والله دروغ چرا بابام جان
مردم بسکه اینجا بالبال زدم و هیچی
برای همین هم از اول صبح به جای خرج انرژی مثبت بیجواب در اینجا
به زندگی خودم انرژی دادم
صبح زود زنگ زدم و خانموالده رو وعده گرفتم، به صد ادا
بعد هم بساط منقل و بالکنی، سرد و باد موافق و سفرهی پر مهر و
کاسهی ماست گلی تا سبد چوبی سبزی
تنگ دوغ و جام پایه داره .......... رفتیم به کار ساخت و ساز
خاطرات
بعد از ناهار هم چای و غیبت و خنده
کمی هم به طنز ماهوارهی مهران مدیری خندیدیم و بعد هم جونم واسهات بگه
عود و اسفند و قهوهی عصر و فال و خنده
تا الان
باید از تئوری دست کشید و وارد عمل شد
همگی شدیم حمال آگاهی
بی عمل
شاید می ترسیم عملی بشیم که کاری نمیکنیم؟
شاید هم حسش نیست؟
تقصیر زمان و مکان نیست؟
به بیبیجهان هم ربطی نداره
ولم کنند خودم یه پا بیبیجهانم
ولی کو همبازی که از خودش مایه بذاره؟
کلی التماس کردم تا قدوم مبارک خانم والده به سفرهی ظهرانهی این جمعه رسید
باور کن
این همون دختر بانو بیبیجهان است که منو خُل کرد و رفت
دخترش از جاش تکون نخورد
هنوز دوست داره در فرمانداری بزرگش تک و تنها بشینه
روزی صد باز خونه رو نگاه کنه و
یه قدم مهمانی نیاد
چون به تنهایی عادت کرده
هر چه هست زیر سر خودماست
بیحالی وحوصله؟
کو ح...................س
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر