میخواهی بشمریم؟
من مال خودم رو میشمارم تو هم در دلت برای خودت بشمار
در جوانی بیوه شدم.
پدر و برادر و خواهر هم جهان را ترک گفتند
تصادف کردم و مردم، دوباره برگشتم و دوسال درمانم طول کشید
پریا از اون بالا افتاد
بعد
پریا بیمار شد
این کل خاطرات تلخیست که از پشت سر در ذهنم حک شده
خب باقی عمر را چه کردم؟
همهاش در عذاب بودم؟
تمام روزهای این میانه را درد کشیدم؟
نه زندگی کردم بی خلاقیت
در اندوه گذشتگان و رفتگان آنقدر دست و پا زدم
که موهام به سفیدی نشسته و وقت رو به اتمام
فکر میکنی اگر واقعا با تمام این مصائب رفته بودم
توانی داشتم برای لحظه ی اینک که تو را به لبخند وعده بگیرم؟
همهی هنر در انتخاب لحظه است
در این لحظه به اینک نگاه میکنم که خونهای گرم، بالکنی زیبا و پاییز نمایان شده
من می نویسم، چای مینوشم و از موانع عبور میکنم
خب همهی زندگی من که تلخی نبود هر لحظه درش گیرکنم
بگرد ببین مال تو هم بیش از من است؟
ما فقط در توقعاتی که از بچگی برای آینده خود و خانواده طرح شده، گیر کردیم
انتظارات حضرت پدر یا خانم مادر از طفل تازه به دنیا آمده
من نه وکیل بودم و نه پزشک، اهل قلم بودم و رنگ
حالا بیام و خودم را باآرزوها و شخصیتی که دیگران برام خواب دیدن هماهنگ کنم؟
بیشک کم خواهم آورد که در توانم نبود که نه لیدی باشم نه خانم همسر و نه پزشکی عالیقدر
این را درک کردم و براساس انتظارات خودم برای امروز زندگی میکنیم
نه آیندهای که تضمین نیست حتما ببینم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر