نمیدونم چند بود؟
فقط یادمه دیشب از صدای باد بیدار شدم
کلی هم طول کشید تا دوباره بخوابم
ولی بالاخره خوابیدم
صبح هم که وقت مسواک در آینه دیدم، خط اخم کجی که معملولن بالای ابروم
جا خوش کرده، غایب بود.
آفرین گفتم به روز نکو
نزدیکای ظهر آسمون ابری و باد و گاهی آفتاب، موجب شد، مهوس آش رشته بشم
اطلاعات میگفت: سبزی آشی نداریم. بعد از زیر و زبر فریزر گرام، یک بسته پر پیمون سبزی یافتم
بعد جونم برات بگه: یه کف دست لوبیا چیتی هم ریختم توی زود پز و عدس هم جدا
بعد یادم افتاد کشک ندارم. مگه آش بیکشک هم میشه؟
این یخچال ما اونسرش در سرزمین آلیس ایناس
.... القصه
که ای خدا جون شکرت
چه شکرانههایی هست که بیش از خود لذتش، خوشگل مزه میشه
وقتی ساعت سه، کاسهی آش توی دستم بود و عطر نعنا ورجه وورجه میکرد
یهو حس کردم
خدایا چنی خوشبختم!
خوشبختی یعنی همین
آرامش عمیق درونی و یک کاسهی آش طلبیده
سقفی امن بالای سرم و زمینی محکم زیرم و پشتم به رادیاتور گرم
بیش از این از این لحظه چی میخوام؟
همینکه دغدغهی هیچ خیالی رو ندارم
مرحبا
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاول که خوش آمدید همشهری. دوم هم
پاسخحذفاین مملکت نیمه سوخته نیست
زیرا دل من سوخته نیست
این سرزمین همیشه زنده است و حیات در آن جاریست
مگر کسان دردمندی که اسیر ذهن خود هستند
بعد هم که قربان
منهم زمانی آش نمیپختم به دلیل همین سرمونیهای قومی
همه باشند و دور هم باشیم و آشی پخته شود
از یک زمانی با خودم گفتم: من هستم و عاشق آش در روزهای ابری ، بارانی یا برفی
چرا حسرت؟
آش بار میذارم یک دیگ گنده
و به کل ساختمان هبه میکنم
یک کاس آش همسایه، سیر نمیکنه اما نشان از محبت است و هوس از دل بر
از این رو یاد گرفتم هر کاری را فقط برای دل خودم انجام بدم
گرنه شاید من هم همچون دیگران برای همهی زندگی به سبک ایرانی حسرت داشتم
زیرا ما زیست قومی را دوست داریم
روزهای تعطیل و گرد و هماییهای قومی
هر لحظهی زندگی برای من دلیلیست برای جشن و پایکوبی
که برای خدایی آمدهایم نه ذلت و حسرت