وقتی متارکه کردم، چنان احساس پیری و تاسف به حال خودم داشتم که هنوز هم باورم نمیشه
بعدها که سنم بالاتر رفت، پر از حس پیری بودم و به جوانهای اون سن خودم که نگاه میکردم؛
همگی احمق و بچه بودن.
در نتیجه من در همون زمان اول، هنوز بچه بودم پر از حس پیری
دوباره سالها گذشت و باز به همسنهای قبلی که مینگریستم، باز همه احمق و جوان و من پیر
از یه سنی دیگه کسی جز زیر بیست برام بچه نبود
ولی من در تمام دوران زندگی حس پیری داشتم، نسبت به همهی دیگران
باید بگردم دنبال عامل روانشناسی؟
یا، سنهی روح؟
و حالا که نه گذشته مونده و نه آینده در باورهام مفهومی داره، من میمونم حالا
حالا که باید یه چی باشم که بهش سرم گرم بشه
میگردم دنبال معنی که، اصلن چه معنی داره سر آدم هی سرد و گرم بشه؟
ولی واقعن بناست چه کنیم؟
همینطور در سکوت به برابر و در اکنون نگاه کنیم
که چه غلطی کرده باشیم؟
شکر خدا که به عمر هزار ساله هم نه ورایی دیدیم و نه جن و پری
در زمان روح بازی هم که از روح خبری نبود
پس جاذبهی فوقالعادهای برابر نبوده که عمری خودم رو درگیرش کرده باشم
جدی من دنبال چی هستم؟
خودم هم دیگه نمی دونم
برم باغبونی کنم
آفتاب خوبیست برای ظهر جمعه
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفهمهی کارهای خوب در دستان خود ماست.
حذفما در دستان دیگران جستجوگر زندگی هستیم
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاقعن که این دست کسان در خاطرات ما جایگاهی همیشه ویژهای دارند
پاسخحذفدر خاطرات من هم مردی از بلاد تفرش حضوری دائمی داره
مردی ادیب و سخنور که کلی چیزها ازش یاد گرفتم
از من و هر کس که میشناسم صحیحتر حرف میزد
البته اگر همشهری گرام مطلع باشند ساکنین محلهی فم همه چنین سخنور بوده و هستند
اما جایگاه آقای حجازی در خاطراتم همیشگیست تا هنگام مرگ
یاد همهشان نورانی