دو روزه افتادم به فکر که
بد نیست یه خانه سالمندان دایر کنیم ها؟ نه؟
باور کن راست میگم
از الان که شروع کنم به سن خانه سالمندان که رسیدم
دیگه غصه نمیخورم بردن گذاشتن خونهی سالمندان
میگم، اینم خونه خودمه
پس چی؟
فکر کردم بعد از تصادف خیلی دیگه قاچاقی بمونم ده سال
رسید به چهارده سال
خدا رو چه دیدی شاید حالا حالاها بودیم
تکلیف تهش چی میشه؟
اگه فکر کنم بنا نیست باشم، ممکنه خودم و عزرائیل با هم غافلگیر بشیم
ممکنه هم آلزایمر بگیرم و خر و بیا و باقالی رو بغل کن
کتاب و بوم و سنگ و تراش چیه؟
دیگه چهارخط وبلاگ هم نتونیم بنوسیم
اون جا یه جماعتی دم دستی داشته باشم
برای مواقعی که حواسم برمیگرده
یه چند تا منبر برم
یهو دیدی زد و عشق پیری هم تجربه کردیم؟
وای خدا جونم
چی شد که همهچی یهطوری شد
که ما حتا فکرش را هم بلد نبودیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر