به این میگن یک روز قشنگ پاییزی
سرشار از رضایت، قلبی
همینقدر بگم، گمونم چارده شونزده سالهام
با لپهای گلانداخته
بالای درخت توری بزرگ وسط حیاط به انتظار نشسته
تا اینجا که حرف نداشت
نه که خبری نمیشه
موضوع برخورد با خبر و
چگونگی دفع خبر و ممانعت از آوار شدن روی سرمه
اگه فکر کنی مثل سیبزمینی بیرگ شدم
سخت در اشتباهی
پر از شوقم
شوق زندگی و دوست داشتنش
یه یکی دو ساعت خرج بازسازی خودم کردم و بعد
هم عود و موزیک خوب و
توپ توپ و سرحالم
روز تو چهطور به عصر رسید؟
خوبی؟ خوشی؟ دماغت چاقه؟
عصرت بخیر هممحلی
رنگین کمان مهرت
مانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر