روزی راهب که به پیری رسیده بود شاگردش را باخود به تپهای بلند برد
درخت خشکیدهای نشان داد و گفت.:
- هر روز سطلی آب به این جا بیار و درخت را سیراب کن
راهب بچه ماهها مشغول انجام آبیاری درخت شد
تا روزی، مسرور و سربلند پیش راهب برگشت و گفت.: « استاد استاد، درخت جوانه داده و پر از شکوفه شده »
راهب همراه راهب بچه تا کنار درخت رفت و گفت.:
- این درخت سالها پیش مرده بود. به تو نگفتم تا باورت کم نشه. حالا هم که میبینی نظم، مسئولیت و باور تو درخت خشکیده را سبز کرد.
مهم نیست چه میکنی
حتا اگر شده هر صبح
راس ساعتی معلوم
یک لیوان آب را در سینک ظرفشویی بریز
به اینکار انقدر ادامه بده
تا درخت خشکیدهی باورت دوباره جوانه بزنه
ولی از تکرار دست برندار
به رویاهایت وفادار بمان
انسان خدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر