به به به به چه هوایی
جای کرسی، بیبیجهان خالی
چه حالی میداد. ظهر از مدرسه برمیگشتی خونه و آش ترخینه دوغ، آش رشته یا آش خشکبار ، فصل سرد بیبی براه و
سُر میخوردیم زیر کرسی
وای به روزایی که یه چندتایی هم خاله زا و داییزا هم از راه میرسیدند
دیگه کرسی بدل میشد به صحنهی نبرد، تنگستان
اواخر تابستون بیبی و عروس ریزه میزههاش که هر کدوم از الان دخترهای من کوچکتر بودن
میرفتند به کار ساخت و ساز، ذغال زمستان
یعنی یهروز صبح با سرو صدای زنداییها از خواب میپریدی و میدیدی
دنیا سیاه شده
کیسههای بزرگ ذغال، قطار کنار دیوار و تا مراحل بعدی
ذغال شویی، سرند خاکه ذغالها
سوا کردن ذغالهای درشت و ساختن گولههای گرد و سیاه ذغال
در این یهمورد برخلاف حضور پنبهزن دورهگرد که همیشه از اتاق منو بیرون میکشید
داخل خونه حبس میشدم
سیاهی و کثیفی و اینا. .... که به سوسولی راه نمی داد
ولی الحق که از پشت پنجره نظارت دقیقی داشتم
بعد از اتمام کار ؛ خطی از گولههای ذغال میدیدی که صف کشیده زیر آفتاب
و ظهر و ناهار دست جمعی خانواده
یه وقت خدا نکرده گمان نبری ما مثل شماها سوسول بودیم و بابت سرماهای اونچنانی مدرسه تعطیل میشد
خیر برف تا زانوها بود و میرفتیم مدرسه
و جشنواره ی آدم برفی و
پای چشمهای سیاه
کی مثل حالا امروز برف بیاد فردا نباشه
دلم تنگه برای
آواز................... برف پارو میکن.................یم
برفیه............ اوپ...........برفیه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر