی بیاد و بره 
شاید می‌ترسم باورت گم بشه و از حزن بی‌کسی درجا بمیرم



۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

تا اطلاع ثانوی، خدا مرده است



اگه مثل همه کس و کاری داشتیم و به وقت تنگ و سنگ به داد هم می‌رسیدیم
 این‌جاها پرسه نمی‌زدیم 
منم حتما هم‌دم و مونسی داشتم اون‌وقتایی که بغض  گلوم را فشرده کرده و داره خفه‌ام می‌کنه
بهش بگم،  دنیا  تنگ اومده و او هم دل‌داری می‌داد که:
قوی باش، زندگی یعنی همین مبارزات، یا اگه یکی رو داشتم که هر صبح با یک دعای نیک
روزم رو منور کنه
حتا ...................... این‌جا هم نمی‌نوشتم
فکر کردم می‌شه سعی کرد و با انرژی‌های خوب، دنیای قشنگ‌تری را ساخت
فکر کردم همه مثل من موضوع زندگی را جدی گرفتن
نمی‌دونستم، هنوز حتا من یه‌خروار من داریم


نه که می‌نویسم که از پشت این لب‌های خاموش معجزه بشه


وقتی این‌جا هم به همون در بسته‌ی زندگی می‌رسم
دیگه نمی دونی چی بگم؟
از کی کمک یا یه نموره انرژی  بخوام؟
یا ....................... چون همیشه مجبور بودم از نیکی و حسنات این دنیای زشت و چروکیده بگم
  و پیش خودم فکر کنم چنی کارم درسته و زدم به هدف!
اگه فکر کردی که می‌شه همین‌طوری سر به برف فرو کنیم
اگر لازم نبود، کسی را داشته باشیم و به چیزی دل‌گرم باشیم تا در جهت خواست زندگی مبارزه کنیم
اسم‌مون نمی‌شه آدم می‌شدیم ملائک درگاه خداوند

و این صفحه که روزی چندین بار باز و بسته می‌شه

نمی‌دونم برای چی؟
نه کسی دستت رو می‌گیره، نه کسی می‌پرسه خرت به چنده، نه برای کسی مهم هستی
همه منتظرند یه‌جایی یه معجزه ببینند و باور کنند دنیا هنوز جای امنی‌ست و خدا اون بالاست
 خدایی که نشوندیم اون بالا و دم از وحدت وجود می‌زنیم
و 
تا وقتی وحدتی نباشه، خدایی هم در کار نیست و معجزه معنی نمی ده
کی به کیه؟

حالا ..........
هر کی خوش نداره می‌تونه لینک گندم را برای همیشه از ذهنش دیلیت کنه
ولی یادمون باشه بی‌خود گله نکنیم از این دنیا
که ما همه همان دنیاییم
نه بیش و نه کم
فکر کن
به بدترین شرایط ممکن برای یک انسان گرفتار شدم و 
 هیچ کس ، هیچ‌کس نیست بگه: خرت به چنده ؟
ما آدمیم؟
اگه بودیم حتما خدا و بهشت هم حقیقت داشت 
من که نه تنها هر باوری را در زندگی از دست دادم، بلکه هر چه تا امروز نوشته بودم هم دیلیت کردم
ما چی می دونیم از دنیا، زندگی، آدم‌ها.... کی به من این حق را داده از چیزهایی بنویسم
که اصلا نمی دونم چیست؟
و در کدامین افق بسته گیر افتاده؟
نه فکر کنی از این صفحه‌ و دنیای مجاز توقعی دارم

فکر می‌کردم هنوز می‌شه با انرژی‌های جمعی، فیل هوا کرد
  دیگه نگیم دنیا
بگیم، ما خیلی بد شدیم
افسوس



۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

ريسمان ذهنى




شيوانا به همراه تعداد زيادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسيدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند.
دختران و پسران کنار جاده وقتى چشم‌شان به گروه شيوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر يک از اعضاى گروه اسم حيوانى را درست کردند و با صداى بلند اين اسامى ناشايست را تکرار کردند. شيوانا سکوت کرد و هيچ نگفت.
وقتى شبان‌گاه گروه به آن‌سوى کوهستان رسيدند و در معبد شروع به استراحت نمودند.   شيوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترين خاطره اين سفر يک روزه را براى جمع بازگو کنند. 

تقريبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبح‌گاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پايان خاطره از اين عده به صورت جوانان خام و ساده لوح ياد کردند.
شيوانا تبسمى کرد و گفت: 

شما همگى متفق القول خاطره اين جوانان را از صبح با خود حمل کرديد و در تمام مسير با اين انديشه کلنجار رفتيد که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه نداديد!؟ شما همگى از اين جوانان با صفت ساده لوح و خام ياد کرديد اما از اين نکته کليدى غافل بوديد که همين افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همين الآن هم بخش اعظم فکر و خيال شما را اشغال کردند.
اگر حيوانى که وسايل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسير را با ما همراهى کرد. آن جوانان با يک ريسمان نامريى که خود سازنده آن بوديد اين کار را کردند. 

در تمام طول مسير بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کرديد و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خويش تکرار کرديد.
شما با ريسمان نامريى که ديده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌ايد.  و آن‌قدر اسير اين بازى بوده‌ايد که هدف اصلى از اين سفر معرفتى را از ياد برده‌ايد.  من به جرات مى‌توانم بگويم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند چرا که با يک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود يدک بکشيد هرگز نمى‌توانيد ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشيد و در نتيجه خود را شايسته نور معرفت بدانيد
.


ياد بگيريد که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنيد و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بينديشيد. اگر غير از اين عمل کنيد، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود يدک مي‌کشيد آن‌قدر زياد مي‌شود که ديگر حتى فرصت يک لحظه تماشاى دنيا را نيز از دست خواهيد داد
.

ثانیه‌های خاکستری


این دنیا به قدر و قاعده‌ی خودش خاکستری هست
وای به روزی که منم از خاکستری‌هایی بگم که حتا فکرش
مور مورم می‌کنه
در نتیجه این‌وقتا می‌شینم و تماشا می‌کنم
به خودم هی می‌گم، تو خیلی ساده و طبیعی حق داری گاهی گیج بشی
و این هیچ عیبی نداره و تو هم انسان کاملی نیستی
و خیلی هم حق داری گاهی کرکره‌ها رو بدی پایین و فقط شاهد باشی
گو این که با این انرژی پایین، آدم خوبی نیستی و بهتره حتا یک خال هم
به این خاکستری هستی، اضافه نکنی
خلاصه که می‌فهمم پنج‌شنبه و غروب شده و 
اینا
اما دروغ چرا؟
همه‌گی شاکر باشید ، هیچی نگم و رنگ خاکستری نپاشم





۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

سورپرایز



خب
وقتی هیچ کمکی در این دنیا نداری
یه روز هم مجبور می‌شی مثل الان بنویسی
بگم چه‌طورم؟
گو این‌که همه،  فقط اخبار خوب را دوست دارند
اما از جایی که خبرهای خوب انعکاس نداره
و ما هی خبر خوب دادیم و بی‌خود بود
می‌خوام از ، الانه  خودم بنویسم
 اینک‌ی که درش قرار گرفتم 


خسته‌ام
اندازه ی موهای سرم خستگی روی پشت دارم
تازه خستگی تنها که نیست
از عالم و آدم امید بریدم
نمی‌دونم چند ماه که بیرون نمی رم، کسی را نمی بینم
و بیشتر تماس‌های خونه را بی‌جواب می‌گذارم
اما می دونم الان در اوج ایستادم
همون نقطه ای که خیلی‌ها می‌رسن و منم یکی از خیلی‌ها
از همه‌ی دنیا بیزارم
حتا از نفس کشیدن
از صبح چشم باز کردن
و از فکر، فکر، فکر، فکر کردن
قرار بود ما فکر کنیم،
چی شد که
  فکر ما را ........... و الی آخر زندگی
و کنترل ذهن به‌در و چند روزی‌ست صاف وسط محله‌ی ابلیس نشستم
هرچه ترفند و فریب بلدم  بستم، افاقه نکرد
کلمات و افکار جادویی هم تق‌ش دیدیم که درآمد
حالا
اینک
در این لحظه
فقط دلم می‌خواد یک‌بار برای همیشه چشم ببندم





۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

به رویاهایت وفادار بمان


روزی راهب که به پیری رسیده بود  شاگردش را باخود به تپه‌ای بلند برد
درخت خشکیده‌ای نشان داد و گفت.: 
- هر روز سطلی آب به این جا بیار و درخت را سیراب کن
راهب بچه ماه‌ها مشغول انجام آب‌یاری درخت شد
تا روزی، مسرور و سربلند پیش راهب برگشت و گفت.: « استاد استاد، درخت جوانه داده و پر از شکوفه شده »
راهب همراه راهب بچه تا کنار درخت رفت و گفت.:
- این درخت سال‌ها پیش مرده بود. به تو نگفتم تا باورت کم نشه. حالا هم که می‌بینی نظم، مسئولیت و باور تو درخت خشکیده را سبز کرد.










مهم نیست چه می‌کنی
حتا اگر شده هر صبح
راس ساعتی معلوم
یک لیوان آب را در سینک ظرف‌شویی بریز
به این‌کار ان‌قدر ادامه بده
تا درخت خشکیده‌ی باورت دوباره جوانه بزنه
ولی از تکرار دست برندار
به رویاهایت وفادار بمان
انسان خدا




۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

مجسمه‌ی عشق در گرجستان




این دو مجسمه متحرک، در مدت 10 دقیقه 
یک دور پروسه نزدیک شدن بهم رو انجام میدهند

[تصویر: 8c2c3e363806fabae8848b97917efee7.jpg]

[تصویر: b81ea6bcbd7fa70df644a7ddddae67f4.jpg]

[تصویر: e91e9bb871e9328d7f0f2a7894ef79b8.jpg]

[تصویر: e5f007e25350a95bb6a92768cd499ed1.jpg]

[تصویر: 170636e6dddb79a514c7d0e88c1c3f62.jpg]

رابطه‌ی اصیل برف و کرسی

http://www.esfarjan.ir/images/sakhteman/korsi.JPG

یادش بخیر بچگی‌ها
یعنی عهد بی‌بی‌جهان
وقتی برف می‌بارید
خان دایی‌جان‌ها می‌آمدند و برف‌های خونه‌ی بی‌بی را می‌روفتن
بی‌بی هم با یک دیگ بزرگ آش، میوه، ترخینه یا آش رشته از صبح کله  صحر به انتظارشون بود
ظهر هم سفره پهن می‌کرد از این سر اتاق تا اون‌سر که وقتی دایی‌جان‌ها
خسته پایین می‌آمدند
زیر کرسی جا خوش کنند
چای بنوشند و همراه زن و بچه

مهمان سفره‌ی پر مهر بی‌بی بودند
وای یه روز از غصه‌ی روزهای خوش، دیروز قلبم آب می‌شه
واز کار می‌افته
همگی شما هم شاهد

الرحمنی


چند سالی می‌شه که شاهد این تصاویر نبودیم
و من که چه لذتی می‌برم از این‌که می‌بینم
این‌همه آدم به جنبش افتادند و برف بام‌ها به زمین ریخته می‌شه
این‌ها یعنی زندگی
خدایا رحم کن به هر که که بی‌پناه است و سر پناهش نیست
رحم کن به آن‌که دردمند است و راه علاج‌ش نیست
خدایا به دل‌هایی نگاه کن، پر از آرزو تو را طلب می‌کنند
خدایا خیر ببینی برف را می دی
سقف‌ش هم برسون 

کسی در این سرما بی‌سرپناه نباشه
شکمی گرسنه و امید از شما شسته
نباشد
خدایا این برف را پر خیر و برکت بدار برای انسانی‌ت

برف بازی


نصف شبی صدای جیغی منو تا دم پنجره برد
خانواده‌ی شمعدانی آمده بودند برف بازی
یک مامان و چند تا هم مامان‌های فردا
مثل من ندیدی بدید برف
دل قوی داشته و زده بودند به برف
بهم برف می‌انداختند
هم را زمین می‌زدند و صدای خنده‌هاشان به همه‌ی اتاق‌ها می‌رسید
دیدم هنوز انسان زنده است
چرا که نه
لذت ساعت نداره
فقط به دیگران آسیب نزن
هرکاری دلت خواست بکن که اینممکنه
آخرین کار زندگی باشه
پس
تا هستم و هست
دارم‌ش دوست

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

تهرون قشنگ

نمردیم و تهران سفید پوش شد
فقط جان مادرت
ننه سرما دیگه از کسی تاوان بارش‌ت رو نخواه
برکت خدایی و آرام جان
شکر که دنیای ما هم سفید شد به این رخت، بخت
ننه سرما
راستی داستان ننه سرما چی بود؟
هر چی فکر می‌کنم، تو کتاب فارس
یادمه نقاشی‌های توپی داشت 
اما این که داستان‌ چی بود، به خدا یادم نیست
این ننه‌سرما رو هم بس‌که تکرار کردیم و هی گفتیم
ننه سرما رفت، ننه سرما اومد 
همی ومونده به‌یادم
ولی آسمون
دمت همین‌طور خنک و شهر ما روشن
کاش سیزده سالگی بود 
همین الان می‌رفتم توی حیاط و برفی که روی کاج‌های بلند شیراز و نقره‌ای  ‌نشسته بود
می‌تکوندم، 
سرم که می‌ریخت، خوشی‌مرگ می‌شدم که دارم با درخت گرام بازی می‌کنم
خب شرمنده که در زندگی کودکانه‌ی من اعتبار جک و جونور و گل و گیاه بیش از
موجودات دو پا بود
نمی دونم بچگی و گشادی تهرون قشنگ بود
یا برای بچه‌های حالا هم بچگی‌ها همین‌قدر امنو زیبا و دوست‌داشتنی بود



۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

جمعه‌ی مهربانی


والله دروغ چرا بابام جان
مردم بس‌که این‌جا بال‌بال زدم و هیچ‌ی 
برای همین هم از اول صبح به جای خرج انرژی مثبت بی‌جواب در این‌جا
به زندگی خودم انرژی دادم
صبح زود زنگ زدم و خانم‌والده رو وعده گرفتم، به صد ادا
بعد هم بساط منقل و بالکنی، سرد و باد موافق و سفره‌ی پر مهر و 
کاسه‌ی ماست گلی تا سبد چوبی سبزی
تنگ دوغ و جام پایه داره .......... رفتیم به کار ساخت و ساز 
خاطرات 
بعد از ناهار هم چای و غیبت و خنده
کمی هم به طنز ماهواره‌ی مهران مدیری خندیدیم و بعد هم جونم واسه‌ات بگه
عود و اسفند و قهوه‌ی عصر و فال و خنده 
تا الان
باید از تئوری دست کشید و وارد عمل شد
همگی شدیم حمال آگاهی
بی عمل
شاید می ترسیم عملی بشیم که کاری نمی‌کنیم؟
شاید هم حس‌ش نیست؟
تقصیر زمان و مکان نیست؟
به بی‌بی‌جهان هم ربطی نداره
ولم کنند خودم یه پا بی‌بی‌جهانم
ولی کو همبازی که از خودش مایه بذاره؟
کلی التماس کردم تا قدوم مبارک خانم والده به سفره‌ی ظهرانه‌ی این جمعه رسید
باور کن
این همون دختر بانو بی‌بی‌جهان است که منو خُل کرد و رفت
دخترش از جاش تکون نخورد
هنوز دوست داره در فرمانداری بزرگ‌ش تک و تنها بشینه 
روزی صد باز خونه‌ رو نگاه کنه و
یه قدم مهمانی نیاد
چون به تنهایی عادت کرده


هر چه هست زیر سر خودماست
بی‌حالی وحوصله؟
کو ح...................س


۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

جانان





ما که در این جهان مجازی هم رو می‌بینیم و سلام علیک داریم
میهمانی‌ها و میزبانی‌های مجازی هم داریم
امروز به لطف حسین میهمان سرود و آرامش شدم 
یک گروه خوب به نام جانان 
  منم برای عصر این پنج‌شنبه شما رو به میهمانی دعوت می‌کنم
لطفا صفحه‌ی  میهمانی را باز کن و نترس
مالیات هم نداره
به‌جاش لبخند بزن
که خیلی باحاله
در ضمن، 
موسیقی در حال پخش،‌ همان بشقاب ‌نذری محبت،  است
باید به رسم دیرینه گل درش می‌گذاشتم
حیف زمستان است و بالکنی، بی‌گل
متشکرم حسین مهربانم

گل همیشه زیباست
حتا اگر در جهان مجاز باشه







۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

بد نیستم




در‌آغاز کلمه بود و 
کلمه خدا بود
و ما که از روح اوییم، از تاثیر کلمات و افکارمون غافلیم


معمولا زنگ تلفن  بسته‌ است
گوشی همراه جلف و لوس ناهمراه هم خاموش
چون 
با شوق به سمت گوشی می‌ری کار و زندگی‌ت را زمین می‌ذاری 
گوشی رو برمی‌داری، بعد از سلام می‌رسیم به احوال‌پرسی و بدون استثنا یک جواب بیشتر نمی‌گیرم
من پر از انرژی می‌پرسم: چه‌طوری؟ خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
یه‌صدایی اون پشت که شاید منو با ممیزی دارایی اشتباه گرفته؛ خفه و خسته و بی‌حال پاسخ می‌ده، بد نیستم
  جهنم که نیستی بعد از هزار سال و هزار بار گفتن باز جوابم رو می‌ده، بد نیستم
خب بد نباشید، همه‌تون می‌تونید در این حزب بد نیستم سنگر بگیرید 
اما این بد نیستم یعنی چی؟
ما یا خوبیم، یا بد
بد نیستم یعنی = قانون اول جهان من، .... بد
الان نیستش، ولی منتظرم که برگرده
پس، فعلا بد نیستم و به انتظار نشستم که بیاد
خب ایی چه مُدی‌ست؟ 
مگر ما همیشه و هر لحظه پریشانیم؟ که همیشه‌ی خدا بد نیستم؟
بد نیستم یعنی، آهای بد کجایی که الان نیستی بیا که منتظرت نشستم
 باز هی بگید بد نیستم و منتظر خوشحالی باشید که در واژگان کسی حاضر نیست
و می‌خواهیم دنیا در خط سیر بچگی و نشاط پیش بره
خب نمی‌ره


سلامی پر هدف


پنج‌شنبه‌ی آزادی 
سلام 
سلام به روی ماه‌ت
سلام به زندگی دوست داشتنی
سلام به دوستی که مایه‌ی دل‌گرمی‌ست و راحت جان، زندگی
چی می‌شه که ما بچگی یه عالم دوست داریم ولی در بزرگسالی جرات نداریم دوست تازه بگیریم؟
می‌خواهی چی بشه؟
همین‌ سرهای درگریبانی که محکم خودمون را بغل گرفتیم
نمی‌تونه نگاهش به تازه واردی بنشینه
که سخت در گریبان است
مثال ساده‌تر ، این‌جا و شماهایی که منو دورا دور و به‌طور صبح‌گاهی می‌شناسید
اما حتا حالش نیست یک سلامی به‌جای این‌همه آرزوهای نیک کنید
هر چه بدی، همون را پس می‌گیری
این دنیا شبیه به حوضی پر آب است که کنارش ایستادیم
سنگی بندازی
فرو می‌ره، اما امواجی که بر سطح آب می‌سازه، انقدر می‌مونه تا
پایین پای خودمون می‌خوره به دیواره‌های حوض و ختم می‌شه
و ما باز انتظاری داریم 
همه‌چیز خوب به پیش بره
ما برو برو نگاه دنیا کنیم
با بی‌تفاوتی از کنارش بگذاریم و با قصه‌های کودکی دل‌خوش داشت
در اصل ما در کودکی به خواب رفتیم
فکر هم نکن سلام ژن لُری من بی‌طمع و صبح به صبح سلام می‌دم
 مهر می‌دم، از هر سوراخی که شد
همون مهر را پس می‌گیرم
نه بیش‌تر و نه کمتر
 با مهرورزی مسابقه گذاشتم
شما هم اگر از قهر با خودت و دنیا و آدم و عالم دست برداشتی
می‌تونی امتحان کن
برو  خیابون و به مردم سلام بده، توی چشماشون نگاه کن
نه طوری که از شرم آب بره
بعد ببین با حال بهتری راه ادامه داره یا نه؟
این ماییم که راه را بر خودمون سد کردیم
چه حاجت به بیگانه
سلام
سلام دنیا
سلام زیبایی
سلام عطوفت، مهر، رحمت
ما از ذات نورانی خدا و نمی تونیم به سمت ابلیس زشتی و کین و نفرت 
قدم برداریم



دخترای درخت هفت گردو


قصه‌ی دختران درخت هفت گردو را شنیدی؟
درختی در سرزمینی دور  که پیر و جوان طالب‌ و دنبال‌ش می‌گشتند
یا کسی پیدا نمی‌کرد یا اگر پیدا می‌شد، با خطاهای یومیه نابودش می‌کردند
روزی بی‌بی ترمه که از راز درخت آگاه بود، پسرش دلاور را فرستاد قصد شکار آرزوها

می‌گفتند:   درخت متعلق به پاشاه‌پریان است. 
هفت گردو بر شاخه‌های نشسته 
درون هر یک، دختری 
مه‌چهره، سیمین روی، مشکین موی به انتظار نشسته

هر که یکی از دختران را به همسری بگیره، داماد شاه‌پریان می‌شه
 بی‌بي‌ترمه‌ی قصه ي ما به دلاور جان گفت.: 
  مادر، وقتی رسیدی اون‌جا، اولین گردویی که باز کردی هر چی ازت خواست 
 برعکس‌ بهش بده
اگه گفت، آب. نونش بده. اگه گفت نون، آب‌ش بده
وگرنه می‌میره

فکر کنم این خود قصه ی ما آدماست نه؟
عادت مردم زمین است که 
آن‌چه که  داریم، نمی‌بینیم
آن‌چه را نداریم، می‌خواهیم
آن‌چه که نیست، می‌جوییم
آن‌چه که هست، پس می‌زنیم
آن‌چه که نمی‌شه، لج می‌کنیم
آن‌چه که می‌شه، نمی‌خواهیم
وقتی که نیست، شدیدا لازمش داریم
وقتی می‌گه نه، می‌گیم
آری
وقتی می‌گه، آری
می‌گیم، نه

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

احسان و هومان برف هنوز زیباست؟



هستی مجموع ضدین که می گن یعنی این
البته نه شاید هم دقیق این، ولی یه چی شبیه به این
چه قدر دعا کردیم برف بیاد، نه؟
بعد هم چنی ذوق کردیم برف اومد نه؟
کی می دونست این برف خوشحال کننده به چه نیتی اومد؟
کی می‌دونست این همه خیر و برکت، تاوان می خواد؟
کی فکر می‌کرد وقتی اون بالاست، این طوری پایین می آد؟
کی می‌دونست وقتی راهی فرودگاه شد، با پای خودش برنمی گرده؟
کی می دونه فردا چی خوبه و چی بد؟
سیل تابستان و پاکستان هنوز یادم هست
اون هم وقتی باریدن شروع شد، من یکی کلی ذوق کردم
که چه تابستان توپی شد!
ما عاشق برف و بارونیم, کی می دونه چه قدر می تونن خطرناک از آب در بیان؟
مثل زندگی که هر لحظه اش عزیزانی را می گیره 
که 
کی فکرش رو کرده بود و اسم مرگ بد در رفته
احسان و هومان یادتان سبز، 
روح‌تان آزاد از این همه بندی که به نام زندگی به دست و پای ماست







۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

کم نیاریم تا زندگی هست


این تقصیر زندگی نیست که ما کم آوردیم
تقصیر اون نیست که ما رو با صد من عسل نمی‌شه خورد
زیر سر بزرگ شدن ما نیست
اگر با همه اهل جهان قهریم
اخوان ثالث همون وقت هم همین‌ها را دیده بود
سرهای در گریبان شده‌ی تلخ آدمی
آدمی که از خود امید شسته و به انتظار معجزه نشسته
آدمی که حتا زورش می‌آد جواب سلام دیگران رو بده
آدمی که از هر نفس بیزار و تخم نفرت می‌کاره
آدمی که می ترسه مهر بورزه و غرورش خط بیفته
ممکنه حتا از شوکت و جاه و جلالش بیفته
آدمی که نمی‌دونه لبخند چیه
پاسخ مهربانی و زیبایی را باید زیبا داد
تقصیر نه زمین است و نه زمان
حتا زیر سر مکان هم نیست
اگر انسان تلخ است و نا مهربان
از دیگران به شکوه در نیاییم که این ماییم 
از مهربانی سرخورده و به دخمه‌ی انزوا 
سُر خوردیم
با این حس
دنیا لطفا زودتر تمام شو که از انسان خدا چیزی در تو باقی نیست



گفت:  خدا مرده است
گفتم: آری
غم انسان او را کشت

احمد شاملو در پیشگاه خداوند


 به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
 زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
 آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
 به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
 بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
 فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
 زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!



خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
 هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
  زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

        امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

 رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،
لبخندی به ازای هر اشک ،
  دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،
  نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا  .

       

        جمله نهایی :  عيب کار اينجاست که من  '' آنچه هستم ''  را  با   '' آنچه بايد باشم ''  اشتباه مي کنم ،   خيال ميکنم  آنچه  بايد  باشم هستم،   در حاليکه  آنچه هستم نبايد  باشم .   

  احمد شاملو

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه


معمولا یه چیزی کم داشت


اوه ه ه از جایی که من فرود اومدم تا این‌جایی که الان قرار دارم
می‌دونی چنی راه بود تا تونستم بالاخره بی‌واسطه از زندگی و طبیعت لذت ببرم
از حساب که به در نرفته
اما شمردن سن دختران حوا شگون نداره و آدم عاقل رد سن و سال کسی رو نمی‌گیره
 دنبال زمان آمدن امام‌زمان و قیامت هم نمی‌ره
این دو به یک‌سان با هم از اسرار مگو هستند

بچه که بودیم، یه هم‌بازی می‌خواستم تا یکی من برف بندازم، یک اون جواب بده
به سن بلوغ هم اگه برف می‌آمد می‌رفتیم به احوال خوش عاشقانه که حال بده
در سنین جوانی هم یه پا لازم بود تا بری زیر برف و حال بده
اون وسطا هم که اگه تنها بودیم و برف می‌بارید، نگاه نمی‌کردیم که حال‌مون رو نگیره
اما حالا
تا دلت بخواد بی‌واسطه و جز به جزعش حال می ده
همین‌که نگاه می‌کنم، از خنکی‌ش تمام سلول‌هام تازه می‌شه
از فکر تدارک برای لذت بردن از زمستان
قدم زدن زیر برف
و چه بسی کارهای دیگه‌ای که تازه فهمیدم چه‌قدر تنهایی‌ش بیشتر حال می‌ده
اگه شمال برف می‌اومد سه ماه زمستون رو می‌رفتم چلک
تا از پنجره ببینم
این همه سفیدی و من پشت اون پنجره به تماشا
خلاصه که باید جملات زندگی را ویرایش و مجددا تدوین کنیم
وگرنه زندگی به سمت پیری می‌ره
از من گفتن


۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

ثبت خاطره


 شماهم نمی خواد زیاد جدی بگیری
ما بزرگ شدیم، اما بچه‌ها هنوز بچه‌اند
مام مامان و باید خاطرات هفتاد رنگ هم‌چنان ادامه داشته باشه

ولی پنج‌دقیقه یک‌بار بهش  یاد آوری می‌کنم، بیرون از این خبرها نیست‌ها
هر چه هست، زیر چتر مامان
از صبح کله‌ي صحر دیگ آش رو بار گذاشتم
بخار کتری چای در فضا می‌رقصه و اسفندی هم دود کردم
تا بترکه چشم حسود و حسد
 شلغم به‌جوش و عطر اکالیپتوس تا راه‌پله‌های طبقه‌ی اول پیچیده
فقط شرمنده‌ی پریا خانوم که کرسی مون منقل نداره
یعنی داره، ولی ذغال نداره
همون که بعد زمستون روسیاه بود هاااااااااااا
حالا در دل ما چه نقش سپیدی بسته  که  نبودش حسابی به چشم می‌آد
پرده‌ها کنار و ما شاهد زیبایی‌ زمستان
و عطر داغ نعناء

آدم برفی

ای خدا
ای بچگی
ای زندگی
چی‌سی همیشه وقتی تموم می‌شی قدرت رو می دونیم؟
یه آدم‌برفی می‌ساختیم که تا آخر سال توی حیاط زل زده بود و نگاهت می‌کرد
البته بیشتر حواس بچه‌ها به اون بود که زیر برف و توی سرما کز کرده بود گوشه‌ی حیاط مدرسه
و من که تا وقت خواب چه احساساتی خرج این موجود نگون بخت می‌کردم
ارتباط عاطفی عجیبی که بین ما و آدم‌برفی‌ها پدیردار می‌شد
شاید سی همینه همه افسردگی داریم؟ 
حتا یک آدم برفی هم نداریم که دل‌مون رو بهش خوش کنیم
ها؟
نه؟
حیف
باز بچگی کلی چیز میز داشتیم
دل خوش، رویاهای بلند، دنیا رو ندیده بودیم و نمی‌شناختیم
نمی دونستیم بدی هم هست،
زشتی دوست نداشتنی و تنهایی تلخ است

که سرها در گریبان است

وقت  زنگ تفریح  هم گوله برفی بود که در هوا رفت و آمد داشت
یا سراز زیر چشم یکی از بچه ها درمی‌آورد و گاه هم به خطا
سر از صورت آقای مدیر یا جناب ناظم در می‌آورد
در راه خونه هم کیف‌های چرمی اون وقت بهترین وسیله‌ی اسکیت  و مسیرهای سرازیری در اندکی زمانی
پر از خنده و نشاط و قهقه طی می‌شد
بی‌اون‌که در هر دقیقه بیست‌تا ماشین بره و بیاد
وقتی هم که با لباس‌های تا زانو خیس برمی‌گشتی خونه
بخاری‌های بزرگ ارج اون‌موقع مرکز سقلی بود می‌چسبیدی بهش، عین مامان  
با دماغ قندیل بسته و دستان مثل لبو سرخ و آب دماغ راه افتاده
و هم‌چنان دنیا زیبا، شاد و امن بود، مثل مامان
  دیگه الانه است که بزنم زیر گریه
چه شباهتی بین این دنیا تا دنیای ما هست؟
مرده شوره هر چی تکنو آلرژی که ما رو از ریخت  انداخت


برف پارو کنی.................ه آی........ برف پارو می‌کنیم



به به به به چه هوایی
جای کرسی، بی‌بی‌جهان خالی
چه حالی می‌داد. ظهر از مدرسه برمی‌گشتی‌ خونه و آش ترخینه دوغ، آش رشته یا آش خشک‌بار ، فصل سرد بی‌بی براه و
  سُر می‌خوردیم زیر کرسی
وای به روزایی که یه چندتایی هم خاله زا و دایی‌زا هم از راه می‌رسیدند
دیگه کرسی بدل می‌شد به صحنه‌ی نبرد، تنگستان

  اواخر تابستون بی‌بی و عروس ریزه‌ میزه‌هاش که هر کدوم  از الان دخترهای من کوچکتر بودن
می‌رفتند به کار ساخت و ساز، ذغال زمستان
یعنی یه‌روز صبح با سرو صدای زندایی‌ها از خواب می‌پریدی و می‌دیدی
دنیا سیاه شده
کیسه‌های بزرگ ذغال، قطار کنار دیوار و تا مراحل بعدی
ذغال شویی، سرند خاکه ذغال‌ها
سوا کردن ذغال‌های درشت و ساختن گوله‌های گرد و سیاه ذغال
در این یه‌مورد برخلاف حضور پنبه‌زن دوره‌گرد که همیشه از اتاق منو بیرون می‌کشید
داخل خونه حبس می‌شدم
سیاهی و کثیفی و اینا. .... که به سوسولی راه نمی داد
ولی الحق که از پشت پنجره نظارت دقیقی داشتم
بعد از اتمام کار ؛ خطی از گوله‌های ذغال می‌دیدی که صف کشیده زیر آفتاب
و ظهر و ناهار دست جمعی خانواده

یه وقت خدا نکرده گمان نبری ما مثل شماها سوسول بودیم و بابت سرماهای اون‌چنانی مدرسه تعطیل می‌شد
خیر برف تا زانوها بود و می‌رفتیم مدرسه 
و جشنواره ی آدم برفی و 
پای چشم‌های سیاه 
کی مثل حالا امروز برف بیاد فردا نباشه 
دلم تنگه برای
آواز................... برف پارو می‌کن.................یم
برفیه............ اوپ...........برفیه



۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

برف باران


این هفته رو  با نام برف ثبت کرد
هفته‌ای سفید، خنک و عاشقانه‌ای که تو رو به سمت
مرکز حیات یعنی خانواده، کرسی داغ و کاسه ی بزرگ آش
با صدای مرحوم بنان 
این هفته را بیمه‌ی سفیدی برف می‌کنم که
هیچ سیاهی و انرژی منفی به سمت زندگی راه پیدا نکنه
این شنبه
شنبه ی منقش به برف و دل هامان گرم
نمی‌خوام اجازه بدم در این هفته هیچ چیز حالم رو بگیره
و نذر کردم به هر که می‌رسه
مهر ببخشم
کاسه‌های نذری‌تان، پر مهر

طلسم بخت گشای مجرب



 وقتی ساعت از آدمیزاد می‌گذره و به سمت رویا بینی می‌ره و من هنوز بیدارم
نتیجه‌اش می‌شه
درس بخت گشایی
تصویری که  می‌بینید
جانوری‌ست
بین،  لاما، الاغ و اندکی هم گوسفند شاید هم میش یا بزغاله؟! 

در زمانه‌ي یارانه و بنزین لیتری 400 تومان که حتا جوابگوی نامزد بازی هم نیست چه به زندگی و ......   هزار درد و بلا
دور از جون برادرا یکی باید هم خر باشه
هم لاما
هم اندکی بزغاله تا جرات کنه
پاشنه ی شوهری ور  بکشه
و از جایی که مشکلات اخیر جامعه‌ی نسوان شدیدا پیچ‌در پیچ شده
دوشیزگان محترم پیش از اذان صبح 
بی‌آن‌که چراغی روشن کنند
 وضو ساخته  و
این طلسم مجرب را  « که فقط دو تا بوده و از طایفه‌ی هاروت و ماروت به قوم یهود و از صندوق عهد توسط جنیان ربوده و
یکی‌ش دست منه »
بالای آینه‌ی دست‌شویی
آینه‌ی میز بزک، بالای سماور،
سر در اتاق، 
سر پله‌های ورودی و خروجی و هر در و پیکر دیگری که در منزل هست،  آویخته
و چهل روز مداوم در هر قدم،‌ 
یک نگاه وضو دار به طلسم انداخته و پس از کشیدن آهی بلند
با حفظ آبرو! نه آن‌قدر بلند که همسایه هم بشنود.
انشا ...   جمیعا روانه‌ی خانه‌ی بخت خواهند شد

 تنها شرط موجود، 
  در طی این چهل روز اصلا نباید به واژه‌ی شوهر فکرکرد که باطل می‌شود
البته 
اگر سری هم به حمام محله‌ی جهودها بزنی و 
اندکی هم  سر بازار،  چادرها را باد بدهی
به حول قوه‌ی الهی،  بخت‌تات هم‌چون شکوفه‌ی بهاری شکفته می‌شه
بختی که با جادو و جمبل بیاد، با یه باد هم می‌ره
بدبخت جامعه‌ای که بر اساس خرافه‌ی متمایل به تنبلی، جن چراغ جادو . .... اینا زندگی کنه

جمعه‌ای تمام رنگ

به این می‌گن
یه جمعه‌ی خوب و رضایت‌ بخش
از صبح که به انواع امورات خانه داری و گل‌داری و مطبخ به نحو احسن رسیدگی و 
غروبه بعد از نمازش با زلال موسیقی و شبش هم به شام مخصوی و دود عود
خدا رو شکر
پس چی ؟
نه که منتظری در این زمونه ی همه باهم قهر و یه‌وری
بیست تا مهمون هم راه انداختم
نه قربون
همون‌طور که شماها می‌آیید و یه جواب سلام خشک  خالی نمی‌دین
مام با خودمون جمعه‌ها رو جشن می‌گیریم
به هر حال هر یک از این جمعه‌ها سهم 
تک تک افراد خونه است و من که به اسم مامان حق ندارم اجازه بدم
جمعه‌ای به تلخی به پیش بره

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

جمعه ‌تان پر خیر

 

جمعه‌ها‌تان پر خیر و
رضایت بخش
دل‌هاتان گرم ز مهر و 
امیدوار
آسمان خانه‌هاتان آفتابی
کرسی‌ها گرم
مطبخ ، خوش عطر
چای‌تان، دم
سفره‌ها پهن
پر نان
پر مهربانی
پر از حرمت، صفا و صمیمیت
جان‌تان آزاد و شاد
همسایه ، هم محلی



واحدهای افتاده



همی‌طوری که صبح به‌زور از رختخواب می‌کندم یه لیست از واحده‌های افتاده‌ی قدیمی به‌یادم اومد
که غلط نکنم کلی‌هاش رو این چندسال اخیر در بلایا یا آزمون‌های متعدد پاس کردم
واکنش‌ها یا بخش‌هایی از شخصیتم که معمولا در رنج می‌انداخت
مثل، صبوری
که نداشتم و از بابت دل کوچیکم هی سه می‌کردم
بابت چیزهایی بها برداختم که یه وقتی همون موقع  و آن خواسته بودم
 حالا نگاه که می‌کنم، اصلا نمی‌فهمم چرا اون‌همه اشتباه کردم از 
همین حالا می‌خوام‌ها
همین‌ حالا شدن‌ها، رفتن‌هایی که اصلا لزومی نداشت که هیچ
کلی هم برام دردسر ساخت
مثل سکوت و یه‌جا بند شدن
مثل بخشش
چیزی که اصلا نداشتم
یا دوست داشتن شما که مثل برق شهری هی می‌اومد و هی می‌رفت
مثل نگرانی‌هایی که از آینده داشتم
شاید احساس عدم امنیت
در مصائب دیدم که معمولا به مو می‌رسم و پاره نشدم
یه چیزی ، همون دست غیبی، همون معجزه یه گوشه‌ای منتظر ایستاده بود
و من‌که از ابتدا از زیر بار هر آزمونی، در می‌رفتم
وادار می‌شدم، در مسیرهای دیگه همون‌ واحدها رو پاس کنم
دیدم بهتره سعی کنم هر درسی رو همون لحظه و درکلاس و لحظه یادبگیرم
که مجبور نشم ان‌قدر تکرارش کنم تا............. شاید بعد از هزار سال اشتباهم رو در اون درس ببینم
تا با جون کندن اون واحد پاس بشه



۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

امروز بدون فردا


پنج شنبه یعنی آزادی و با لباس‌های گچی برگشتن به خونه بود
یعنی دیگه لزومی نداشت مراقب باشی با روپوش کثیف برنگردی خونه
می‌شد زنگ تفریح بی‌دغدغه‌ی فردا در حیاط فریاد کشید و ......
چه جالب؟
از بچگی از یه فرداهایی می‌ترسیدم تا حالا
در امروز پفک بود و فریاد در حیاط مدرسه و .... ولی از فکر فردا
و درس فردا و جواب‌گویی فردا و .... تکلیف شب برای فردا
امروزمون خراب می‌شد تا پنج‌شنبه
این روز مرز آزادی بود
هیچ فردایی برای پاسخ‌گویی وجود نداشت
هیچ فردایی برای تکلیف و درس و تمرین نبود
هر چه بود فقط پنج‌شنبه بود و آزادی و شب تعطیلی که
عطر خانواده در یک اتاق جمع می‌شد
تکلیف ما با فرداها چیه؟
شاید اگر فردایی وجود نداشت در امروز به‌تمام شاد بودیم
و امروز را با همه کیفیتش درک می‌کردیم
پس سلام به امروز که پنج‌شنبه است و قرار نیست فردا نه چشم کسی را دربیارم
و نه کسی چشم منو
سلام پنج‌شنبه روز خوش آزادی

یه جمع دوستانه


آخ گفتم میهمانی و دلم کباب شد
اون‌وقتا که رفیق باز بودم مدام در حال مراسم میهمانی و یه پا این‌جا بود
و پای دیگرم در کرج که خانه و پاتوق دوستان اون‌جا بود
الان یادم افتاد از این من تا اون من 
چه‌قدر فاصله افتاد
دلم یه جمع دوستانه خواست
تا نیمه شب، دم صبح
فال حافظ
حرف‌های شیرین،
انار آخر شب 
باقالی دم صبح
میدون دربند و 
تیک تیک لرزون زیر برف 


بام خانه








ای جوووووووووووونم
چه بارانی
باز باران با ترانه ، می‌زند بر بام خانه
این تنها چیزی‌ست که بچگی بزرگی نداره
باران همیشه خوب بوده
یه جس عاشقونه و یا یه چی که نمی دونم چیه
رو به آدم منتقل می‌کنه
البت خب معایبی هم داره
اون این‌که دوباره وارد توهم عشق می‌شیم و نیاز به
دوست داشتن و دوست داشته شدن
ولی در همه سن باران ما رو دگرگون می‌کنه
یه چی شبیه به جابه جایی از جال بد به حال خوب
یا چرخش مرکز ادراک به سمت حالی تازه در جهت نیلی، ارغوانی
اندکی بارانی، کمی هم مایل به میهمانی




ما را بس



 فهمیدم؛ چی می‌شه؟

حیرت‌انگیزه!

حتا اگر از صبح که چشم باز می‌کنم کافر به شما باشم
همین نماز مغربت
ما را بس

جدی نگیرید






لطفا جدی نگیرید
روز،
روز گیر به باورها
و خود است

بیا دم گوشت بگم
دارم از اتاق ابلیس و با لپ‌تاپ آخرین مدلش این پست رو می‌نویسم
باور کن
این همه حرص در جهت آخرین مدل‌ها، فکر کردی از کجا می‌آد
از انباری خونه‌ی همین ذلیل شده، ابلیس اینا درمی‌آد

تکرار می‌کنم
لطف
 حال خرابی‌های هیچ کس را 
 جدی نگیرید
این نیز بگذرد



زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...