درست در همین روزهای سال هوای دل من همیشه ابری میشد
از مدرسه متنفر بودم
از بچه ها و معلمینی که ازم انتظار معجزه داشتند
از سرویسی که هنوز هوا تاریک بود دم در خونه بود
از تیوی که همه برنامههای خوبش رو زمانی پخش میکرد که باید خواب بودم
و لاجرم معمولن یواشکی و دزدکی از لای در اتاقم به صداش گوش می دادم
از هر جواب جواب پس دادنی بیزا
از هر چهار جوبی متنفر
و مدرسه برایم تمام اینها بود
فاصلهی روز تولدم تا اول مهر چنان تنگ بود که گاه آرزو می کردم
کاش هیچ سالی تولدم نرسه
بعد تو فکر کن من سی چی از کنج خونه در نمیآم؟
سی همینها که یک عمر از خودم فهم کردم
از وقت تولد از درس و کتاب لجم میگرفت
سی توقعات بیجای معلمین گرام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر