بچگی یادمه
چه دلشیری داشتم
جسور تا دلت بخواد، کله خر
نه بچگی، تا همین چارسال پارسال پیش
کاری نمونده به ذهنم رسیده و نکرده باشم
البته فراموش نکنیم ذهن من خیلی اسستعداد راه خلاف نداره
در حیطهی ذاتم قدم برمی داشتم
زندگی خیلی خوب بود و اینا، مام مشکلی با هیچی نداشتیم
از وقتی مشکلات پریا شروع شد
هی انرژی از دست دادم
هی باورام آب رفت
هی خودم رو وسط جهنم تنها دیدم
که چنان ترسیدم که
در انزوا نشستم و اسمش شد
رسیدن به خویشتن خویش
این کشف چند روز اخیرم بود
ترسو شده، خودم رو می بازم، دائم نگرانم، .......... و همه اونچیزایی که فکر میکنم دارم، واحد پاس میکنم
روح من، حتا حس نزدیکی به میانسالی نداره
اما توافقات اجتماعی، هویتهای اجتماعی و احمقانه
من رو یهگوشه چسبونده که پیشتر از این نرم
و با کنترلهای بیرونی
این شدم
و فکر میکنم ، چه کارم درسته و آدم باحالی، بینیاز بیرونی شدم
نه نشدم
فقط ترسیدم
برای همین اگه دوباره خلیفه ناصر لیوان سم به دستم بده
ازش نمیگیرم
سر نمیکشم
چون اینبار قطعا با جرعهی اول میمیرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر