دههی سی شاهنشاهی، ما ده ، چارده ساله بودیم شاید کمتر
کلاس پنج یا چهار شایدم اول راهنمایی
پدیدهای ناگهان به زندگی ذهنیام راه باز کرد
هر چهارشنبه شب دل خوشیم بود، داییجان ناپلئون ببینم و همهی ما به فراخور حال
از این سریال خاطرههای خوبی داریم
ولی چیزی که تازه این چند روزای تفکر بهش فکر کردم
بیخیالی خوش و سیال سنم بود
که چهطور منقش میشد
رنگ میگرفت
و تعاریف تازه پیدا میکرد
خب قدیما همه با هم قاطی پاتی زندگی میکردن و در نتیجه
باز هم به فراخور حال، به طور معمول سهدو یکی، از بچههای فامیل توی خونهی درندشت ما ول بودند
و مثل انسان های نخستین
از دیوارو درخت میرفتیم بالا، ولی فقط در جهانم همین بودن
نه بیشتر.
سعید نشونم داد اینها مصارف دیگری هم دارند
یکیش هم عاشق شدن
چه بسا ما هنوز هم متوجه این مصرف ناکارآمد نشده بودیم و داشتیم
همچنان حال دنیا رو میبردیم
هان؟ نه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر