خب
وقتی هیچ کمکی در این دنیا نداری
یه روز هم مجبور میشی مثل الان بنویسی
بگم چهطورم؟
گو اینکه همه، فقط اخبار خوب را دوست دارند
اما از جایی که خبرهای خوب انعکاس نداره
و ما هی خبر خوب دادیم و بیخود بود
میخوام از ، الانه خودم بنویسم
اینکی که درش قرار گرفتم
خستهام
اندازه ی موهای سرم خستگی روی پشت دارم
تازه خستگی تنها که نیست
از عالم و آدم امید بریدم
نمیدونم چند ماه که بیرون نمی رم، کسی را نمی بینم
و بیشتر تماسهای خونه را بیجواب میگذارم
اما می دونم الان در اوج ایستادم
همون نقطه ای که خیلیها میرسن و منم یکی از خیلیها
از همهی دنیا بیزارم
حتا از نفس کشیدن
از صبح چشم باز کردن
و از فکر، فکر، فکر، فکر کردن
قرار بود ما فکر کنیم،
چی شد که
فکر ما را ........... و الی آخر زندگی
و کنترل ذهن بهدر و چند روزیست صاف وسط محلهی ابلیس نشستم
هرچه ترفند و فریب بلدم بستم، افاقه نکرد
کلمات و افکار جادویی هم تقش دیدیم که درآمد
حالا
اینک
در این لحظه
فقط دلم میخواد یکبار برای همیشه چشم ببندم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر