بزرگ بود و از اهالی دیروز
بعضی آدمها میآن و میرن بیآنکه کوچکترین تاثیری از خود بهجا بگذارند
برخی دیگه میآن و میرن و چنان که پژواک حضورشان تاقیامت باقی میمونه
سید مرتضی ذاکری
نه با او بیعت کردم و نه هیچ وقت به جلسات دراویش او رفتم و نه هرگز ازم خواست که برم
گاهی منت میگذاشت و به لطف همسایگی سری به احوال غریبم میزد و به دیدنم میآمد
همونوقتا که " ه رواز ب " تفکیک نمیکردم و آوارهی کوه و بیابان و از این شیخ به اون شیخ بودم
نه هو کشید و نه یا حق به گوشم خواند
اما بزرگترین استاد زندگیام شد
روزی گفت بنویس؛ ذوق قلم داری
گفتم: من؟
تنها چیزی که به عمرم از خودم نوشتم، انشا بود که از ترس مدرسه نوشته میشد
وقتی اولین متنی که بعد از پیشنهادش نوشتم را دید گفت:
نیازی نیست وقتی جمله داره تو رو بیان میکنه، هی تکرار کنی، من
من رفتم؛ غلط
و
رفتم، کافی
منت را بردار
بعد از بیستسال میبینم چطور بیردا و خرقهی درویشی برای من
چطور بی ذکر و دعا
کار خودش را درم کرد و از این جهان رفت
مردی که حتا صرف یادآوریش سرشار از انرژی میشم
و با دیدن تصویرش چنان اوج میگیرم که تو گویی همچنان اینجاست
با تمام وجودم از تو سپاس که
من
را از سرم انداختی و شدیم ما
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر