همینطوری که روی کاناپه لم داده و به بهانهی درد کردن خستگی از تن
چندریالی احمقانهی کرهای میدیدم
به این نیت که با سادگي ش برم
متوجه شدم از یه چیزایی حرصم میگیره، که هیچ لزومی هم نداره بگیره
مثلا دوماد خنگ احمق، لج منو درمیآره
ولی پدر زن و همسر گرام بهش میخندن و پدرش هم درنمیآرن
و من هی متحیر میمونم،چرا اینا به این میخندن؟
چرا نمیزنن پدرش رو در بیارن یا این سرخونه رو
بندازینش بیرون
در خندههای حرص درآر سوم و چهارم به راز بزرگی پی بردم
عادتا از یه چیزایی حرصم میگیره که نباید و می تونه که نگیره
خب اونها میخندن و لحظهای بعد فراموش میکنند
در زندگی حقیقی فکر میکنم اگه به خودم باشه
در هر مورد پدر داماد را درآوردم
و فکر میکنم زندگی جدی تر از اینهاست که درش حماقت کنی
خیلی سخت گرفتم و تا اینجا اومدم؛ نه؟
آره. شما نگو خودم فهمیدم، چه سهای کردم
به چه چیزها که میشد خندید
و به جاش جنگیدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر