شدم مثل گلي، خودم با خودم حرف ميزنم
چون نميدونم چه بخشي از سکنهي دهکدهي جهاني به وضع من دچار شدن و
کي چطوري وارد صفحهي من ميشه
يا اصلا ميشه، يا نميشه؟
ولي خيلي باحاله
مثل فيلمها
مثلا يه سياره اومده و از کنار زمين رد شده و پرش گرفته به ما و کلي از خطوط ارتباطي هم قطع شده
سکوت ثانيهها پيامآور بدشگون تاريکي
و من اين کاغذ را در شيشه ميگذارم
و ميسپارم به آب
و چون از اول نکن بدتر کن بودم، وقتي نميشه حرف بزنمو ميسپارم به آب
آي دلم ميخواد حرف بزنم
آي دلم ميخواد که نگو
ولي وقتايي هم که فکر ميکنم صفحه رو بايد از اين چرت خمار آلوده رهانيد
ولي وقتايي هم که فکر ميکنم صفحه رو بايد از اين چرت خمار آلوده رهانيد
هي زور ميزنم به مغزم فشار ميآرم ، اما راه نميده
براي اينکه با کلهام نمينويسم که با تصميم هم بياد
اين يک قلم بايد دلم راه بده
که لاکردا از هر راهي ميره ميخوره به کوچه بنبست
خب اندکي رو به بهبودي دلم خنک شد و بالاخره يه چيزهايي گفتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر