حتا اگر در سال صد و پنجاه روز هم تعطیلی داشته باشیم
باز آخرش تعطیلی، تعطیلیه و من همچنان کودک
وقتی صبح از این شونه به اون شونه میشدم برای کندن از رختخواب
حتا با این که در دلم تکرار میشد، فیتیله امروز تعطیله
باز یه چیزی نذاشت اون زیر بمونم
بوی نان یخزدهی سنگک که روی بخاری نفتی، دیواری گرم میشد
و بعد صدای شیری که در کاسهی لعابی روی بخاری شیشهای سر رفت
پشت اون هم صدای پرندههایی که در حیاط صبح را جشن گرفته بودند
بالاخره از جا منو کند
اما نه خبری از بیبی بود و نه از بخاری
خواب می دیدم
خواب یک روز خوب و شیرین و دوست داشتنی تعطیلی؛ در ایام مدرسه
همون وقتا که برف تا زیر زانوها مینشست
و اپرای؛ برف پاروووو میکن.......یم
در صحن خونه میپیچید و این پا و اون پا میکردیم برای رفتن به حیاط و ساختن آدمک
وای خدا چه روزگاری بود
گو اینکه آدمک سازی از سرمون نیفتاد
ولی لمس برف چرا
نه که خدایی نکرده فکر کنید قراره دیگه برف نیاد
خیر هر روز بهکار تجسم برفم تا بالاخره یه برف سنگین بیاد که جبران دیرکرد این مدت را بکنه
اما از لمسش خیلی اطمینان ندارم
راستی چرا؟
چرا همه اونچیزا که در بچگی شیرین بود و خاطرهساز
حالا هراس آور شدن و دردسر ساز
دروغ چرا، آخرین باری که با برف مستقیم رو در رو شدم
در جادهی فیروزکوه بود که به دلیل بسته شدن جادهها
اتومبیلهای مسافرین محترم به آن سو سرازیر شده بودند
و نزدیک دوازده ساعت موندیم در جاده و مردهایی که با دیدن تنهاییم و برف سنگین
برام بهبه و ایول میگفتند
اما حتا لحظهای دلم نخواست دست ببرم و برف را لمس کنم
خب معلومه چرا.
حالا دیگه برف هزار و یک تعریف در ذهنم داشت که از تجربهی جدید خودش بازم می داشت
همینه دیگه
چی فکر کردی؟
بچه که بودیم هیچ تجربه از هیچی نداشتیم که بهخاطرش بترسیم
سر به کوه و صحرا میزدیم
اما حالا حتا برای تماشای یک نقاشی، ذهنها خالی نیست
بلافاصله شروع میکنه به ارائهی مشخصات
این نقاشی در سال ... توسط .... در ... ترسیم شده الان در... نگهداری میشه
فلانی میگفت نقاش به .... دلیل این را کشیده
و تو نمی تونی بیشتر از اطلاعات وارده با نقاشی مزبور ارتباط برقرار کنی
و اسم همهی اینا شده بزرگی
همونکه از بچگی آرزو داشتیم
نه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر