انقدر فهم کردم که مجری میگفت: جناب عارف ترانهای جدید از جناب رام اجرا کرده
جملهی اوف ترانه گلوم گرفت
خوب گوش کردم
نمی دونم چی میخوند، از صدا دور بودم. اما انگار ناله میکرد که نم نمه عمرم داره آب میشه
بوووووووووووووم
یهچیزی فرق کرده بود
نسبت به گذشته
بهجای تمام واکنشهای شناخته پوز خندی برآمد از درون
به چی؟
به مرگ؟
به تموم شدن یا آب شدن عمر
چنان بااندوه ادا شد که تو گویی خبر از فاجعهای میگفت
خیلی خوب بود
مفهوم واژهها برام دگرگونه بود
مرگ پایان نبود، تهش نیست، حسی درونم باور داره نیمهی راهی بلند و بالاست
که نه پیداست از کجا آغاز و به کجا ختم شده؟
اینها همه باور بود
حالا اگر در سنتهای ما مرگ اینهمه تلخ و سیاه و دردناک نبود
و تنها به معنی سفری بود به بعد دیگر
باز هم ما این همه از اتمام عمر در هراس بودیم؟
اوه چه عجیب؟!
همین الان توجهم به سمت اتفاق آغازین روز رفت. صدای
به شرف لااله الاالله که در محل شنیده میشد و از زیر پنجره میگذشت
چه روز عجیبی؟
چههمه توجه به موضوع مرگ؟
حتمن آمار ولگردیم بالازده و روح دوباره داره سیخونکهاش رو شروع میکنه
که هوی، عامو. جاودانه نیستی. میمیریهااااااااااااااااااااااااااا
بجمب
ولی تا اینجاش رو بیشتر نخونده بودم
تا سر ویز ویز یخچال
دیگه نمیدونم باید چهکار کنم
این ابزار همینطور بیصاحب افتاده و نمیآد برش داره
لابد وقت رفتنه؟
واقعن دیگه نمیدونم بعده ولگردی و بینیازی چی مونده یاد بگیرم؟
قاسم وقتی با خودش خلوت می کنهو وامیسته جولوی آینه - بخودش میگه بابام جان چهل و چند سالته و تا حالا که هیچ ... نشدی و هیچ گلی به سر دنیا نزدی - نه هنری نه قلمی نه ... به اینجا که میرسه روشو از آینه برمیگردونه تا بیشتر از این با خودش چشم در چشم نشه و بعد میشینه به تماشای یه فیلمی چیزی تا بره تو دنیای مجازی وخیالات و خودشو گم و گور میکنه توی اسمان خیال پردازی های شاعرانه اش تا فراموش کنه که داره روی زمین زندگی میکنه جاییکه آدماش نمی تونند یکی با فکر متفاوت نسبت به خودشونو تحمل کنند و با زور و زر می خوان همه رو شبیه خودشون کنند. والا دروغ چرا ! قاسم هر چی می خواست بشه تا حالا شده و دیگه براش فرقی نمی کنه الان که سر به بالین می ذاره به خواب ابدی بره یا 20 سال دیگه....
پاسخحذفقااااااااااااااااااااااسم
پاسخحذفصد دفعه نگفتم توی آینه نگاه نکن. خوف جن و پری میآد سراغ آدم
راستش بابام جان. دروغ چرا؟ اینکه فکر کنی قرار بوده یکی بشی مثل یکی از آدمها و خودت رو با کسی مقایسه کنی و یا از خودت توقعی همسطح دیگران داشته باشی
برمیگرده به همون ذهن ذلیل مرده
در آغاز هم اول چرایی عالم برخداوندگار نشست که چرا
اون از خاک و من از آتش
به مقایسه برخاست
ما نمیگیم شما برو قرآن دست بگیر
اما حکایات تجریدی بسیاری داره که از احوال ما در چنگال ذهن میگه
همین قیاس ما با سایرین هم یکی از چاله هاست
تو باید از هر چه که هستی شاد باشی
نه محزون از آنچه دیگران شدند و تو نشدی
واله بابام جان دروغ چرا. همیشه فکر میکردم کاش رفیق ساکن تهرانم بودی
گاهی با هم چایی گپی و به گیاهان میپرداختیم
تو برای حفظ حیات در این کره سبز ماموریت داری
البته این نظر منه
شما البته خطاهایم را خواهی بخشید
راستش و بخواهی خودم رو با هیچ کس مقایسه نمی کنم - اما از خودم توقع بیشتر از این داشتم- فکر می کنم می تونستم آدم مفید تر و بهتری باشم- شاید از اثرات غربت باشه نمی دونم - شاید هم به خاطر همه غر هایی که در جوانی به بابام زدم که چرا تنبلی کردی و فلان کار و فلان کار رو انجام ندادی ! حالا خودم یچری هم سن همون وقتای بابام هستم و با تنبلی از زیربار خیلی از مسئولیت های زندگی شونه خالی می کنم- من بیشتر از تنبلی و کم گذاشتن هام تو زندگی شاکی هستم...نه از این که فلانی از من بهتر یا بالاتره
پاسخحذفما همگی در همون نقطه گیر کردیم
پاسخحذفتو از بچگی فکر کردی پدر بلد تری میشی منتظر بودی خودی بنمایی
منم همین ماجرا رو با خانم والده داشتم
و از جایی که در بچگی هیچی نمیدونیم از خودمون هم چیزی نمیدونستیم
فکر میکردیم از همه برتر و بلد تریم کافیست بزرگ بشیم تا پوز عالم رو بزنیم
در حالی که ما هم بیش از اونها نبودیم
ما هم نسخههایی از پدر و مادریم و تکهای از هر کدام
چیزی که هنوز دنبالش تا بهت حس بهتری در آینه بده، توهمیست که از بچگی بار خودمون کردیم
من آنم که رستم بود پهلوان
در حالی که چیزی نبودیم که نشدیم
و من همینی که هستم رو دوست دارم و باهاش کنار اومدم
تو هم لنگ گذشته رو بنداز و با هر چه هستی کنار بیا
اونایی هم که فکر میکنیم شدن و رسیدن تهش یا معتاد شده یا خودکشی کردن
حد تعادل هم برمیگرده به تواناییهای ما
منم گاهی فکر میکنم دچار تنبلی و رخوت شدم
اما باز به خودم میام و میگم:
ابله تو هر چی میتونستی بشی، شدی
باقیش که نشدی در توانت نبود و با اینی که هستی حال زندگی رو ببر
من خودم رو دوست دارم در حالیکه فکر میکردم من از اون پدر هستم، پس باید بتونم کوه رو جابهجا کنم
ولی من دختر اون پدر بودم بدون انگیزههایی که او داشت
او برای من تمام آرزوها رو پیش از رفتنش برآورده کرده بود و جایی برای پرش جهشی من نذاشت
هیچگاه نمیفهمم که اگر از خانوادهای کارمند بودم، الان هم اینجا نشسته بودم یا موفقیت میچیدم؟
من همینم بیش از این هم دیگه از خودم توقعی ندارم و در نتیجه حرص هم نمیخورم
تصوری که از بچگی خانواده و خود از خودمون ساختیم بود که نمیذاره در اکنون از خودمون راضی باشیم