تا وقتی به مبارزه فکر کنی، داری وقت و انرژی هدر میدی
تا وقتی به نخواستنها، بیاندیشی، داری انرژیت را خرج دوست نداشتنیها میکنی
منم یه وقتی دائم در حال مبارزه بودم، اونم چه مبارزهای
هر مدل که دلت رو بزنه.
با خودم، با فرهنگم، با حقیقت ماجرام، با هر چی که آزارم میداد
هر روز انرژیهام خرج خشم و نفرت یا نارضایتی ها میشد و فکر میکردم، چنی باحالم!
در حالیکه نه تنها باحال نبودم بلکه در خریتم داشتم جفتک می انداختم
مبارزه یعنی اول قصد مبارزه کنی، لباس رزم بپوشی و دائم مواضع دشمن را برآورد کنی
و این خیلی خستهام میکرد به حدی که بعد از غروب باطریهام خالی میشد
و از دنیاو زندگی بیزار
از همه چیز بیزار و خسته
وقتی بازی رو دیدم
به جای رفتن دنبال مبارزه، برای ایجادآرامش
وارد سعی و قصد
بر آرامش
شدم و چارهای جز شناسایی آنچه آرامشم رو زیر و زبر میکرد نداشتم
یکی یکی زخمها رو دیدم
روشون دست کشیدم، نوازش کردم و عاملینش را بخشیدم
تدریجا وارد آرامش شدم
که نه
خود آرامش شدم
حالا انرژیهام خرج حفظ این آرامش میشه
بهجای جنگیدن برای رسیدن به آرامشی بیرون از من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر