مرد وارد جهان رویا شد و رفت بالا
بالا و بالاتر
همونجا که میگن خدا هست و درما نیست
از طبقات چندگانه گذشت و از بین ابرها میرفت که به ساختمان بزرگی رسید
مرد سالخوردهای کنار در نشسته بود پرسید:
ببخشید: میشه بدونم اینجا کجاست؟
نگاه شفاف مرد براندازی کرد و گفت: « انبار هدایا. میخواهی ببینی؟ »
در بزرگ قدیمی با غژهای باز شد و قدم به درون سالن عظیمی گذاشت
که، پر از هدایای خاک خورده و تار عنکبوت گرفته بود تا، سقف
پرسید: « اینها چی هستند؟ »
- آرزوهای فراموش شده.
دوباره نگاهش را بر هدایای کوچک و بزرگی کشید که کادو پیچی شده چرت میزدن
.: « چرا ؟ »
- وقتی آدمها آرزویی میکنند؛ در سیستم ثبت و بستهها آماده میشه تا به وقت مقرر به دست صاحبان آرزو برسه.
اما از جایی که آدم جماعت دل کوچیک و فراموشکاره
آرزوها هم خیلی زود از یاد میره
در نتیجه خداوند انباری از آرزوهای نیمه کاره داره که باید تا ابد خاک بخوره.
چون نیمهی راه
رها شدهاند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر