۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

برف بازی


حتا اگر در سال صد و پنجاه روز هم تعطیلی داشته باشیم
باز آخرش تعطیلی، تعطیلیه و من هم‌چنان کودک
وقتی صبح از این شونه به اون شونه می‌شدم برای کندن از رختخواب
حتا با این که در دلم تکرار می‌شد، فیتیله امروز تعطیله
باز یه چیزی نذاشت اون زیر بمونم
بوی نان یخ‌زده‌ی سنگک که روی بخاری نفتی، دیواری گرم می‌شد
و بعد صدای شیری که در کاسه‌ی لعابی روی بخاری شیشه‌ای   سر رفت
پشت اون هم صدای پرنده‌هایی که در حیاط صبح را جشن گرفته بودند
بالاخره از جا منو کند
اما نه خبری از بی‌بی‌ بود و نه از بخاری
خواب می دیدم
خواب یک روز خوب و شیرین و دوست داشتنی تعطیلی؛ در ایام مدرسه
همون وقتا که برف تا زیر زانوها می‌نشست
و اپرای؛ برف پاروووو می‌کن.......یم
در صحن خونه می‌پیچید و این پا و اون پا می‌کردیم برای رفتن به حیاط و ساختن آدمک
وای خدا چه روزگاری بود
گو این‌که آدمک سازی از سرمون نیفتاد
ولی لمس برف چرا
نه که خدایی نکرده فکر کنید قراره دیگه برف نیاد
خیر هر روز به‌کار تجسم برفم تا بالاخره یه برف سنگین بیاد که جبران دیرکرد این مدت را بکنه
اما از لمسش خیلی اطمینان ندارم
راستی چرا؟
چرا همه اون‌چیزا که در بچگی شیرین بود و خاطره‌ساز 
حالا هراس آور شدن و دردسر ساز
دروغ چرا، آخرین باری که با برف مستقیم رو در رو شدم
در جاده‌ی فیروزکوه بود که به دلیل بسته شدن جاده‌ها
اتومبیل‌های مسافرین محترم به آن سو سرازیر شده بودند
و نزدیک دوازده ساعت موندیم در جاده و مردهایی که با دیدن تنهاییم و برف سنگین
برام به‌به و ایول می‌گفتند
اما حتا لحظه‌ای دلم نخواست دست ببرم و برف را لمس کنم
خب معلومه چرا. 
حالا دیگه برف هزار و یک تعریف در ذهنم داشت که از تجربه‌ی جدید خودش بازم  می داشت 
همینه دیگه
چی فکر کردی؟
بچه که بودیم هیچ تجربه‌ از هیچی نداشتیم که به‌خاطرش بترسیم
سر به کوه و صحرا می‌زدیم
اما حالا حتا برای تماشای یک نقاشی، ذهن‌ها خالی نیست
بلافاصله شروع می‌کنه به ارائه‌ی مشخصات
این نقاشی در سال ... توسط .... در ... ترسیم شده الان در... نگه‌داری می‌شه
فلانی می‌گفت نقاش به .... دلیل این را کشیده
و تو نمی تونی بیشتر از اطلاعات وارده با نقاشی مزبور ارتباط برقرار کنی
و اسم همه‌ی اینا شده بزرگی
همون‌که از بچگی آرزو داشتیم
نه؟

از قلم تا خیار




از معجزه بگم که دیروز یه چی تو مایه‌های شق‌القمر رفتم و برگشتم
یه دو سه فصلی کار کردم
باورکن 
شوخی نگیر 
این ذهن وامونده‌ی دربه‌در مگه می ذاره بشینی پشت هم قلم بزنی
مثل وقتایی که خال جان سر نماز می‌رفت و حواسش به همه بود
که هر از چندی از بین ابیات نماز به هشدار با صدای بلند بگه
الله اکبر
یعنی، بچه دست نزن.
آتیش نسوزون، آرومت بگیره و ... اینا
اونم فکر می‌کنه نشسته برای رو در رویی با خدا
اما همون وقت نماز انواع بدبختی و مشکل و دردسر به یادش می اومد
الا نماز
 عین من که تا پشت میز می‌شینم
ننوشته یاد گل‌های بالکنی می‌افتم
فکر کن!
همه‌ی گل‌دان ها دوباره جوانه زده
انجیر 
آقا از انجیر پاییزه بگم که اگه هوا همین‌طورپیش بره، امسال نوبر انجیر زمستونی هم خواهیم داشت
خوبی عمر دراز به همیناست
وقت داری،‌ چیزهایی را ببینی که در فکرت هم جا نمی‌شه
والله بچگی ما که،  خیار از شهریور می‌رفت تا تابستون بعد
کی رنگ خیار می‌دید
دیدی؟
می‌آم از ذهن و گل‌کاری و قلم بگم
فکر فکر می‌آفرینه و سر از هزارتوی ذهن در می‌آرم و 
  هیچ خوب نیست
اگه  وا بدم تا ظهر این صفحه را با انواع تنقلات پر می‌کنه
جز حرف اولی که داشتم می‌گفتم
مواظب ذهنت باش، پر رو نشه که از بهشت یه‌وری می‌ری تو جهنم


پر فایده


همین‌طور که به وظیفه‌ی شریف ظرفشویی مشغول بودم
یه حباب کوچیک از در ظرف شوینده کند و به هوا رفت
و نگاه من، هم
با اندکی لذت مشکوک
چون بلافاصله فکر کردم
دیگه از دیدن حباب و بالارفتنش شاد نمی‌شم
چرا؟
بچگی که خیلی حال می‌کردیم
و چه همه حباب کف می‌ساختیم
توی قرقره خالی فوت می‌کردیم
بالا می‌رفت، نگاه من هم به دنبالش تا وقتی ناپدید می‌شد
که حالش رو ببریم
چرا حالا نه؟
شاید اول به ترکیدن  فکر می‌کنم 
می‌گم
چه بی‌فایده!




۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

کشتی من



از شش صبح، یه حس خوب بیدارم کرد
یه حسی که می‌گفت، امروز روز خوبی‌ست
خدا را چه دیدی ، شاید قراره شق‌القمر کنم  
چون همه‌ی روزها خوب به پیش می‌ره
بین این‌همه خوب، وقتی حسی خاص می‌شه 
باید منتظر معجزه نشست، یا نه؟
منم قصد کردم به انتظار معجزه بشینم
اگه فکر کردی معجزه از جایی بیرونی اتفاق می‌افته
باید بگم سخت در فریب رویای زمینی گیری
همونی که از بچگی به گوشمون خوندن و وابسته‌ی وقایعی بیرونی‌ست
مثل دختر شاه‌پریون یا شاهزاده‌ی سوار اسب سفیدی که قرار بود بیاد و خوشبختیو رضایت را بذاره کف دست ما
خلاصه که چاره ای نیست جز این که به باور خودمون برسیم و 
همه سعی من در این است
ناخدای کشتی زندگیم باشم
هیچ کاپیتانی مثل ما از واجبات و نیازهای حقیقی آگاه نیست
چه بسی با مخ بخوریم به یک صخره‌ی یخی
شما خوبی؟
الهی شکر
همگی خوب باشیم


۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

ذهن، محمد جعفر مصفا




به ‎علت حاكمیت پندار بر ذهن، ‌اتاق وجود من، یعنی ذهن من تاریك است. اكنون از درون این اتاق تاریك به‎ده‎ها و صدها موضوع اجتماعی یا هر موضوع دیگر نگاه می‎كنم و نتیجتاً همهٔ آنها را تاریك می‎بینم.
   حال كار مفید این نیست كه تو آن ده یا صد موضوع و مورد را برای من روشن كنی؛‌كار مفید این است كه كمك كنی به‎روشن شدن اتاق تاریك ذهنم. وقتی این اتاق روشن شد خود من می‎توانم از یك موضع روشن آن صد مورد ـ و بیشتر از آن را ـ روشن ببینم.










  خدایا این چه مصیبت و بدبختی وحشتناکی است كه بر انسان وارد شده است. این واقعاً یک بلای عظیم است، یک خسران فاحش است که انسان حالات اصیل و فطری خود را فراموش کند، با فطرت خود بیگانه شود و به جای آن یک شبه هستی دروغ و عاریت را حاکم بر خود و زندگی خود نماید.    انسان چند سالی بیشتر هستی و حیات معنوي به معنای واقعی ندارد آنهم معنويتی که هنوز خام است و رشد نکرده است ـ طفل معصوم سفر زندگی را تازه شروع کرده و هنوز در ابتدای راه است که جامعه آن میراث شوم را یک شبه، مثل یک کابوس هولناک بر او تحميل می‌کند.    و این میراث است که چشمه هستی فطری شاداب و پر طراوت او را می‌خشکاند و از او یک کویر خشک و یک برهوت می‌سازد که زمانی به طراوت و زيبايی بهشت بوده، کويری که پر از خار است با مقداری گل‎های کاغذی که فقط زرق و برق دارند، نه بو نه شادابی و نه طراوت.


مصفا 


خورده رنج‌های زندگی



خدایی نکرده، نکنه فکر کنید از زبون رفته باشم
از خیر،  امید کنده باشم
و ایام،  از زیبایی افتاده باشند
خیر
اندکی تا قسمتی، بیمارم
بیماری هم که دست ابرو باد و مه و خورشید و فلک درد نکنه
ربطی به زیبایی و زشتی زندگی نداره
بالاخره باید پزشکان هم نانی بخور و نمیر دربیارند
بیمارستان‌ها کیسه‌ها را پر کنند
و ........ تا دنیا در بهترین شکل به تداومش ادامه بده
خلاصه که خوبم، 
زندگی زیباست و فقط یک برف و بارون حسابی می‌خواد
تا بشه گفت: توپ داغونم نمی‌کنه
خوب،  خوبم
فقط کافیه به زندگی نق نزنیم



۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

از سر واکنون


عجب حالی دارم از صبح، دل‌تون نخواد
ولی کاش می‌شد، مدام ساکن بهشت باشیم
روزهایی که این‌ورم و
نرم و سبک راه می‌رم و
گل‌های خونه را درک می‌کنم و
  نور آفتاب و آسمون و نگاه همسایه، طلایی می‌شه و
تو دلم قند آب
چه آدم خوب و دوست‌داشتنی‌ ازم در می‌آد
خودم بیست دقیقه یه‌بار یه بیست در آینه بهش می‌دم که به بیستش ده بریک به‌توان n
وقتایی هم که سراز محله‌ی بد ابلیس در می‌آرم
خودم از خودم بیزار می‌شم
وای به اطرافیان
خلاصه که باید این روزهای بهشتی بیشتر بشه
و عادت ترس و اندوه، منه بیچاره از سرم بیفته



۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

بین دو جهانی


همین‌جوریا یه جورایی شدیم که از اول‌ش نبودیم
امروز سر انگشت حساب می‌زدم
کله به دیوار کوبیدم
سر به آسمون گرفتم... هر کاری بگی کردم، بلکه دو صفحه عاشقونه بنویسم
یه دیالوگ ساده بین دو دختر جوان درباره‌ی یک حس لطیف
ولی ناآرام
نشد که نشد
آقا نگو به کل از حس افتادیم
بس‌که به خودمون گیر دادیم، وارد تو هم نشیم
از هر چه تجسم نرم و لطیف عشوقولانه افتادیم
خب با این حساب تا ابد هم تجربه‌ی عشقی نخواهد بود
چون اصول و پایه خراب شده
نمی‌تونم تجسم کنم
هیچ نوع
اصلا دیگه انگاری بلدش نیستم
تاحالا فکر می‌کردم، فقط از شعر سر در نمی‌آرم
نگو از عشق و تجسم هم دور افتادم و در یاد ندارم
فکر کن برای هر جمله با خودم کلی کلنجار می‌رم که ...!...این
احمقانه می‌شه، اه !!!! چه دختر چیپی می‌شه!  اوه... این‌که دیگه لوس بازیه
همین‌طورشما بگیر تا هرجا دلت خواست همون‌جا
اومدیم سالک بشیم، اونی‌هم که بلد بودیم از یادمون در رفت
این‌ورم هیچ پخی نشدیم
نه دنیا موند و نه آخرتی داریم
موندیم بین دو جهانی


۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

اصلا ما قهریم


یه کلیپ ساده می‌تونه کلی پیام داشته باشه
و ما را به خود و همین‌طور به شمای خالق بچسبونه
و این حس، تشابه و نزدیکی می‌تونه  کلی از سوالات بی‌پاسخ مانده را جواب بده
دیگه نمی‌گم، چرا به حرفای مخلوقات گوش نمی‌دی
منم اگر هزاران هزار سال طرح می‌زدم و خراب می‌شد
دلسردی کارگاه را می‌بست و چه بسا تا الان لبو فروش شده بودم
نمی‌دونم شما بعد از تخته کردن کارگاه خلقت به چه کار مشغولی
ولی کاش یه تابلو می‌زدی
این واحد صنفی به دلیل عدم موفقیت تا ابد الاباد تعطیل شد
مردم سرکار خود بروید
که ما از خدایی خود خیری ندیدیم
هرچه ساختیم شما به ما خندید به جای این که برای ما کف بزنید
 دنبال شیطان ذلیل شده‌ افتادید و هی نقاشی‌های ما را خط خطی کردید
و به سخره گرفتید
ما اصلا نمی‌خواهیم
اصلا هیچی هم نمی‌سازیم
اصلا ما قهریم
اصلا راست می‌گید خودتون طرح بهتری بزنید و .........


النکاح سنتی



گاهی فقط، می‌شنویم
گاهی هم گوش می‌کنیم
یه چی میترا گفت، مجبور شدم دوباره به موزیک پیوسط پایین گوش کردم
بعد از خداد دفعه که این چندساله این آلبوم را شنیدم
 تازه با اشاره‌ی دیگری
 توجهم به سمت گفتگوی ناگهانی یک پدر و پیچوندن دختر جلب و
کانون ادراکم نرم سرخورد به ایام حضرت پدر
شونزده پونزده ساله بودم که یه روز یه مزاحم تلفنی که اون‌موقع
بسیار رایج بود،  چند دقیقه‌ای پای تلفن نگه‌م داشت
نگو از اون اتاق حضرت پدر گوشی را برداشت و صدای
زمخت یکی از پسران آدم را از آن سو شنید
خانم‌والده سیستماتیک برای این‌که اسم محصولش بد در نره یه ماله روش کشید و گفت:
خواستگاره حاجی. چیزی نگو
ندا آمد که،
خانم برو ببین پسره کیه؟

از همون وقت ما فهمیدیم، تنها رابطه‌ی قانونی برای یک دختر خونه
رابطه‌ای‌ست که به سفره‌ی عقد النکاح سنتی  ... ختم بشه
 دیگه دنبال یه هم‌بازی توپ باحال نمی‌گشتم که کل داستانش با دو تا سینما و یه بستنی خوردن هم می‌آمد 
بدل شد به آرزوی شاهزاده‌ی سوار بر اسب سپیدی که معمولا یا نعل اسبش در رفته
یا پلیس خوابوندش، پارکینگ 
یا پشت ترافیک گیر کرد و معمولا یکی دیگه رو عوضی پیدا می‌کرد
خلاصه که هر چی می‌کشم از این رویاهای خوش و غلط نژادی بود


همه چیز، جز دردسر



آخرش نفهمیدیم، 
سر وته گناه و ثواب عشق، چند وجبه؟
از عصری که دندون لقش رو کندیم
گفتیم، هم‌چینام مال من نبود
فکر می‌کردم
  باید مثل همه عاشق بشم
و چون همه ادای عشق و عاشقی رو در می‌آوردن
ما به آدرس هر کی رفتیم
محکم خوردیم به آخر، یک کوچه‌ی بن بست
و 
فهمیدیم، فطرتا این‌کاره نیستیم
ولی از جایی که هنوز یه چیزایی، حتا یک موزیک خوب
باعث می‌شه فکر کنم، عشق یه جایی هست و باید دوباره دنبالش بگردم
و از جایی که به این تنهایی عادت کردم
چند آهنگ دیگه  گوش می‌کنم تا کانون ادراکم بره
یه جای دیگه، جز عشق



۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

مگه عید نیست؟



فکر کردی مهمه ؟
معلومه که مهمه، اسمش که عید هست
اصلا هم مهم نیست این روز را به عید بودن قبول داشته، یا نداشته باشی
مهم اینه که در یک تقویمی ثبت شده، امروز عید
و عید بهترین شادی و بهانه است برای جشن و سرور
جشن گرفتن برای تمامی موهباتی که به نام زندگی ما به رسیده
همین که در این زمین،  چهار فصل زندگی می‌کنیم
روز، خورشید و شب،  ماه و ستاره می چینیم
در این زمین خنده هست، امید هست، عشق هست
مهربانی هست، شوقی در نگاهی هست و رویاها و آرزوهای بسیار
همین که بوم سفیدی برای کشیدن این همه طرح داریم دلیل سرور نیست؟
یا ...
یا نه، عید و جشن باید دلیلی محکم داشته باشه.
چون ما آدم‌های خیلی مهمی هستیم
و کی گفته الکی باید به زندگی بخندیم؟
ها....؟
 وقتی فلانی اخم‌ش تو هم و دلیلی برای یک لبخند، یک جواب سلام خشک و خالی به تو
یک ذره مهر  نداره، کی گفته تو بگی عید و بیا جشن بگیریم؟
گندم خانم هان؟!
این می‌شه من
من هم که از کل و وحدت وجود منفک و می‌شه،  من
و چون بعضی انقدر من،  دارند که نتونند به کسی یه نخود مهربانی کنند، کی گفته 
گندم خانم بگی عید و بیا بخندیم؟
نخند
مثل برج زهر مار همه عمر را سپری کن و در پیری
فحشش را به زندگی و روزگار بده که چرا سیرک متحرکش هر روز پشت خونه شما پارک نبوده
خب هم محلی، در تقویم من هر روز و هر لحظه عید و 
از این رو این عید 
 بر تو مبارک

در راه است



سخت نگیر، ولش کن
خودش می‌ره
به‌خدا!
ما کردیم شد
تو هم،
ببین می‌شه
تا وقتی بهش گیر دادی و آویزونی
 نگهش داشتی
همه چیز را رها کن
لحظه شو
آن شو
اینک شو
خودش خواهد آمد

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

خواهر ... جون خواهر


خواهر

جون خواهر
این جوون رعنا که زیر درخت خوابیده می‌شناسی؟
آره خواهر، او عاشق گل‌رخ دختر حاکم شهر ....
اینا رو یادت می‌آد؟
از بچگی یه چیزایی به گوش‌مون خوندن که از اصل چپه زندگی کنیم
دبستانی بودم هنوز که این قصه‌ها وارد ذهنم شد
مدتی هم کاری نداشتم جز خوابیدن زیر درخت‌های مختلف خونه
بلکه یه جفت کبوتر سپید بیان و اون بالا روی یکی از شاخه‌ها بشینند و از اسرار مگوی زندگی بگن
و منم اون زیر یواشکی بشنوم
چه بسا حتی منتظر بودم بشنوم، خواهر؛ جون خواهر
این دختر بیچاره رو می‌بینی که این زیر خوابیده؟
قراره یه روز عروس شاه بشه یا نمی دونم شق‌القمر کنه
ها پس چی؟ مگه ما نمی تونیم شق‌القمر کنیم یا عروس شاه بشیم؟
مگه رو پیشونی سیندرلا نوشته بود که شد؟
یعنی از بچگی منتظر بودم یکی بیرون از خودم، خبر از من بیاره
وای چه آش‌شله‌قلمکاری بود زندگی من
حالا که به عصر خود شناسی رسیدیم و با هزار جون کندن به سکوت درون بازگشتیم
و امید از غیر‌های بیرونی کشیدیم و به خود دادیم
جز سکوت هیچ چیز نمی‌شنوم
سکوت
و سکوت و سکوت
کاش از بچگی تو گوش‌مون خوانده بودند
اونی که اون‌جا نشسته و به هیچ چیز فکر نمی‌کنه می‌بینی؟
اون یک آدم واقعی‌ست که دنبال خدا می‌گرده
بلکه الان به یه چیزایی رسیده بودیم
باور کن با این همه بلغورجاتی که از انواع کتاب رفته توی سرمون
کی می‌تونه وسط این همه منطق و علم و دانش خدایی ببینه؟
ببینی هم نفی می‌کنه و می‌گه، این‌ها خیلات


۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

ساخت و ساز، خاطرات رنگین کمونی



خدا نگه‌داره این سنن ایرانی 
از جمله همسایگی 
از جمله، دوستی‌های قدیمی و صمیمی 
دوست از اون قسم واجبات زندگی‌ است که کهنه‌اش خوب جواب می ده
دوست نو فایده نداره
تا بخوای بشناسی، آیا او باشه،  نباشه، هر چی از آب در بیاد
وقت زیادی نیست که باهاش خاطرات رنگین کمونی بسازی
ولی
وقتی از کوچه پس‌کوچه‌های، همسایگی
یکی به دیدنت می‌آد
یک بانوی تمام عیار
که به قدر بیست سال باهاش خاطره داری
به قدر بیست سال هم با هم حرف داری
از خاطرات پشت سر 
از همه دیوونه بازی‌های جوانی
چنان‌که افتد و دانی
از محله‌های خلوت قدیمی و همسایه‌های پشت و روبرو
حتا از بقالی سر کوچه که می‌گی، آخی یادش بخیر
اون
آخی اونم یادش بخیر
خلاصه که تو دائم داری خیر می‌دید و می‌گیری
خدا کنه هر آدمی در سن پیری یک دوست قدیمی داشته باشه
تا مونس توهمات تنهایی پیریش بشه

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

عبور باید تا راهی گشود


نه گمانم رخ داد زیبایی کنار این همه بغض ممکن باشه
نه گمانم با این همه خشم، این همه شکوه و اون همه ناله
زیبایی در خونه‌ای را بزنه
پر از نفرت ، پر از کین قدم برداشتن
پر از خشمن در آینه نگاه کردن
اندکی از خشم تو کم نمی‌کنه
فقط به جامت زهر خواهد ریخت
منتظر نشین تا خدا کیفر دشمنانی را که در ذهنت، خانه کردن را بده
تا تو باورش کنی
تو ببخش
تا بتونی خدا رو کنارت
از پشت این‌همه خشم و نارضایتی ببینی
که منتظره تو در امروز و در لحظه خلقتی تازه کنی
پشت هیچ اندوهی، جای خدایی نیست
که ذهن مکار خانه کرده


باید خندید
از ته دل خندید
به لحظاتی که با سرعت از تو دور و 
به نیستی نزدیک می‌شن





جنگ تا صلح یه خنده



همین‌طوری که روی کاناپه لم داده و به بهانه‌ی درد کردن خستگی از تن
چندریالی احمقانه‌ی کره‌ای می‌دیدم
به این نیت که با سادگي ش برم
متوجه شدم از یه چیزایی حرصم می‌گیره، که هیچ لزومی هم نداره  بگیره
مثلا دوماد خنگ احمق، لج منو درمی‌آره
ولی پدر زن و همسر گرام بهش می‌خندن و پدرش هم درنمی‌آرن
و من هی متحیر می‌مونم،چرا اینا به این می‌خندن؟
چرا نمی‌زنن پدرش رو در بیارن یا این سرخونه رو
بندازینش بیرون
در خنده‌های حرص درآر سوم و چهارم به راز بزرگی پی بردم
عادتا از یه چیزایی حرصم می‌گیره که نباید و می تونه که نگیره
خب اون‌ها می‌خندن و لحظه‌ای بعد فراموش می‌کنند
 در  زندگی حقیقی فکر می‌کنم اگه به خودم باشه
در هر مورد پدر داماد را درآوردم 
و فکر می‌کنم زندگی جدی تر از این‌هاست که درش حماقت کنی
 خیلی سخت گرفتم و تا این‌جا اومدم؛ نه؟
آره. شما نگو خودم فهمیدم، چه سه‌ای کردم
به چه چیزها که می‌شد خندید
و به جاش جنگیدم


دری همیشه باز


وای که وقتی این انرژی‌ها می‌زنه بالا
دیگه نمی دونم چه کنم
مثل تراکتور کار کردم
مثل دوچرخه پا زدم
مثل خودم خندیدم
رفتم، اومدم، هنوز یه عالمه انرژی دارم که نمی‌دونم چه‌کارش کنم


کی بود می‌گفت: چه کنم، چاره کنم، یه چیزی بدید پاره کنم؟
مثل حکایت اینک
دیدی؟
وقتی اون پایین می‌افتیم، فکر می‌کنیم همه درها بسته و 
رسیدیم به آخر خط ایستگاه دنیا
وقتی  می‌ریم بالا هم خودش یه جور

خوبه روی همه در و دیوار خونه ثبت است
هست اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

فقط به یه‌چوکه یادآوریم احتیاج داریم
یادآوری نور، شوقی زلال
دری همیشه باز 
یادآوری این
که

تاریک‌ترین لحظات شب
دقایق پیش از سپیده است

چی بگم جز، شکر؟





بعد از مرگ هر پاپ اعظم که بین آدم‌ها می‌رم
وقتی برمی‌گردم خونه تا شب باید هزاران سجده کنم که،
خدایا شکر، که ذخیره‌ی بالایی از روحت سهمم کردی
شکر که 
شهرزادم آفریدی، نه حتا یکی مثل اخوی گرام
یا مثل فلانی و بهمان و اینا
شکر با همه سختی‌هایی که کشیدم، خودم موندم و چیزی عوضم نکرد
شکر که قدرتی بهم دادی که، بتونم خودم رو حفظ کنم و باورهام رو چارچنگولی نگه‌دارم
همه‌ی مبارزه‌ام در زندگی این است که به سمت بالا برم
به سمت شما
اجازه ندم به مقابله تحریک یا به خشم وادارم کنند
یه باوری از شما که تا قیامت نگهم داره
شکر که باورت دارم
  این باور باعث شد از هنگام تولد مونسم شما باشی
با شما بخوابم، با شما چشم باز کنم و از شما بطلبم 
و همیشه سرم را بتونم بالا بگیرم و مستقیم در چشم مردم نگاه کنم
وقت نماز ظهر هزاران سجده‌ی شکر کردم 

شکر که ما رو ما آفریدی





۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

مصارف دیگر




دهه‌ی سی‌ شاهنشاهی، ما ده ، چارده ساله بودیم شاید کمتر
کلاس پنج یا چهار شایدم اول راهنمایی
پدیده‌ای ناگهان به زندگی ذهنی‌ام راه باز کرد
هر چهارشنبه شب دل خوشی‌م بود، دایی‌جان ناپلئون ببینم و همه‌ی ما به فراخور حال
از این سریال خاطره‌های خوبی داریم
ولی چیزی که تازه این چند روزای تفکر  بهش فکر کردم
بی‌خیالی خوش و سیال سنم بود
که چه‌طور منقش می‌شد
رنگ می‌گرفت
و تعاریف تازه پیدا می‌کرد
خب قدیما همه با هم قاطی پاتی زندگی می‌کردن و در نتیجه
باز هم به فراخور حال، به طور معمول سه‌دو یکی، از بچه‌های فامیل توی خونه‌ی درندشت ما ول بودند
و  مثل انسان های نخستین
از دیوارو درخت می‌رفتیم بالا، ولی فقط در جهان‌م همین بودن
نه بیشتر. 
سعید نشونم داد این‌ها مصارف دیگری هم دارند
یکی‌ش هم عاشق شدن
چه بسا ما هنوز هم متوجه این مصرف ناکارآمد نشده بودیم و داشتیم
هم‌چنان حال دنیا رو می‌بردیم
هان؟ نه؟



چندتا فیلم خوب

[singing-angel-gift-72.jpg]



چنی حرف در می‌آرن بعضی‌
یه روزا، اهل کار نیستم
و یه روزا به شدت، کاری‌ام
این چند روزه هم همین حالی‌ام
جبرئیل همین نزدیکا و منم حسابی نوشتنم می‌آد
البته ، 
از فیلم خوب هم غافل نشو
یه چندتا فیلم خوب هم دیدم


هم‌چنان هم کاری‌ام


شما خوبی؟

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

خاطره‌ی سرخ یاقوت





یاقوت، زن قرمز پوش میدان فردوسی
و ....... خلاصه داشتم
  برنامه‌ای از بانو فرشته پخش دوباره خاطره‌ای را تازه کرد
  به‌قولی گلی: بخوای مهشور بشی، باید یه کار بزرگی بکنی که اسمت بیاد سر زبونا؟
حالا تو فکر می‌کنی، یاقوت رو فرشته کرد یاقوت؟
یا یاقوت فرشته رو برای همیشه الهه شهر خالی؟
این دو مکمل هم بودن؟
نه. یاقوت ، یاقوت بود.
حتا اگر فرشته ترانه‌ای هم نمی‌خوند
یاقوت هر روز در ذهن هزاران عابر ثبت و مرور می‌شد.
خیلی از نسل ما و پیش از مایی‌ها صرفا برای دیدن گل روی یاقوت میدان فردوسی رو افتتاح کردیم؟
اولین بار که تنها به اون‌جا رفتم، برای دیدن یاقوت بود که به برکت انقلاب یه لچک توری سرخ سرش بسته بود
پیش از اون هم بچه بودم که بزرگی ما را جمیعا برای دیدن دو شیفته عشق برد
یاقوت و مریم ، گل‌فروش میدان، دربند
زنی که به صورت داریوش اسید ریخت
واوووو برای همین من عاشق نمی‌شم دیگه.
اصلا حوصله خودخواهی و تملک و اینا ندارم
نه برای خودم و نه از او
ولی یاقوت شدن هم عالمی داره
خوشا عشقی که ازم یاقوتی بسازه



شرمنده، فایل صوتی اصلاح شد

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

دوباره یک کشف مهم دیگه



جاتون خالی، یه کشف مهمی کردم به وسعت زندگیم
تا فراموشی هست، وضع انسان هم همیناست
منم یکی‌ش، هر از چندی یه نموره به این کشف مهم نزدیک و دوباره نصف راه از خر شیطون فراموشی پایین می‌آم
و می‌گذرم
همین الان دوباره دیدمش و خفتش کردم کنار دیواراتاق. 
همون‌وقت که لازم بود لحظه‌ای، 
تنها لحظه‌ای بایستم و خودم رو نگاه کنم
چرا دو روزه انقده از خودت شاکی‌؟
انگاری مریض حالم،  یه نموره بی‌حالم و یه‌جورایی
نا دوست داشتنی. 
 از خودم شاکی‌ام، برای کارهایی که باید انجام بدم و
در حال،  اکنون نمی‌تونم
 بگو یک صفحه، کار؟ ابدا. نمی‌آد.
شما که همگی استاد رسم‌الخط و می‌دونید ذوق باید خودش این‌جا حضور داشته باشه
وقتایی که هست روی پا بند نیستم. با تمام انرژی دارم همون کار را می‌کنم
وقتی نیست. می‌شه عین، کف دستی که مو نداره.  بکن.
  چه گیریه؟ به خودم دادم!
 زیادی ازخودم توقع دارم و داشتن و
بیچاره شدم

فکر می‌کنم، خیلی مهمم و نمی‌شه هر لحظه یه چیزی  خلق نکنم. 
یکی نیست بگه، حالا مگه فکر کردی چی هستی؟
کی هستی؟
نه‌که خودتم باورت شده ، خدایی؟ 
فکر کن یه فیلم خرید پستی برام آوردن دم در گرفتم. دلم لک زده نگاهش کنم
خجالت می‌کشم نمی‌تونم. 
یعنی این وقت روز ، با این آفتاب زلال، بشینم فیلم نگاه کنم؟!
استخفر... توبه.  یهو دلم برای خودم سوخت. گفتم:
نه......
  تو هم نازی، گاهی حیونی و خسته می‌شی.
ولی قرار نیست هنوز انتظارات خانم‌والده رو بر کولت حمل کنی
بزارش زمین و نفسی تازه کن. تاریخ مصرف همه این‌ها تا قبل از بیست سالگی بود
نه حالا که وقتش شده، بری لنگر رو بندازی چلک و این پا رو بندازی روی اون پای بازنشستگی
فکر کن؟
از خودمم رودواسی دارم






۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

آرزوهای نیمه کاره


مرد وارد جهان رویا شد و رفت بالا
بالا و بالاتر
همون‌جا که می‌گن خدا هست و درما نیست
از طبقات چندگانه گذشت و از بین ابرها می‌رفت که به ساختمان بزرگی رسید
مرد سالخورده‌ای کنار در نشسته بود پرسید:
ببخشید: می‌شه بدونم این‌جا کجاست؟
نگاه شفاف مرد براندازی کرد و گفت: « انبار هدایا. می‌خواهی ببینی؟ »
در بزرگ قدیمی با غژه‌ای باز شد و قدم به درون سالن عظیمی گذاشت
که، پر از هدایای خاک خورده و تار عنکبوت گرفته بود تا، سقف
پرسید: « این‌ها چی هستند؟ »
- آرزوهای فراموش شده.
 دوباره نگاهش را بر هدایای کوچک و بزرگی کشید که کادو پیچی شده چرت می‌زدن
.: « چرا ؟ »
- وقتی آدم‌ها  آرزویی می‌کنند؛  در سیستم ثبت و بسته‌ها آماده می‌شه تا به وقت مقرر به دست صاحبان آرزو برسه. 
اما از جایی که آدم جماعت دل کوچیک و فراموش‌کاره
آرزوها هم خیلی زود از یاد می‌ره
در نتیجه خداوند انباری از آرزوهای نیمه کاره داره که باید تا ابد خاک بخوره.
چون نیمه‌ی راه
رها شده‌اند



آرزوهای ناتمام


خب همیشه همینه
به چیزی که داریم قانع نیستیم و نتیجه این‌که هیچ وقت آروم و قرار نداریم
اول مشکلش این بود خودش رو برسونه عروسی خواهر زاده‌ی گرام در کانادا
چه حالی داشت فقط خدا می دونه
کچلم کرد بس‌که نق زد و هول و ولا داشت
که اگه بشه، اگه نشه، .............. خلاصه که خدا براش خواست و به مراسم رسید
از بعد از مراسم؛  هر روز آف‌لاین و پیام می ذاره که آی شهرزاد کجایی؟ نگرانت شدم
 می دونستم دردش چیه و موضوع نگرانی برای من نیست 
جواب هیچ یک را ندادم
خب ما وقتی به آرزوهامون می‌رسیم باید بعدش بشینیم و به باقی راه به پردازیم
  می‌دونستم فقط نمی‌خواست از باقی اقوام جا بمونه
یک هفته‌ای می‌شه که شبانه روز می‌بینم در اینترنت
صبح یک پیام فوری ازش داشتم که گفتم نکنه خونه‌اش آتیش گرفته و باید از این‌جا به تورنتو آتش نشان بفرستم؟
بالاخره جواب دادم
حدسم درست بود
حوصله‌اش سر رفته و تورنتو شده کوفتی
همیشه همه‌ی آرزوها همین‌طوری‌ست
بیچاره آرزو؛ اسمش که روشه
تا وقتی شیرین و خواستنی‌ست که آرزو باشه؛ وقتی به دست اومد
خب دیگه آرزو نیست و شده و در نتیجه یک انگیزه از زندگی ما حذف می‌شه
تا وقتی دور از دسترس و دست نیافتنی به هر دیواری سر می‌کوبیم
ولی به محض اجابت می‌مونیم که خب حالا چه کنیم؟
مثل احوال این رفیق نامرغوب که همیشه به یکی نیاز داره تا بهش احساس رضایت القا کنه
گرنه به‌قول خودش کنار نیاگارا هم حال نمی‌ده
فکر می‌کنی ما غیر از این باشیم؟



جاودانه نیستیم





Butterfly - mihail aleksandrovوقتی می‌گم، جاودانه نیستیم و قدر هر لحظه را بدونیم
که هیچ پیدا نیست، فردا کجاییم؛ اخم دوستان می‌کشه به هم و اه
باز حرف مرگ رو زدی
صبح بیدار شده و طبق معمول روزه و ساعت 11 پیش از ظهر به قصد خرید اسباب افطار می‌ره بیرون
حالا چی می‌شه که ماشین روشن بوده و یهو هوس می‌کنه از عقب بیاد و یه نیم‌چرخی هم بزنه
و صاف این بنده‌ی خودا رو چنان بچسبونه به درخت که به رسیدن هیچ کمکی راه نمی‌ده
بالاخره ماشین آتش نشانی می‌آد و ماشین پیچیده و له شده رو می‌کشه کنار
تا همه‌ی امید فرداها را پیش چشم بچه‌ها و شوهرش دربیاره
 با یک جواز فوت
همه چیز تموم شد
امروز ، روز سنگینی بود و  تو خونه پرسه می‌زدم
کی می دونست یه جای دیگه خونه‌ی فامیل چه خبره؟
جان مادر و پدر و جد و آبادتون جمعیا زندگی روباور کنید
و جرات کنید باور داشته باشیم
جاودانه نیستیم
و باید هر لحظه  زندگی کرد که وقتی قراره بیاد همین‌طوری به سبک فیلم ترسناک می‌آد
انگار یکی نشسته پشت ماشین و اومده محکم خانم را کوبیده به درخت توی حیاط خونه
فکر کن!
ماشین گذاشته دنبال راننده‌اش
همه‌جور تصادف به ذهن آدم می‌آد، جز تصادف با ماشین، خودش
دیگه فکر نکنی جاودانیم و
همه چیز رو بندازیم پشت گوش فردا






ابتلای به کلمه




می‌دونی ابتلا یعنی چی؟
از بلا می‌آد و بلا یعنی آزمون‌
از جایی که درآغاز کلمه بود 
و خداوند هم کلمه
و جهان را با کلمه خلق کرد
و ما عاجز از خلق این همه زیبایی و استفاده از بهترین کلمات زندگی
باید وسواسی تر از کلمات استفاده کنیم و کمتر نق دنیا رو به جون اسلام و خدا و پیمبرش بزنیم
واقعا که
چه توقعات که ما داریم
حالش نیست از چهارتا واژه‌ی نیک سرشت برای هم استفاده کنیم
بلکه احوال‌مون بهینه بشه و روزگار به سوی به‌روزی پیش بره، هی می‌گیم: 
خدا کیلو چنده؟ 
 این خدا کجاست که ما این همه درد نکشیم و
همه‌اش زیر سر اسلام و پیمبرشه و ....
بلکه کمترگرفت وگیر زندگی رو به گردن خدا بندازیم و مسئولیت‌های خود را بپذیریم
ما در استفاده از زیبایی و خلق آن عاجز و ناتوانیم و از جایی که ما خالق زندگی‌های خودیم
پس کسی جز ما به ما مجرم نیست
فعلا با غرورها حال کنیم، ممکنه استفاده از واژگان خوب و مثبت من‌مون رو آب کنه
و همه‌ی غرور و شخصیت و هویتی که این سال‌ها دست و پا کردیم


یکباره آب بشه
نه؟
روز ، روز من است و 
روزگار هم از آن من







از عربی تا آرامی



الحمدالله که بالاخره فهمیدیم از ایی قرآن هیچ نفهمیدیم که دیگه کسی به جونش هی نق بزنه
که چرا ایی‌طور، چرا او‌طور 
از قرار پیدا، قرآنی که تا به حال بهزبان فصیح و بلیغ عربی بوده، آرامی از آب دراومده و فهمیدن
همه‌ی ترجمه‌ها و تفاسیر هم غلط شد
از آیات حجاب تا هر چی باهاش حال نمی‌کنی
ما که با عربی‌ش هم حال می‌کنیم، ولی اگر بناست زبان آرامی باعث بشه
عده‌ی بیشتری باهاش به آرامش برسند؛ مام حرفی نداریم
شاید بالاخره بعد از هزار وچهارصد سال فهمیدیم، اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟
و بناست بابت چه جرایمی حساب پس بدیم
و امید بسیار که بالاخره یکی بگه ، بابا این آدم بیچاره بنا بود بر زمین خدای‌گونه زیست کنه
هیچ جرم هم نیست و همه‌ی نفوس آدم می‌تونه برگرفته از ذات اقدس باشه
شاید این وزارت فخیمه‌ی ازما بهترون هم گیرش رو از ما برداشت
از مزاح که بگذریم
خدا کنه بیهوده مبتلای کلمه نشده بوده باشیم
ابراهیم مبتلای کلمه شد اون‌همه پوستش رو کندن
ما که یه نموره به خواب ابتلا و آزمون رفتیم، حال و روزمون این شد
وای به ابراهیم که تاریخ هم شاهد، ابتلای او به کلمه بود

...

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

make you smile

عطر، آقاشاه عبدالعظیم


یادش بخیر بچگی
یه حضرت آقا بود که مثل جایزه‌ی شانسی عمل می‌کرد
البته، قربون جدشون برم
اما در کمال شرمندگی نه از باب ایشان
رشوه های بی‌بی‌جهان که از جنس خودش بود
معطر و لبریز از رنگ و نور
وقتی آمار دختر خوب بودنم می‌زد بالا، از یک‌ماه پیش‌تر وعده می‌شدیم
به، زیارت آقا
می‌رفتیم پابوس آقاشاه عبدالعظیم
که از همین ذوق و تقرب، اولین غلط زبان بیگانه هم شد
کینگ عبدال گریت
اصل خوبی‌ش به همین بود که ما با شوق سر انگشت می‌شمردیم
برای 
پابوسی، آقا
اول یه زیارت می‌رفتیم 
و
باقی،  بازارچه و دود کباب و ریحان و اسفند، 
عطر سید جواد و گلاب، قمصر
تسبیح و النگو پلنگو
و 
تو گردنی‌های نقره‌ی الله
مهروجانماز، 
رمال و دعا نویس
مجموعه‌ای کامل و بی‌نظیر برای ترسیم
رنگ و نور و حالت
به‌خاطر این همه شیرینی، شاه‌عبدالعظیم هنوز در دلم، 
همان حضرت آقاست
گو این‌که،  نه ما می‌ریم و نه 
اون بازارچه لطافت و زیبایی همراه با تقدس
دل‌های نیازمند زائران آقا را داره
نه دیگه آقا ما رو طلبیده
جا داره از بی‌بی‌جهان نازنینم
برای خاطرات خوب، حضرت آفا عبدالعظیم که گاهی از سر لطف
ما رو می‌طلبید 
تمام قد سپاس‌گزار باشم


در هر شرایط ، اتاق کجه





دانلود


 چند دهه‌ای است، یعنی از دوران شباب و اینا
خیلی با موسیقی‌های پاپ وطنی حال نمی‌کنم
اما برخی از این موسیقی‌ها رو نمی‌شه نشنیده گرفت
شاید بعد از مرگ هر پاپ اعظم شنیدنش لذت بخش باشه
با چند ترانه‌اش چند دهه‌ای جوان شدم
آب زیر پوستم رفت و نگاه عاشقم، بین ابرها تخم گذاشت
شاید شما هم مثل من حال کنید
خدا رو چه دیدی؟ 
آدم باید نیتش به دل خوشی و رضایت باشه
که گر نه در هر شرایط 
اتاق کجه

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

عجب غروب، غروبی!






عجب غروب، غروبی!
من‌که تا پوست حال کردم از باقی خبر ندارم
انشا... که همگی توپ توپ باشیم
حال کردم چون حال کردم که حال کنم
این همه به جون روزگار نق زدیم، چی شد؟
جز این‌که هی بدتر حال‌مون گرفت و گیر شد؟
حالا که از اون‌وری راه نمی ده،
از این‌وری،  بسم‌الله
شما چه‌طوری؟
خوبی؟
شب تعطیلت پر مهر و شورانگیز

خدایا شکر



پنج‌شنبه ، یعنی این
آفتابی و ملس در آرامش و سکوت
اما اگر ذهن شرطی شده بذاره، نه؟
صبح به محض این‌که پام رسید به خاکریز بالکنی، سنگر گرفت
که وای، چه هوایی!!
اگه این دما وسط مرداد یا تیر بود، می‌گفتیم: عجب تابستون  باحالی!
اگه وسط زمستون بود می‌شد، خدا به‌خیر کنه امسال بهار و تابستون
برای پاییزش تعریفی ندارم، همین‌قدر پی بردم
ذهنم باید با همه چیز حال کنه
خودم سهمی ندارم
باور کن، خب لابد اینم لیاقت می‌خواد و من ندارم؟
به‌من چه چندم پاییزه؟
مگه می‌تونم شرایط جوی را تغییر بدم؟
باران ساز هم نیستم چهارتا فن بزنم، بارون بیاد
چی می‌مونه؟
این‌که تا پوست و مفصل با این هوا و زیبایی هستی برم؟
به این فکر نکنیم چی و در کجا به ما حال می ده
مهم اینه که از هر وضعیت نهایت لذت را ببریم که ممکنه
این آخرین تجربه‌ی ما از این فصل، یا دنیا باشه


خلاصه که عجب پنج‌شنبه‌ی توپ و باحالی!
خدایا شکرت که من را لایق زیستن در این هستی نامکشوفه دونستی
مام که فقط تو رو داریم
از سرمون هم زیاده. 
کی می‌تونه جز تو خالق این همه زیبایی و نظم و برنامه و ساعت باشه؟
به‌قول گلی:

هان؟
ها؟ می‌شنوی؟
خب رفتی خواب بعد از ظهر؟
راستی برای شما که خدایی هم تعطیل و غیر تعطیل با هم فرق دارن؟
شما که نمی تونی یه‌لحظه هم دست از خلقت برداری
طفلی شما که حتا یه روز تعطیلی هم نداری که اگه داشتی و دو تا بودید
 شما نمی‌شدید خدا.
هان؟
آره؟ یا داری؟



از در پناه خدا تا بای


تازه نیست و عادت کردم
می‌گی، سلام خوبی؟
می‌گه: ای بد نیستم
وقت خداحافظی می‌گی: در پناه پادشاه مهربانی
به خدا می‌سپارمت
سر تکون می‌ده و می‌گه: بای
خب همین‌جور انسان در زبان متفرق شد و ما بندازیم گردن این ابلیس ذلیل مرده اینا
که البته بی‌تاثیر هم نیست که مدام بهت می‌گه، اون رو ول کن، این رو ول کن. به درد و بدبختی و بیچارگی بچشب
این چه می‌دونه تو چه حالی داری؟ یه داد بزن چپقش چاق شه و ... الی قیامت
یعنی نه جون داریم به محبت‌ها و درود ها با مهربانی جواب بدیم
که مبادا استفاده از واژگان نیکو حال ما یا طرف مقابل را تغییر بده
بذار همین‌طور به رنج گنگ بچسبیم و فقط با همه دعوا داشته باشیم
چون ما مهم‌ترین آدم‌های دنیا و 
گور پدر، درک هر کی غیر از ما هست
نه جواب سلام‌های منو بده نه به آرزوهای طلایی‌م صحه بذار
می‌خواد چه‌کار؟
این دنیای بی‌ریخت بدقواره، آرزو و دل‌خوشی‌ش کجا بوده که ما براش سعی‌ای داشته باشیم
و برخی هم در دل می‌گن: دل خوش سیری چند؟
من که دارم می‌میرم، یعنی دنیا رو به مرگ و فناست، الهی باقی‌هم ذلیل بشند و............
در واقع درد جایی‌ست که ما از مهربانی رو گردان شدیم
خدا ذلیل کنه انواع کانترها رو که ورودی‌ها را نشان می ده
شاید اگر نمی‌دیدم روزی چند نفر به این صفحه می‌آن
انتظاری هم نداشتم و هم‌چنان نون و ماستخودم رو می خوردم
البته گو این‌که این شش، هفت سالی که هی این ها رو گفتم و نتیجه‌ای نگرفتم؛ مایوس شده بودم
شاید منم الان با انبوهی از بدگلی عالم گوشه‌ای کز کرده بودم و برای خودم و تنهایی‌های بشری
عر می‌زدم 
باور کن حال من طوری‌ش نمی‌شه
نگران حال شما و بچه‌های فردام که قراره با این روش
نهادینه بشند
فرستادن بد به هستی


طولانی شد

به همه چیز فقط عادت کردیم




sheri 043.jpgمی‌گم: خوبی؟
ای بد نیستم
خب ایی بد نیستم یعنی چه؟
یا خوبی. بگو خوبم. متشکرم. بدی هم که بگو خوب نیستم
دیگا چه حاجت به غمیش و عشوه ... که ای بد نیستم
انرژی صوت این کد معروف می‌ره صاف در هستی می‌شینه
یعنی، تعریف من از جهان نکبتی‌ست ، بد
که الان تشریف‌شون رو بردن
ولی منتظرش هستم که برگرده.
واژه‌ی خوب، زیبا، مهر، ... از محاوره‌ها حذف شده
می‌خوای حال‌مون بهتر هم بشه؟
در پاسخ مهر چنان گنگ و مسخ نگاه می‌کنیم که رد نگاه همین بس که تو فکر کنی
چه آدم خری هستی و بی‌خودی از روزی زیبا می‌گی، آرزوهای نیک می‌:نی
شاید الکی خوشی؟
با تعاریف خودت تعریفم نکن
من هستم، این سهمیه‌ی من از هستی در این واحد زمانی است
و اجازه نمی دم کسی به هیچ شکل و روشی حالم رو بریزه توی پیت
هر کسی باید خودش روش شاد زیستن را پیدا کنه
بسته به تمایل و انتظارش نسبت به زندگی و جایگاه، انسان خدایی‌ش
همین



حالا چه‌طوری؟ 
خوبی؟ 
خوشی؟
این بهتر شد نه؟
عادت کردیم تلخی و سیاهی ببینیم، بسازیم، بشنویم



۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

استاد، سید مرتضی ذاکری




بزرگ بود و از اهالی دیروز
بعضی آدم‌ها می‌آن و می‌رن بی‌آن‌که کوچکترین تاثیری از خود به‌جا بگذارند
برخی دیگه می‌آن و می‌رن و چنان که پژواک حضورشان تاقیامت باقی می‌مونه
سید مرتضی ذاکری
درویش خاکساری که چون، مرشد و پیر  سرکار خانم‌والده بود
نه با او بیعت کردم و نه هیچ وقت به جلسات دراویش او  رفتم و نه هرگز ازم خواست که برم
گاهی منت می‌گذاشت و به لطف همسایگی سری به احوال غریبم می‌زد و به دیدنم می‌آمد
همون‌وقتا که "  ه رواز ب " تفکیک نمی‌کردم و آواره‌ی کوه و بیابان و از این شیخ به اون شیخ بودم
نه هو کشید و نه یا حق به گوشم خواند
اما  بزرگترین استاد زندگی‌ام شد
روزی گفت بنویس؛   ذوق قلم داری
گفتم: من؟
تنها چیزی که به عمرم از خودم نوشتم،  انشا  بود که از ترس مدرسه نوشته می‌شد
وقتی اولین متنی که بعد از پیشنهادش نوشتم را دید گفت:
نیازی نیست وقتی جمله داره تو رو بیان می‌کنه، هی تکرار کنی،  من
من رفتم؛  غلط 
و
رفتم، کافی
من‌ت را بردار
بعد از بیست‌سال می‌بینم چطور بی‌ردا و خرقه‌ی درویشی برای من
چطور بی ذکر و دعا 
کار خودش را درم کرد و از این جهان رفت
مردی که حتا صرف یادآوری‌ش سرشار از انرژی می‌شم
و با دیدن  تصویرش چنان اوج می‌گیرم که تو گویی هم‌چنان این‌جاست

با تمام وجودم از تو سپاس  که
من 
را از سرم انداختی و شدیم ما

راهی میانه‌ی این دو


جدی انگار قرار نیست زمستون از راه برسه
اون از مردادش که خنک بود و این هم از آبان که بهاری‌ست
امیدوارم ربطی به گرم شدن زمین نداشته باشه
اه راستی سلام
محله‌ی شما چه‌طوری‌هاست؟
مهم دل که باید بهاری باشه
حالا هرجایی که می‌خواد باشه، مهم نیست
مهم روح و جان ماست که باید به سمت صفات الهی برگرده
و در این جایگاه نه اعتباری به خرافه و وابستگی‌های بیرونی می‌مونه
نه حاجت نذر و دخیل و دعا
مشکل این‌جا و در درون ماست که همه چیز را به زبانی برای خودش تعریف می‌کنه که معنی عذاب و برزخ می‌گیره
باور کن خداوند هم از آتش و دوزخ چنین و چنانی که مذاهب رسم کردند حرفی نمی‌زنه
همین بس که مشخصه‌ی شیطان را می‌ده و ما را از برزخ و دوزخی که به این طریق گرفتار می‌کنه
برحذر داشته
شما می‌تونی شیطان را با نماد لوسیفر تصور کنی
که دو شاخ داره و پای بز
ولی شیطان در درون هر یک از ما می‌تونه خونه کنه
در ذهن نالنده‌ی ناشکیبا
در همه اون‌چیزهایی که مداوم ما را عذاب می‌ده
این جهنمی‌ست که ما با یک سیب از بهشت 
افتادیم وسطش
فعلا برم نماز بعد باقی‌ش 
بخند
جان مادرت بخند
زمان در گذر و هیچ چیز انقدر مهم نیست که ما را عذاب بده
یا حداقل هر لحظه ما در عذاب مصائب باشیم
بخند تا دنیا و زندگی‌ بهت بخنده
تو می‌خندی و خنده و عامل خنده به سمتت سرازیر می‌شه
می تونی نخندی و دائم شاکی باشی
تا مداوم شاکی بمونی


بخند به این همه خوب و زیبایی 
برای ما آفریده شده

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

یه جای توپ و باحال

 

شاید از خستگی باشه شاید هم نمی دونم چی باشه که یک‌ساعته فکرم گیر داده 
به شما
یهویی نگران شدم که
نکنه بود و باش تو در زمان اکنون، هزاران سال نوری 
از حیات من در زمین باشه
و حتا
اگه در ساعت تو، هزاران سال نوری از مرگ زمین گذشته باشه
بی‌خود نیست تو صدای کسی رو نمی‌شنوی
البته محاسبات سرعت به صوت دم ذهنی نیست که خودم
سر انگشتی جمع کنم، فقط گفتم، نکنه یه‌وقتی ما اصلا نیستیم
و صبح تا شب به امید منجی‌ای در آینده نشستیم؟
البته هزارو چهارصدو بیست چرا و آیا و مگر دیگه هم بود که بهتره سکوت کنم
خیلی نگران شدم که ما این گوشه‌ی دنیا به امون خدایی ول شده باشیم که هزاران‌ سال نوری پیش‌از این
یه نظری به ما انداخته و گفته باش
مام باشندگانش شدیم
در نقطه ی باشندگی ترمز کردم و نشستم
دیدم ، پدرجان شما همون وقت که ما را باشنده‌ی خودت کردی، از آغاز هستی 
تا بیگ‌بنگ و منظومه‌ی شمسی، حتا تا عصر یخبندان و.... هر لحظه‌ی ما رو دیدی
خب تو اون‌موقع می‌دیدی
حضورش به اینک ما رسیده
شما الان کلی از این‌جا دوری
در حالی‌که در تصویر گذشته‌ی خودت
که اکنون من باشه ما رو دیدی، همراهی کردی ، تا ته خط رو با اومدی
و حساب کتاب هر چه خودت می‌دونی و به‌منم مربط نیست رو بستی
نتیجه‌ی اخلاق این که شما همین‌جا هستی
هرجای دیگه هم می‌خواهی باشی باش
ولی اینک من هستم، زنده‌ام و روح تو درم به تجربه
پس تو در تمامی ابعاد زمانی هستی
بی‌خودی نگیم، خداوند تنها در اکنون حقیقت داره؟ یا نه؟
اگر باور کنم در گذشته و آینده و همه جا شما هستی، به خواب رخوت فرو می‌رم و دل‌خوشم
که هستی 
اما تو این رو نخواستی
تو خواستی، در هر یک از ما تجربه کنی

خوش‌به‌حالت که از این‌جا رفتی یه زمان و مکان توپ و باحال


سگه، نمیره


سگه،  نمیره
که  در هیچی تعادل ندارم
در هرکار از رو بوم افتادم، نمونه‌اش حکایت امروز و کشف خیلی، خیلی مهمم
بعد از عمری که ندیدم خانم‌والده دست به دیگ مسی بزنه
و همیشه یکی در خدمت‌گذاری‌ش آماده بوده
هنوز یاد نگرفتم اونی که برای نظافت می‌آد، مهمون نیست
بذار به کار و زندگیش برسه و تو هم امریه صادر کن
به سرعت برق و باد چنان کار کردم که وقتی صادق رفت
من همه‌ی خونه رو تمیز کرده بودم
صادق فقط وقت پیدا کرده، پنجره‌های سمت بالکنی و بالکنی را تمیز کنه
ده‌بار از بالای نردبوم کشیدمش پایین که، آقای صادق بیا چای بخور
بعد از جای هم حکما پیش‌تر گفته بودند که می‌چسبه سیگار
صادق سیگار می‌کشید و من مثل موتورکار می‌کنم
تازه فهمیدم ، همیشه همین بوده و فطرتا با زیردستام رودرواسی دارم
باورت می‌شه؟
حالا باید ببینم که این یعنی تکذیب خانم‌والده
یا طرح خودم که بلد نیستم دستور بدم و خر می‌زنم
شما چطوری؟
خوبی؟ امروز به کام و نام و میلت بوده؟
الهی شکر
ما بریم نماز تا بعدش خدا چی بخواد
این‌جا هم باز اختیار و اراده‌ی اول متعلق به خداونده و باز من درش نقش 
خیلی، خیلی کمرنگم
جمیعا خسته نباشید



۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

اندر اخبار فنگ‌ شویی



سلام هم محلی‌ها خوبید؟
از صبح کله‌پاچه رفتم زیر بازارچه برای خرید سنگک
تو راه فاطمه باجی و گلیم خانوم رو دیدم، ماشالله چشمم کف پای این بچه‌ها که چشم به هم زدیم بزرگ شدن
آخر هفته عروسی دختر کوچیکه، بی‌بی‌گلاب وعده شدم
کلی تو دلم قند آب کردن، وقت هم وقت خونه‌ی بخت و تکرار فرهنگ رو به نابودی ازدواج
خلاصه سرت رو درد ندم
الان صادق این‌جاست و داریم اندرونی و اتاق هشتی را تمیز می‌کنیم
امروز روز نظافت است و فنگ‌شویی
انرژی‌ها رو جابه‌جا می‌کنیم تا هیچ مزاحمی این گوشه کنارها لنگر ننداخته باشه
خب
برای امرو تا اینک بسه
باید برم کمک صادق و ادامه‌ی فنگ‌شویی بالکنی
صبحت پر خیر و زیبا، روزت خدایی و بی‌همتا
در پناه پادشاه مهربانی‌ها
تا گزارش بعدی فعلا همگی در پناه مهر

جفتک اندازون برای رسیدن به آرامش


تا وقتی به مبارزه فکر کنی، داری وقت و انرژی هدر می‌دی

تا وقتی به نخواستن‌ها، بیاندیشی، داری انرژیت را خرج دوست نداشتنی‌ها می‌کنی
منم یه وقتی دائم در حال مبارزه بودم، اونم چه مبارزه‌ای
هر مدل که دلت رو بزنه.
با خودم، با فرهنگم، با حقیقت ماجرام، با هر چی که آزارم می‌داد
هر روز انرژی‌هام خرج خشم و نفرت یا نارضایتی ها می‌شد و فکر می‌کردم، چنی باحالم!
در حالی‌که نه تنها باحال نبودم بلکه در خریتم داشتم جفتک می انداختم
مبارزه یعنی اول قصد مبارزه کنی، لباس رزم بپوشی و دائم مواضع دشمن را برآورد کنی
و این خیلی خسته‌ام می‌کرد به حدی که بعد از غروب باطری‌هام خالی می‌شد
و از دنیاو زندگی بیزار
از همه چیز بیزار و خسته
  وقتی بازی رو دیدم
به جای رفتن دنبال مبارزه،  برای ایجادآرامش
وارد            سعی و قصد 
بر                  آرامش
شدم و چاره‌ای جز شناسایی آن‌چه آرامشم رو زیر و زبر می‌کرد نداشتم
یکی یکی زخم‌ها رو دیدم
روشون دست کشیدم، نوازش کردم و عاملینش را بخشیدم
 تدریجا وارد آرامش شدم
که نه
خود آرامش شدم
حالا انرژی‌هام خرج حفظ این آرامش می‌شه 
به‌جای جنگیدن برای رسیدن به آرامشی بیرون از من





در امتداد نور


روی پله‌های بیرون گلدان‌های پیچ رونده گذاشتم
  با شیطنت طبقات را سرک می‌کشند و به نور سلامی دوباره می دهند
صبح وقتی  گل‌دان‌ها را آب می دادم
  دقایقی سرجام خشک شدم
رونده‌ها دنبال نور می‌رن
وقتی به نور می‌رسن رشد می‌کنند
نبات قدر نور رو می‌دونه
در امتداد  نور مسیر زندگی‌ش را تعریف می‌کنه
از هر زاویه‌ که ممکن باشه
ما چی از نباتات کم داریم که در تاریکی مسکن کنیم؟
ما هم نور را می‌شناسیم
نوری که در اعماق جریان داره و ذهن درش رو می‌بنده
چاره‌ای هست به جز به جستجوی نور رفتن؟
بیا تاریکی ها را از منظر دید حذف و دنبال نور بگردیم
دلت نمی‌گیره از یاسی که در تاریکی نهفته؟



۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

دوشنبه‌ای آبی



این صبح قشنگ و نیلوفرهای صورتی که محکم نرده‌های بالکنی را چسبیدن
گل‌های رز صورتی و قرمز و عطر سبز امین‌الدوله‌ها
در گوشم گفتن، عجب....... روزی
می‌تونی امروز خدایی کنی؟ 
منم یه خورده فکر کردم و دیدم، نکنم خرم
واقعا چی می‌تونه این آفتاب و این طبیعت زیبا رو خط بزنه؟
یا این نسیم در جریان که لیوان چای احمد عطری را دور می‌زنه
از لای موهام می‌پیچه و از پنجره دوباره در می‌ره را می‌شه ندید ؟
نه که نمی‌شه. از تک‌تک سلول‌هام رد می‌شه و دوباره منی تازه می‌سازه
خب؛ سلام دوست داشتنی، ‌زندگی، قشنگ
سلام به تو که نمی‌دونم تا کی سهم منی، ولی  در اکنون و این‌جام
و به تو سلامی دوباره خواهم گفت
سلامی به رنگ آبی دوشنبه
تو فکر می‌کنی روزهای هفته رنگ داره؟
من‌که می‌گم ،‌نه.
هر روز با عبور از ذهن ما تعریف می‌شه
اما اگر ذهن تعطیل و از شرش خلاص شده باشیم،‌ می‌شه گفت
بله هر روز رنگی داره
رنگی که طبیعتش به قامتش کشیده
آی عشق ، آی عشق چهر‌ه‌ی آبی‌ات پیداست
صبح بخیر هم محلی

غروب پاییزی با فریدون فرهی



یادت هست؟
هم دوره‌های خودم منظورمه
یادت هست؟
چه حس خوبی داشت وقتی ترانه‌هاش رو در رادیوی خونه
که همین‌طوری 
از باب عادت خانم‌های خانه مدام روشن بود، پخش می‌کرد
هنوزم یه جورایی با شنیدنش حالی به حالی‌م می‌شه
گفتم شاید شماهم یه جوری‌تون شد
مالیات که نداره

عصری رنگین کمونی

 

به این می‌گن یک روز قشنگ پاییزی
سرشار از رضایت، قلبی
همین‌قدر بگم، گمونم چارده شونزده ساله‌ام 
با لپ‌های گل‌انداخته
بالای درخت توری بزرگ وسط حیاط به انتظار نشسته
تا اینجا که حرف نداشت
نه که خبری نمی‌شه
موضوع برخورد با خبر و 
چگونگی دفع خبر و ممانعت از آوار شدن روی سرمه
اگه فکر کنی مثل سیب‌زمینی بی‌رگ شدم
سخت در اشتباهی
پر از شوقم
شوق زندگی و دوست داشتنش
 یه یکی دو ساعت خرج بازسازی خودم کردم و بعد
هم عود و موزیک خوب و 
  توپ توپ و سرحالم

روز تو چه‌طور به عصر رسید؟
خوبی؟ خوشی؟ دماغت چاقه؟
عصرت بخیر هم‌محلی
رنگین کمان مهرت 
مانا

بالاخره یه روز راحت می‌شی



این همه مانع برای خوشبختی که خیلی هم پیدا نیست برای ما هم پاسخش خوشبختی باشه
منم یه روز فکر می‌کردم، چون دیگران این کارها را کردن، باید منم مثل بز همون‌کار ها را انجام بدم تا یه روز راحت بشم
در حالی‌که نه خانم صبوری بودم و نه خیلی هم اهل تاهلی و تعهد
اهل اون دو قلم نبودم چون همیشه از یه‌وری زیادی می‌افتم
وقتی خانم همسر شدم انقدر باج دادم که از ریخت زنانگی هم افتادم
چه می‌دونستم
بچه‌های خاله جان‌ها باج می‌دادن و مام که فقط از رو دست اون‌ها نگاه کردیم
فکر کردیم خانم خوب یعنی کلفت بی‌جیره و مواجب
یه روز هم که داغ کردم و کم آوردم
از اون‌ور بوم افتادم
بعد از هزار سال دیگه جرات تکرار نداشتم و تنها موندم
درس خوندنم هم همین‌طور شد، می‌خواست مثل بچه زرنگ‌های کلاس فورمول حفَ کنم
و در درس خر بزنم
دروسی که به آی‌کیوی و استعدادهای من جواب نمی داد
ولی مگه می‌شد در برابر 7 خواهر و برادر بالای فوق من یکی بیسواد بمونم
و نتونم بالاخره پدر را به آرزوهاش برسونم
نتیجه این که اعتماد به نفسم را هم از دست دادم
من همیشه خواستم همه کس باشم جز خودم
و این بیشترین گلایه‌های من از من در تنهایی و خفا بود
چرا اون چیزهایی که از من انتظار داشتند نشدم
حالام که هر چی می‌گردیم وسط این همه آت و آشغال خودی پیدا نمی‌کنم
کاش ما دیگه برای بچه‌هامون خواب‌های هفت رنگ نبینیم و اجازه بدیم
بی‌گلایه از خودشون راحت زندگی کنند
بلکه پدیده‌ای نوظهور جلوه گر شد
و اون‌ها دیگه مجبور نبودند مثل ما مدام برای آرزوها و هویت‌های دور از دسترس
مدام از خود گله‌مند و درگیر ذهن بیگانه نباشند
این یعنی بیگانگی ذهن
نه جک و جونورایی که برخی فرض کردند

شیر گاوپلنگ



می‌خواهی بشمریم؟
من مال خودم رو می‌شمارم تو هم در دلت برای خودت بشمار
در جوانی بیوه شدم.
پدر و برادر و خواهر هم جهان را ترک گفتند
  تصادف کردم و مردم، دوباره برگشتم و دوسال درمانم طول کشید
پریا از اون بالا افتاد
بعد 
پریا بیمار شد
این کل خاطرات تلخی‌ست که از پشت سر در ذهنم حک شده
خب باقی عمر را چه کردم؟
همه‌اش در عذاب بودم؟
تمام روزهای این میانه را درد کشیدم؟
نه زندگی کردم بی خلاقیت
در اندوه گذشتگان و رفتگان آن‌قدر دست و پا زدم
که موهام به سفیدی نشسته و وقت رو به اتمام
فکر می‌کنی اگر واقعا با تمام این مصائب رفته بودم
توانی داشتم برای لحظه ی اینک که تو را به لبخند وعده بگیرم؟
همه‌ی هنر در انتخاب لحظه است
در این لحظه به اینک نگاه می‌کنم که خونه‌ای گرم، بالکنی زیبا و پاییز نمایان شده
من می نویسم، چای می‌نوشم و از موانع عبور می‌کنم
خب همه‌ی زندگی من که تلخی نبود هر لحظه درش گیرکنم
بگرد ببین مال تو هم بیش از من است؟
ما فقط در توقعاتی که از بچگی برای آینده خود و خانواده طرح شده، گیر کردیم
انتظارات حضرت پدر یا خانم مادر از طفل تازه به دنیا آمده
من نه وکیل بودم و نه پزشک، اهل قلم بودم و رنگ
حالا بیام و خودم را باآرزوها و شخصیتی که دیگران برام خواب دیدن هماهنگ کنم؟
بی‌شک کم خواهم آورد که در توانم نبود که نه لیدی باشم نه خانم همسر و نه پزشکی عالیقدر
این را درک کردم و براساس انتظارات خودم برای امروز زندگی می‌کنیم
نه آینده‌ای که تضمین نیست حتما ببینم

سر به دیوار بکوب، ولی اکنون را دریاب


می‌تونی خودت را بزنی
سر به دیوار بکوبی
می‌شه، به همه‌ی پشت سر ناسزا بگی
می‌تونی هر چه هست را نبخشی و صبح تا شب شکایت کنی
فکر می‌کنی چه‌قدر از جرم اندوهت کم می‌شه؟
چه‌قدر از مشکلاتت حل می‌شه؟
چه‌قدر از ............. تمام می‌شه؟
ما همین حالا را در اندوه پشت سر له می‌کنیم
تا اسباب بشه برای فرداها که به زندگی ناسزا بگیم
زندگی الان و حالاست
زندگی این‌جاست و خداوند هم تنها در اکنون حضور داره
جایی که ما هر لحظه درش سپری می‌کنیم
نه خدا داره، نه حقیقت و نه می‌شه درش قدمی به پیش برد
گذشته تنها در ذهن ما حضور داره و نه در حقیقت حالا 
با نوک انگشت بشمار، یک، دو ، سه .... هنوز چه‌قدر از خاطرات تلخ گذشته‌ای که آزار دهنده شده را با خود حمل می‌کنی؟ 
ده تا بوده؟ بگرد و بشمار از کل روزهای عمر، چه‌قدرش را درگیر بودی؟
چه‌قدر در شادی و رضایت سپری شد؟
چرا زیبایی‌ها را مرور نکنیم؟ 
بیا هر دو را در دو کفه‌ی ترازو بذاریم و دریابیم
آیا همیشه، فقط تلخ بودیم؟
یا عادت کردیم برای خود دل بسوزانیم و مویه کنیم که چقدر بد بختیم؟
خسته نمی‌شی؟
از این همه ناتوانی؟ 
یعنی بلد نیستی شادی خلق کنی؟
یعنی من نمی‌تونم برای خودم انتخابی رنگیم کمانی داشته باشم؟
یعنی ما ناتوان و حقیریم؟
نیستیم، کافی‌ست اراده کنی اندیشه‌ی و قیاس را یکباره رها کنیم
فکر می‌کنی از شخصیت‌های پشت سر، چه‌قدرش تویی؟
تا وقتی این کوله‌بار پر از خنضر و پنزر بر پشت ماست
دائم در جهنم
سنگین و نکبتی گام برمی‌داریم
بهتر نیست کوله را زمین بگذاریم و وارد بهشت شویم؟
نه بهشت، شداد
بهشت من و تو در اینک.
این همه هنر خداوندگاری ماست در زمین که،  برسرش شرط‌ها بسته شد
و ما هم درش وا دادیم
وا نده
بلند شو و به آینه لبخندی زیبا بزن
که این لحظات سهم عمر ماست که در گذر است




۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

دوباره چراغ‌ها را پر نور کنيم


ُجرم ما همين بس که، به آرزوها وفادار نبوديم
زود خسته شديم و از همه دل کنديم

امروز چه‌طور بود؟
چراغ معبد جانت نوراني بود
يا فيتيله داشت و نفت، باور نداشت

بايد دوباره چراغ‌ها را پر نور کنيم
با آرزوهاي ، بسيار و اميد به فردا

شبت نوراني و ستاره بارون
سراسر رضايت
آرامش، امن

بخند، حتا اگر به زور



هی
هم محلی، سلام
سلام به روی خندونت
به دل امیدوارت
به بود و باشت در این هستی، بی‌نظیر
سلام به همه آرزوهات، سلام به لبخندی که نمی‌ذاری از چهره‌ات حذف بشه
تحت هر شرایط به هر دلیل زندگی جاری‌ست 
وما در این مسیر به شتاب
این هفته هفته‌ی من و شادمانه زیستن
تو هم می‌تونی همین انتخاب را داشته باشی
وقتی این تصمیم از یکی به دو و یا حتا سه و چهار .... بدل بشه
نیرو می‌گیره و حلقه‌ای از انرژی می‌سازه که
من و تو و او و سایرین رو در این جهت حمایت می‌کنه
پس بیا این هفته را با یک قصد جمعی آغاز کنیم برای بهینه زیستن
و لبخند به لب داشتن، کشف زیبایی‌ها و مهر در لحظات زندگی
صبحت بخیر هم محلی
هفته‌ات سرشار از رضایت، حتا اگر این‌جا جوابی ندی

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

یک جمعه‌ی شیک





یه جمعه‌ی آفتابی و عاشق کشدیگه از راه رسید
ما که همون آدم‌های قدیمی و اهل دل و دوستی و صفا و صمیمیت
ولی این جمعه‌ای با مال قدیم یه عالمه تفاوت داره
اول از همه خروار خروار در هواش سرب داره و سر رو سنگین می‌کنه
خیابون‌هاش هم خلوت و بی‌صدای بچه‌هاست
سفره‌های خالی و بی مهمان و حیاطی هم در کار نیست که سر و صدای بچه‌ها محله را برداره
الهی شکر که این شیکی هر چه داشتیم از ما گرفت
خب عوضش شیک شدیم یا نه؟
همه چیزمون کنترل می‌شه از تفکرات تا... رویا بینی‌ها
خب این چه زندگی که حتا به اختیار خودت درش رویا نبینی؟
بی‌اختیار هم که نیست ، تصویریبرای رویابینی جز اراجیف متداول نداریم
موضوع اینه به همین سادگی
جمعه‌تون گرم و آفتابی

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...