۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

خط نزنیم



الهی که این وقت شبی چی بگم ،‌ دلم حال بیاد، ابلیس؟
بیچاره این گلی یه چیزایی می‌گه منم می‌زنم درجا تو دهنش که نفسش بند بیاد
همون‌کاری که از بچگی  باهامون کردن
  در مبحث معروف کل‌اندازون با اولیا مخدره بانوحوا و حضرت پدر آدم هم  داشت 
می‌گفت: ما هر چی می‌کشیم از دست شما بود که نتونستی جلو شکمت رو نگر داری و سیب نخوری
یعنی به مفهومی سلیس و روان امروزی
خدا یه نفس باوقار نسیب کنه
گرنه که هر چی بری راه نمی‌ده
کمااین‌که مال ما اصلا از اولش بی‌راه داد
هی فکر می‌کنم قرآن رو حسابی جویدم و همه‌اش رو می‌دونم
اما اونم مثل درس خوندنم از جنس طوطی‌واری‌ست
نمونه کشف راز بزرگ امروز و رابطه‌ی " قیاس "  توسط شیطان جونه مرگ شده، و
ما که مبتلا به قیاس شدیم
اول چرایی عالم وقتی در جریده‌ی عالم حک می‌شد و این ابلیس ذلیل مرده گفت " چرا " باید سجده کنم رو شنیدیم و رفتیم
به بعدش فکر نکردیم
فقط تکرار کردیم، اوه ه ه گفت چرا؟! 
به خدا و چرا؟
استخفراله
اما از این مهم‌تر عمل این اهریمن مادر مرده بود که باب " قیاس " را باز کرد
 یکی نیست بگه به‌تو چه؟
  خداست و دلش خواسته. 
شماهم دهن ببند و بگو چشم.
نمی‌خوای می‌تونی چشم هم نگی. چون اون خداست و آخر کار خودش رو کرده
حالا تازه باید برم ببینم دیگه چه خطاهایی در این یک جمله نهفته است و تا امروز از چشمم پنهان مونده؟ 

تا چند وقت پیش فکر می‌کردم چه وجدان بیداری دارم
مدام مواظب‌مه، مچم رو می‌گیره تا سه نکنم
از وقتی کشف کرد همه‌اش اضافه بارهای الگوهای تزریقی والد و تجربه‌هاست
کلی سبک تر به زندگی‌م می‌رسم
دلم مدام در دیگ شهرداری جوش نمی‌زنه
از قید خشم ... همسایه‌گرام خلاص شدم 
و خونه از تمیزی برق می‌زنه و من نرم و سبک قدم برمی‌دارم
تا صدای پرنده‌ها را خط نزنم
اوه
زیاد شد، 
نفسم گرفت بیا پایین 


از وقتی قیاس باب شد

 

از وقتی قیاس باب شد، گند خورده به همه چیز
بدبختی اینه که به سن نوح نمی‌دونم باید دنبال کی بگردم؟!
در نتیجه چه جلافتا که این قیاس  به زندگی ما گندها که نزده
 من... تا... پری؟   من... تا  ... زری. ... چی؟ 
 اومدم حرف خودم رو بزنم، زبونم هم یادم رفت به صد زبان ایما و اشاره حرف بلدم
الا به زبون خودم
منم نشستم  به کمین خودم  و خودم رو صید می‌کنم
خب یعنی همین
حتا اگه پی ببرم اول مرغ بوده یا تخم مرغ!  تاثیری در مسیرم  نداره.
چون از هر راهی که برم باز برمی‌گردم به خودم که جلوی خودم ایستاده
می‌خواد عامل رنج را از بیرون محو کنم
در حالی‌که عامل منم، زجر منم، شخصیت منم، هویت منم،‌ من، منم
  همه ‌اونایی  شدم که بهشون چسبیدم
حتا نه اونی که یه روزی از زور زلزله دست و پا نشسته پرید وسط زندگی یه دختر بچه 15 ساله
بلکه منی که الان وسط راه زندگی می‌رم و نمی‌تونم
با همه‌ی اون‌چیزهایی که بارم کردند و از ازل همراهم نبود 
سرعتی بگیرم و مدام در رنج درجا می‌زنم
رنج از خاطرات پشت سر، ترس‌های پیش رو 
  نه آینده‌ای تا لازمان




یک سبد خاطره


خدا نکنه یه بخیل سروکله‌اش پیدا بشه و انواع انگل هم به همراهش
نمی‌دونم دوباره چی به سر بیدل آوردن که به کل سایت باز نمی‌شه
اما یکی از آلبوم‌هایی که اخیرا دانلود کردم و امروز فرصت مرورش را داشتم
آلبوم خاطره‌انگیز شادروان فریدون‌فرخزاد، همشهری گرام ما بود
که به وقتش کسی شعور درک این مرد وارسته را نداشت
کور شه هر کی پشت سرش حرف بزنه
البته در این محله
بیرون از محل هر کی هر چی دلش خواست بگه و به من مربوط نیست
سوای همشهری گری من کلی خاطره دارم از این قوم پدری
که تا دلت بخواد،  سبز و آبی،  خوشرنگ
پر از حرف‌های قشنگ
خوبیه این آلبوم به صحبت‌هایی‌ست که بین آهنگ‌ها هست
به من که خیلی حال داد از شما بی‌خبرم



لینک دانلود آلبوم  1

خلاف عادت



فکر کن!
نه، خب اگه خسته‌ای فکر نکن. خودم می‌گم
بعد از عمری نزدیک به سنه‌ی نوح به یکی از بزرگترین اکتشافات زندگی‌م‌ نائل شدم
حالا
فکر کن،  دیشب متوجه شدم من به سردی و گرمی لحافی که روم می‌اندازم
کاری ندارم
من معتاد وزن رواندازمم
بچگی ما که از این لایکو پشم شیشه‌ها نبود. همه‌چیز پیور و آماده‌ی دریافت انرژی
لحاف تشک‌هم پنبه‌ای پری بود
در نتیجه از هنگامی که به‌یاد دارم نوع خوابیدنم ارتباط مستقیم با روانداز مورد نظر
و دیشب تازه فهمیدم چه تابستون ، چه زمستون تحت هر شرایط دمای اتاق رو برحسب رواندازم تعیین می‌کنم
چون حتما باید به وزنی برسه که نه خفه‌ام کنه و نه حس کنم چیزی روم نیست
البته نه که اینش مهم بود
مهم اینش بود که من از ساده‌ترین عادات شخصی‌ام خبر ندارم
همه رو ول کردم خدا می‌دونه از چند سالگی
چه در عهد تاهل چه تجرد فانوس به دست گرفتم
دنبال خدا می‌گردم!!

ایهال‌ همسایه‌


السلام و علیک؛  ایهال‌ همسایه‌
عجب روزی بودامروز، منو بگو که چه شیک از اول صبح با لیوان چای تازه اومدم نشستم این‌جا
مثل دختر خوب مامان
از تخت که می‌کندم، می‌دونستم امروز روز کار و از جایی که
خیلی شیکم، کار یعنی پشت میز و نشستن این‌جا
دروغ چرا؟ کلی چرت زدم تا فهمیدم مانیتور بدفرم خوابم می‌کنه
یادم افتاد به گل‌هایی که باید بیارم تو
دیشب کلی وجدانم جراحت داشت که با این سرمای شبونه،
برگ‌انجیری مینیاتووری‌ها خراب می‌شه
نتیجه= روز روزه حمالی بود
تا همین حالا مثل موتور جت کار کردم تازه خدا بخواد انگاری تموم شد
و چای و سیگار بعدش  هم که از واجبات حیاتی‌ست
خلاصه که سرت رو درد ندم. از قیاس درد ؛ مردم
پس چی؟
فکر کردی از مادر ذاتا خونه‌دار به‌دنیا اومدم؟ منی که تا وقتی برای خودم
یک‌نفر، شوهر اختیار کردم، دایه‌جان قدسی تختم را هم مرتب می‌کرد
شبیه هیچ‌کس در اطرافم هم نیستم مگر جمیع نفرتی که از پیرامونم دارم
از این‌که می‌ترسیدم، اپسیلونی شبیه به خانم‌والده‌ی گرام پیدا کنم
همین‌طور که دسته‌ی جاروبرقی عقب و جلو می‌رفت دیدم من همیشه این‌وقتا دائم دارم قیاس می‌کنم
خودم را با خانم‌والده، خودم را با همسر اخوی در طبقه‌ی بالا، خودم رو با همسایه دست چپی و راستی، پشت سر، پیش رو برو تا بالای بهار شمالی
چه سنگین بار زندگی می‌کنم
حالا یعنی اگه قصد قیاس خودم با دیگران را نداشتم
حقیقتا این تن شیکسته پیکسته مثل جناب‌الاغ کار می‌کرد؟



۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

واردات فله‌ای ، عشق



کانال‌های مهپاره برگ برگ شده بودند که 
در یکی از این کانال‌های جلف لوس، لوس‌آنجلسی متوقف شدم
البته نه کانالی به سبک ipn، مهران و همسرش 
 که  با این زناشویی چشم فلک رو کور کردن و دائم با هم در لوکیشن‌ها وعده‌ی دیدار می‌ذارند و در نتیجه،
می‌ره زیر ذره‌بین و تو در ده دقیقه‌ی اول پی به تمام اسرار مگوی تا اتاق خواب‌شون می‌بری
برگردیم به
فیلمی از جنس بالیود و در این عبور سریع فقط با یک تصویر
متوجه شدم عجب فیلمی‌ه
نگو پنج دقیقه‌ی آخر فیلم رسیده بودم که نمی‌دونم اسمش هم چی بود؟  با شرکت بانو‌مکرمه عروس جناب آمیتاباچان و نفر مقابلش رو به اسم نمی‌شناسم

و بعدی تر هم جناب سلمان‌خان هندی، مجبوب گلی بود
موضوع حسابی عشقی و در همین چند دقیقه‌ی آخر توانست اشک من نو رسیده را سرازیر کنه
چنی دلم برای عشقولانه‌ها تنگ شده و نمی‌دونستم!
ادراک مشترکی که با اون‌ها درم ایجاد شد، مجوز صادر کرد تا ته فیلم با دل سیر زار بزنم
خب مگه نمی‌شه؟ همه‌اش پنج دقیقه بود.
 شما برای هر فیلمی که می‌بینی و به هیجان می‌آی
سند و مجوز رسمی داری؟
حالا اینم نه افسردگی که ، چرخشی نرم در مرکز ادراکم و یادآوری حسی عاشقونه بود
ولی از اون به بعد دچار این شدم که
نمی‌دونم 
اگه در جامعه رسم سن بلوغ و عاشق شدن باب نبود
هر یک از ما چه وقت و چه مدل عاشق می‌شدیم؟
شاید بعضی هم اصلا نه
خب عشق که دیگه بنزین نیست بازار آزاد بزنی
باید توی خون و رگ آدم باشه 
یا نه؟ 
شاید این‌ها همه از تلقینات شیخ حافظ و جناب گنجوی باشه که همین‌طور فله‌ای وارد بازار زندگی‌هامون شد؟


از بیگ‌بنگ تا ابد و الاباد



سفسطه می‌دونی چیه؟
کاری که مدام می‌کنیم برای این‌که به اصل بودن نرسیم
درواقع از خودمون یه‌نموره ناامید و شایدهم کمی تا قسمتی ناامید شدیم و
از پیش می‌دونیم بازنده‌ایم و حالش نیست قدم‌های بزرگ بزرگ برداریم 
از پیش رای دادیم،  نشون به اون نشونه که اون روز و اون‌جا و اون آدما چنین شد و چنان شد
پس ولش کن چه کاریه، آزمودن آزموده خطاست
و هر دلیلی که برای برنداشتن قدم‌های بزرگ می‌تراشیم
شاید واقعا چون بزرگه نمی‌تونیم برداریم؟
اما مهم‌ترین بخش،  اینه که از وقتی یادم می‌آد که بابت آرزوهام واهمه نداشتم و شکر خدا
همگی مستجاب بود
انقدر هم باورش داشتم که با خودم تکرار می‌کردم ، هر چی آرزو می‌کنم، آنی می‌شه
از وقتی چارچوب و تابو و بشین و پاشو باب شد
در آرزوها هم تردیدی کردم
که نه 
در لیاقتم نسبت به آرزوهایی که داشتم
چون دنیا اون‌جور که از بچگی باور داشتم از آب در نیومده بود
اوه این‌جا کجا آرزوهای بلند و بلورین من کجا؟
حالا این‌که فتوا بدم گشتیم نبود
نگرد نیست 
شاید برای الان چاره سازی کنه
اما در دراز مدت نمی‌تونه جوابگو  باشه
و ازجایی که دیگه الان باید با لیستی از باش و نباش‌ها
 آرزوها و خواب و خیال‌های خوش اجدادی را بپام تا آرزو کنم
 همراه با آرزوهای نرسیده‌ي خانم‌والده که نذاشت اونی بشم که از اول بودم
و تازه
کلی هم،..... راضی بودم
 مگه جای چند نفر می‌شه زندگی کرد و موفق هم بودهمون‌طور که من آخرش نه تنها هیچی نشدم
بلکه مسئولیت تمامی بلایای طبیعی و غیرطبیعی از بیگ‌بنگ تا ابد و الاباد را هم گردن گیر شدم








حمل، رنج



می‌آی یه کم از کلیشه‌ها دست برداریم؟
اوه... شرمنده. منظورم به هیچ کس نبود. همه درست زندگی می‌کنند
درباره‌ی خودم می‌گم، یا به قول  گلی با خودم حرف می‌زنم. حرفی که ثبت می‌شه و به هستی می‌ره
این بزرگترا همیشه خواسته و ناخواسته ما رو برنامه ریزی می‌کنند.
یعنی حضرت پدر بعد از سی‌سال غیبت هنوز به من می‌گه، چی خوبه و چی در شان دختر بابا نیست
مهم نیست حضور فیزیکی نداره. در ذهنم پدر مساوی‌ شده با تکامل هر لحظه ی من
این نهادینه شدن‌ها از حریم اندرونی شروع و تا جهان تعمیم داده شده
یه روز هم سر کلاس معارف شنیدیم که خداوند انسان را در رنج آفریده
همین‌طور شنیدیم و رفتیم. هر جا کم آوردیم یکی از این جملات قصار را بیرون کشیدیم و به خودمون دل‌داری دادیم
اما واقعا من و تو در رنج آفریده شدیم؟
والله تولد من‌که در محله‌ی سبز کودکی و خانه‌ی پیچ‌ک‌ها ثبت شد
در حیاط پدری و کنار حوض فیروزه ای نقش بست
دنیا زیبا و من چنی خوش بودم
حالا بریم سر حساب و کتاب.
رنج من در کودکی چه بود؟ نداشتن غذا؟ نه. نبود محبت؟ نه. پاپتی بودم؟ نه. پس کو رنج من
از کی شروع شد؟ 
دروغ چرا تنها رنجی که از کودکی به یاد دارم درد تحمل کلاس و درس و مدرسه بود و نمرات درخشانی که می‌تونست، شبانه روزی سیاه کنه
آره هرطورکه فکر می‌کنم، تنها غمم نمره بود و خانم والده و عقوبت آن
در سن بلوغ هم که تپل مپلی بودم این‌که جرات نداشتم از ترس خانم‌والده دست از پا خطا کنم هم
می‌رفت داخل پوشه‌ی من تپلی‌ام که می‌ترسم به چشم کسی نگاه کنم
همین‌طور ما اومدیم و لی بابتش رنجی هم نبردیم
اولین تجربه ی رنج عظیم در هفده‌سالگی بود و سفر پدر
با رنج و ترس آشنا شدم
از همون‌وقت افتادم دنبال یکی که بهش تکیه کنم و نمردنی باشه
درعشق هم به رنج افتادم. 
در زناشویی نیز و هم‌چنان رنج می‌کشم چون اونی که ازم توقع داشتند نشدم
هرگز همسر گوگول مگولی کسی نمی‌تونم باشم. 
جنسم گوگولی نبوده. 
ولی باید می‌شدم چرا که چشمان خانم‌والده ازم بچه‌ای عاقبت به‌خیر می‌خواد
در واقع هر چی گشتم رنجی جز تجارب خودم و دیکته‌های خانواده، جامعه و عمل‌کرد ویروس ذهنم به
چیزی نرسیدم
حالا چی می‌شه که خداوند ما را در رنج آفریده
سر در نمی‌آرم کجاش به خدا ربط داشت!



تسهیم ، حال خوب



هفته‌ای که تمام شد، سراسر مبارزه بود بین من و اهریمن
اون بکش به محله‌ی بد ابلیس 
من در برو و بالاخره پیروز شدم و از بلایای ذهنم جستم
اما جای قدردانی داره، از جناب راوی شانکار
آلبوم زیر فضایی صد در صد عارفانه و ریتمی نرم و سبک داره
که تو رو از هراس‌ها نجات می ده و وارد فضایی دگرگون می‌کنه
بهتریم مرحم درد برای فرار از محله‌ی بد ابلیس بود و
با قدردانی از این استاد بزرگ موسیقی هندوستان
آلبوم زیر را به هم محله‌ای‌ها تقدیم می‌کنم
خداکنه همون‌طور که به‌من آرامش می ده، برای شما هم مفید افتد




زندگی سلام




یک هفته‌ی دیگه از عمر گذشت و رفت

هرکاری بکنی هم ثانیه‌ای ازش نه برمی‌گرده و نه قابل تغییر خواهد بود
می‌دونی چندتا از این هفته‌ها رو پشت سر انداختیم؟
همون‌قدری که از سهم عمر رفت و کسر شد
می‌دونی چندتا هفته‌ی دیگه باقی مونده؟
به‌جان مادرم نمی‌خوام هفته را با مرگ و میر آغاز کنم
توجه به زمان رفته ما رو متوجه عمر مانده می‌کنه و این‌که 
مثل سهمیه‌ی بنزین اینم تموم می‌شه
بهتر نیست هر لحظه‌اش را در اینک و این‌جا به تمام زندگی کنیم؟
من‌که خیلی چیزها را پشت سر انداختم که قابل بازگشت هم نیست
اولین‌ش باور عشق
باور زیبایی تفکر انسان و باور حضور رحم در انسان
وقتی بنا باشه از صبح‌تا شب در هراس‌های محله‌ی بد ابلیس باشیم
نمی‌تونیم در اینک باشیم و بی‌قضاوت از آن‌چه در مسیر قرار می‌گیره استقبال کنیم
در اینک هزاران معجزه هست، هزاران سهام تو برای زندگی هست
در اینک عشق هست، مهربانی هست، زیبایی و شفقت هست
در اینک تسهیم زندگی و شادی هست و از همه مهمتر، خداوند تنها دراینک حضور داره
ما در هیچ‌یک از ابعاد زمانی کوچکترین دخل و تصرفی نداریم
بیا این هفته را به‌تمام در اینک زندگی کنیم
دیروز رفت و از فردا هم کسی خبر و تظمینی نمی‌ده که حتما باشیم
سلام انسان
سلام مهربانی
اوه
سلام خدا جون ، صبحت بخیر
که احترام به‌تو حرمت من است

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

اگر كوسه ها ادم بودند



یک هم‌کلاسی سابق که از استادی زیادی پیشی گرفته و وارد قضاوت شده
و فکر می‌کنه وقتی تو می‌گی ف باقی‌ش را خودش تا فرزاد می‌ره و سر از قم در می‌آره
 متن کوچکی از برتولت‌برشت فرستاده که به نظرم بعد از شازده کوچولو زیباترین قطعه‌ی ادبی به زبان ساده و کودکانه
و یکی از پر راز ترین وقایع هستی سخن می‌گه
که صد البته من از خمس و ذکات داشته‌ها در این جمعه‌ی خدای‌گونه غافل نخواهم شد و 
با سپاس از هم‌کلاسی اسبق متن را برای شما هم می‌گذارم
هم‌کلاسی اسبق شدی، چون میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از فهم و درک تا قضاوت‌هاست
و من هرگز اجازه ی قضاوت کسی را ندارم
که هنوز خودم را هم نشناختم
چه به واژگان غیر






دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي " كي" پرسيد:
اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند،
توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند،
همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند،
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند.
برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد،
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند،
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
برای ماهی ها مدرسه ميساختند وبه آنها ياد ميدادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلي ماهيها اخلاق بود
به آنها مي قبولاندند
كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است
كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند
به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند
آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد
اگر كوسه ها ادم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند،
ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند.
همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار
ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند.
در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت كه به ماهيها می آموخت
"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"


جمعه‌ای به عطر آزادی


یه جمعه‌ی دیگه معطر به رایحه‌ی خوش امام زمان
عجله نکن، اون‌وری نیفتادم و هنوز دنبال آزادی روح خودم هستم
به گفته‌ی حضرت رسول: 
وای بر مسلمانی که هنگام مرگش رسیده باشه و امام‌زمانش را نشناخته باشه
خب تو چی فکر می‌کنی؟
من‌که می‌گم، این جناب زمان و عهد و عصر؛  معلم درونی هر یک از ماست
شاید مثل اسم‌اعظم بخشی از ما باشه
بهتره دست از نیازهای بیرونی برداریم و
به خود رجوع کنیم که
این"  تنها " پیام خداوند در قرآن است
آزادی انسان خدایی که او از روحش در وی دمیده
و جز دربرابر خودش
هیچ‌کجای دیگر صغیر نیست
که ولی‌ای به جز خدا بخواد
به‌گمان دیشب رویایی خوش و الهی داشتم
و از صبح سوی دیگر چشم باز کردم
فعلا برم نماز و برگردم باقی را می‌گم

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

ستیزه‌های ژنی




یکی چند روز پیش پرسید:
اگر همه‌ی ما برگرفته از روح خداوندیم، چی می‌شه که این همه با هم تفاوت داریم؟
راستش، منم پیش‌تر به این موضوع فکر کرده بودم
اما  از کجا باید می‌ دونستم؟
تا این‌که امروز کشف مهمی کردم
تفاوت‌های ژنی
خودش کم از عبور از محله‌ی بد ابلیس نداره
من با برادرم تفاوت دارم، اون حروم و حلال می‌کنه و می‌خنده و ظهر عاشورا با قیمه‌پلوی نذری به خودش دلداری می‌ده که: همه چیز حله
من هر لحظه پای حساب و کتابم، مطمئن هم نیستم وقت جبران یا تلافی به دست بیارم حتا تا عاشورای بعدی
در نتیجه گاه مجبورم برابر ژن برتر برادر، مادر و حتا بچه‌هام بایستم
و در هر شرایط باز خودم بمونم
از قدیم همه‌جای فامیل ما تابلو نصب کردن، ارهاش خون شهرزاد با پدرش یکی‌ست
 ارهاش خودن نادر با خودم یکی شده و حتا قیافه‌اش هم به پدر خوم رفته
که البته بخش آخر سراسر توهمه و ما هر دو شکل هم و شکل پدریم با تفاوت رنگ‌بندی که 
من مثل حضرت پدر شیربرنجی و بور از آب دراومدم و جناب اخوی به طایفه‌ی مادری کشیده گندمی و مشکی شده
اما حتا این اختلاف رنگینه‌ها هم موجب نمی‌شه این‌همه با هم متفاوت باشیم
امروز درک کردم، عمیقا درک کردم که مبارزه‌ی روح‌الهی ما بعد از ذهن
فقط با قوانین ژنی‌ست
حضرت پدر رحمانی بود و بخشنده
مشت مادر محکم و سفت گره خورده
وقت خشم ژن مادری می‌زنه بیرون و منم مهار کننده، وقت رافت هم با ژن پدری نفس می‌کشم و روح خودم
نتیجه‌اش می‌شه یکی روی گرده‌ی دیگری سوار مونده
و زیری همیشه منم که باید با صدها ترفند از مواجه شدن با رویی و درگیری دوری کنم
آدم باید خودش عاقل باشه
صد رحمت به ژن پدری



فقط دو روز



مواظب هر حرفی که به زبان می‌آری باش
هستی سریع‌الاجابه و منتظر کلام توست
فقط حواس‌مون نیست دائم داریم چه فرامینی  به هستی ارسال می‌کنیم
مراقبه یعنی همین‌ها
مراقبت از اعمال و گفته‌ها، شناخت خویش
و هستی یعنی کمین و شکار لحظه‌ به لحظه‌ی ما
با آمدن بانو سر وکله‌ی یک دوست قدیمی هم بلافاصله پیدا شد 
و عجیب این‌که هر دو از مادری و برادری گله‌مند و منم طبق معمول رفتم بالای منبر 
من آنم که رستم بود پهلوان
آقا،  عشق
عشق بدید به همه‌ی اون‌ها که نیازمند مهر ما هستند و خشم ما را به ما نشون می‌دن
و شاید درواقع این نیاز روح ماست به بخشش و آزمون و نشست و برخاست
خلاصه کلی منبر گذاشتم برای وقایع رفته پشت سر بین من و خانواده و مباره‌ام با بخشیدن و دادن مهر تا ختم ماجرا و اینک
خب کلام چنان مقتدرانه اعلام شد که بلافاصله هستی از روی هوا قاپید و 
حضرت خانم‌والده را برای آزمون و فرستاد سر سراغم
یه نیم‌ساعتی هم برای خانم والده منبر گذاشته بودم از عشق گل‌های راه‌پله‌ها و دنیا که حتا اگر مال من نباشه، نمی تونم به گل‌های خودم غذا بدم و با قهر از کنار گل‌های شما که به زور من به راه‌پله‌ها اومده رد بشم
در نتیجه وقت غذا به همه‌ی گل ها غذا می دم
بی تفکر به روابطم با شماها و سایرین
بلافاصله آزمون نشست و خانم والده رفت
و من دو روز تمام در خودم پیچیدم با آرام بخش خوابیدم چون خودم را شناختم
با عمل‌کرد این ذهن بیگانه‌ام آشنا شدم که چه‌طور وقت خشم 
به در و دیوار می‌کوبه تا من واکنش نشون بدم و نتیجه هم پیداست
جنگ و جدال و هیاهو در محله‌ی بد ابلیس تا به خونه‌های مورد قهر و غضب
دو روز 
فقط دو روز می تونه انگشت روی ماشه بذاره
مال من که تایم‌ش دو روزه‌ است از مال شماها خبر ندارم
در این دو روز هزار و اندی گند می‌زنم به همه و بعد نمی‌تونم جمع‌شون کنم
امروز روز سوم بود
از صبح پر از انرژی خودم بودم، بی دخل و تصرف ذهنی که دو روز زوری خوابوندم
نتیجه هم پیداست
همه چیز باآرامش و زبون خوش‌م به خیر بدل شد و از جنگی دوباره همه را نجات دادم
فقط دو روز خشمت رو کنترل کن و اجازه نده ذهن تو رو با خودش به محله‌ی بد ابلیس ببره
قول می‌دم همه چیز به خیر می‌گذره



مراقبه کنیم، هر لحظه


دنبال شیکی می‌ریم و اسمش شده مراقبه
مراقبه نه شیکی‌ست
مراقبه یعنی هر لحظه بتونی مراقب اعمال، تفکر و واکنش‌ها باشی
بدونی بی‌خود این‌جا نیستی و باید خودت را برای جهان یا بعدی برتر آماده کنی
اسمش بهشت نیست، افکار مذهبی را نیار وسط
حست نمی‌گه، همیشه بودی و همیشه هم خواهی بود؟
مال من‌که این‌طوره و باور نمی‌کنه، فقط همین توقف کوتاه در زمین معنی حضور من است
برای همه‌ی این‌ها که باور دارم
هر لحظه باید مراقب باشم
مراقب نفسی که خشمگین و مایوس می‌شه
گاهی می‌خواد سر به تن، دنیا نباشه
اصلا دنیا نباشه
تو این‌طوری نمی‌شی؟ وقتایی که فکر می‌کنی رسیدی به آخر، خط
مراقبه را از یاد نبریم که در اتاق خالی نیست
مراقبه یعنی هوشیاری در لحظه‌ی اینک
مراقب خودت باش که ما در همین لحظه‌ها لغزش می‌کنیم از اهورا به اهریمن



۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

کافیه کم نیاری





در تلخ‌ترین لحظات
ثانیه‌ها
کافیه کم نیاری
نمي‌خواد بدی بشی،  تا تلافی دربیاری
کافیه روح‌الهی‌ت را صدا بزنی
 و از اون کمک بخوای
 خورشید می‌تابه و تو دوباره خدا می‌شی
باور کن
باور کن
حتا در تاریک‌ترین لحظات هم
نباید کم بیاریم
معجزه در خواهد زد
و خدا از در
به درون خواهد آمد
کافیه کم نیاری

ریز اقلیدسی



نقش من در مقیاس ریز اقلیدسی همین‌قدر بس که سبد سبد مهر می‌چینم
خونواده‌ی مثل آدم  که  ندارم و هر کدوم از هر راهی که بتونن یه تکونی بهم می‌دن
و من‌که با مرکز زلزله به‌خوبی آشنایم، با صبوری ، دعا و پناه بردن به خدا
ریشترها را پس می‌زنم
همه‌ی مبارزه بر سر ایمان و یاس انسان از خداست
به‌جای توصل  به موجودات بیرون از خود، ماست
به اون‌ها که فکر می‌کنیم آب و دون‌مون را می دن
به اون‌هایی که بیش از خودمون محتاج‌شون می‌شیم
به هر چه بیرون از تو و من
هر چه می‌خواد باشه
خداهم که بیرونی نیست و کاملا در تو جای گرفته
نتیجه می‌شه همون وقتی که ابلیس از سر و کولت بالا می‌ره که هولت بده به محلة بد ناامیدی و یاس
 و همون‌طور که تو محکم خودت را نگه می داری که کم نیاری و وصل بمونی
یهو زنگ در به‌صدا در می‌آد
به‌زور می‌رسی دم در، یک چهره‌ی خندان با یک بغل محبت به‌تو سلام می‌کنه
تو دیگه اون لحظه خدا را در نگاه مهربان ملیحه نبینی کوری 
برات نون سنگک گرفتم. داغ داغ
سنگکی پر از مهرو تسهیم
و تو که هنوز داری می‌لرزی، می خواهی جواب بدی‌ها را مثل خودشون ندی
یهو زیر پات خالی می‌شه
نان‌ها می ره سرجاش و تو هنوز ننشستی دوباره صدای زنگ بلند می‌شه
باز می‌ری دم در و ملیحه را می‌بینی با یکسینی پر از غذا و سالاد
ظرفی که از خونه‌ی مریم بانو رسیده بالا
خب تو دیگه چه‌طور می تونی بگی خدا از صبح صدای تو رو نشنیده
سعی‌‌یی که داری بدی نکنی رو ندیده باشه و سکوت کرده
بدبختی ما اینه که تو آسمونا دنبال خدا می‌گردیم
حال این‌که خدا همین نزدیکی‌ست
همین دور و برها و کافی‌ست صداش بزنی
در نگاه ملیحه با سبدی مهر به تو لبخند می‌زنه تا کم نیاری
بهت می‌گه،   تو " خودت " بمون منم هستم
می‌گی نه؟
نشونه‌اش ملیحه و مریم
کاش خانم والده می دید که با وجود شما هرگز بی‌کس و تنها نمی‌شم
هرگز

من و تو کجاییم؟







فکر کن در این کهیانی که نمی‌دونم از کجا تا کجا
در این منظومه‌ی شمسی 
در این جهان پهاناور، کهکشان‌ها و راه شیری، سیاه‌چاله‌ها، سفید چاله‌ها و.....
یک نقطه‌ی کوچک وجود داره به نام زمین
دارای چهار فصل
روز و شب
باران و خورشید، مایه‌ی حیات
طبیعت تفسیر ناشدنی
عشق‌ها و امید‌ها، آمدن‌ها، بودن‌ها، خنده و شوق، شعف و رضایت
این نقطه‌ی کوچک که بهش می‌گیم زمین ما را پذیرا شده
ولی ما در به روی این همه موهبت و زیبایی بستیم
رو به سیاهی و تاریکی‌ها نشستیم
به ناامیدی و یاس و در انتظار پیری و مرگ
ما بی‌عرضه از آب دراومدیم یا این‌ها بی‌بهاست؟
ما امید از دست دادیم چون مداوم در حال تکرار یاس‌ها و وحشت پشت سر نشستیم
فکر می‌کنی تقصیر خداست؟
دین؟ من؟ تو؟ کی؟
چه کسی می‌تونه لذت نگاه کردن به آسمون آبی را از ما بگیره؟
چی می‌تونه ما رو از این همه موهبت ناسپاس و بیزار کنه؟
باورهای من از من



این صدای ، بیگانه





تفکر یعنی، تو تصمیم می‌گیری به چیزی فکر کنی
تو تصمیم می‌گیری، طرحی بریزی
 تفکر یعنی تو مدیریت داشته باشی
تفکر یعنی، تو عاقلی و با درایت تصمیمی می‌گیری
آگاهانه، نقشه می‌کشی و به اجرا در می‌آری
 می‌شه بگی اینی که مدام با ما حرف می‌زنه و
کنترلی بهش نداریم
  از اندوه پشت سر می‌گه و با ترس‌هایی از آینده‌ی نرسیده 
تو را از شادی‌های زندگی پس می‌زنه، اسمش تفکره یا .....؟
ذهن؟
مطمئنی این صدای توست؟ 
این تویی که می‌ری و می‌گردی هر چه منفی داری  مرور می‌کنی؟
یا صدایی از ......................؟
ذهن برای تجسم و خلقت بود. ذهن برای بخش خدای‌گونگی ما بود
بخشی که اراده می‌کنه و به تجسمش می‌گه باش
ذهنی که می‌کشه، می‌نویسه، می‌سازه و برای خلاقیت پدید آمده
چی‌می‌شه که این ذهن از کنترل خارج شده؟
چرا که دائم رنج تو رو می‌خواد؟
چرا از شادی‌ها حرفی نمی‌زنه؟ 
از امیدهایی که وقتی داشتیم و دیگه ... نیست؟
چرا ما انگیزه و عشق را گم کردیم؟
  ذهن مدام داره ما را در وحشت غرقه‌ می‌کنه 
تا انسان خدایی به‌جا نمونه
به صدای درونت خوب گوش کن، ببین آیا این صدای توست؟











۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

اشعار حافظانه



اولای انقلاب خودمون فهمیدیم که موسیقی تعطیل و هر چه داشتیم
احتکار کردیم که قراره تا آخر عمر دیگه موسیقی ایرانی مرده باشه
هر چی هم بود، سرودهای انقلابی و جنگی و اینا خلق می‌شد
تو کوچه و بازار هم حتا همین‌ها مداوم شنیده می‌شد
و 
تا باب موسیقی زیر میزی باز بشه ماهم‌چنان به هر خونه‌ای که می‌رفتیم
گوگوش و هایده وحمیرا می‌خوند
همه موسیقی دوست و رنگارنگ شناس شده بودیم 
انگار این‌طوری یه ضربه هم به دشمن می‌زدیم
تازه از اون بیشتر یادش بخیر که ویدیو قاچاق بود و همه دلهره‌ها این بود اکه یکی از اینا رو ببرن سر کلاس و بپرسن: کی از اینا تو خونه‌اش داره؟
پریسا اول همه می‌گه، خانوم. ما...چه بسا آمار تعداد تیپ‌ها را هم بده
آن‌چه هم که ساخته می‌شد سراسر تقیه بود
اشعار حافظ همه در وصف خدا و بود و کلا همه‌ی ترانه‌ها از عشق‌الهی دم می‌زد و لاغیر
فکر می‌کنم با حسین زمان و اینا شروع شد از عشق گفتن وما چه به هیجان اومده بودیم
که


یعنی می‌شه مام دوباره ترانه‌های عاشقانه گوش بدیم؟
خب نمی‌شه بی‌ادراک   لذت برد
ابی هم اگه خوش بود به وقت عاشقی خوش بود
از اون‌قت تاحالا من‌که هیچ عشقولانه‌ای گوش ندارم
خب مرض هم ندارم
چرا آدم عاقل سری رو که درد نمی‌کنه دستمال ببنده



دستور پخت قورباغه




اگه یه قورباغه را در ظرف آب داغ بندازی
بلافاصله جست می‌زنه و فرار می‌کنه.
ولی اگه قورباغه را در ظرف آب سرد بندازی می‌مونه
اگه زیر ظرف آتش روشن کنی، ذره ذره گرم می‌شه تا پخت 
کامل قورباغه


فکر کنم مام همین‌طوری از حال و نای انسانی رفتیم؟
ذره ذره عوض شدیم و نفهمیدیم
همه چیز داره تموم می‌شه 
و ما دیگه اون من
هنگام تولد نیستیم و اسمش شده
یه منه پیر و بی‌حوصله‌ی ازکار افتاده
پیری یعنی، فرو رفتن و یکی شدن با عادت‌ها



کتاب پیدایش


 


و آسمانها و زمين‌ و همة‌ لشكر آنها تمام‌شد.

 و در روز هفتم‌، خدا از همة‌ كار خود كه‌ ساخته‌ بود، فارغ‌ شد. 
و در روز هفتم‌ از همة‌ كار خود كه‌ ساخته‌ بود، آرامي‌ گرفت‌.
  پس‌ خدا روز هفتم‌ را مبارك‌ خواند و آن‌ را تقديس‌ نمود، 
زيرا كه‌ در آن‌ آرام‌ گرفت‌، از همة‌ كار خود كه‌ خدا آفريد و ساخت‌.
هنگامي‌ كه‌ خداوند آسمانها و زمين‌ را ساخت‌، 
هيچ‌ بوته‌ و گياهي‌ بر زمين‌ نروييده‌ بود، زيرا خداوند هنوز باران‌ نبارانيده‌ بود، 
و همچنين‌ آدمي‌ نبود كه‌ روي‌ زمين‌ كشت‌ و زرع‌ نمايد؛ 
اما آب‌ از زمين‌ بيرون‌ مي‌آمد و تمام‌ خشكيها را سيراب‌ مي‌كرد.
 آنگاه‌ خداوند از خاكِ زمين‌، آدم‌ را سرشت‌. 
سپس‌ در بيني‌ آدم‌ روح‌ حيات‌ دميده‌، به‌ او جان‌ بخشيد و آدم‌، موجود زنده‌ اي‌ شد.
 پس‌ از آن‌، خداوند در سرزمين‌ عدن‌، واقع‌ در شرق‌، باغي‌ به‌ وجود آورد و آدمي‌ را كه‌ آفريده‌ بود در آن‌ باغ‌ گذاشت‌. خداوند انواع‌ درختان‌ زيبا در آن‌ باغ‌ رويانيد تا ميوه‌هاي‌ خوش‌ طعم‌ دهند. 
او در وسط‌ باغ‌، «درخت‌ حيات‌» و همچنين‌ «درخت‌ شناخت‌ نيك‌ و بد» را قرار داد.
از سرزمين‌ عدن‌ رودخانه‌اي‌ بسوي‌ باغ‌ جاري‌ شد تا آن‌ را آبياري‌ كند.
سپس‌ اين‌ رودخانه‌ به‌ چهار رود كوچكتر تقسيم‌ گرديد. 
رود اول‌ «فيشون‌» است‌ كه‌ از سرزمين‌ حَويله‌ مي‌گذرد. در آنجا طلاي‌ خالص‌، مرواريد و سنگ‌ جزع‌ يافت‌ مي‌شود.  رود دوم‌ «جيحون‌» است‌ كه‌ از سرزمين‌ كوش‌ عبور مي‌كند. 
سومين‌ رود، «دجله‌» است‌ كه‌ بسوي‌ شرق‌ آشور جاري‌ است‌ و رود چهارم‌ «فرات‌» است‌.
 خداوند، آدم‌ را در باغ‌ عدن‌ گذاشت‌ تا در آن‌ كار كند و از آن‌ نگهداري‌ نمايد،  و به‌ او گفت‌: 
«از همه‌ ميوه‌هاي‌ درختان‌ باغ‌ بخور، بجز ميوه‌ درخت‌ شناخت‌ نيك‌ و بد، زيرا اگر از ميوه‌ آن‌ بخوري‌، مطمئن‌ باش‌ خواهي‌ مرد.»
 

خداوند فرمود: 
«شايسته‌ نيست‌ آدم‌ تنها بماند. بايد براي‌ او يار مناسبي‌ به‌ وجود آورم‌.» 
آنگاه‌ خداوند همه‌ حيوانات‌ و پرندگاني‌ را كه‌ از خاك‌ سرشته‌ بود، نزد آدم‌ آورد تا ببيند آدم‌ چه‌ نامهايي‌ بر آنها خواهد گذاشت‌. 
بدين‌ ترتيب‌ تمام‌ حيوانات‌ و پرندگان‌ نامگذاري‌ شدند. 
پس‌ آدم‌ تمام‌ حيوانات‌ و پرندگان‌ را نامگذاري‌ كرد، اما براي‌ او يار مناسبي‌ يافت‌ نشد.
 آنگاه‌ خداوند آدم‌ را به‌ خواب‌ عميقي‌ فرو برد و يكي‌ از دنده‌هايش‌ را برداشت‌ و جاي‌ آن‌ را با گوشت‌ پُر كرد، 
و از آن‌ دنده‌، زني‌ سرشت‌ و او را پيش‌ آدم‌ آورد. 
آدم‌ گفت‌:
«اين‌ است‌ استخواني‌ از استخوانهايم‌ و گوشتي‌ از گوشتم‌.
نام‌ او "نسا" باشد، چون‌ از انسان‌ گرفته‌ شد.»



ترجمه قدیمی(کتاب پیدایش)

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

کلی تازه شدم







اوه ه ه
کلی تازه شدم
پر  و به اندازه شدم
وقتایی که کم می‌آرم و می‌خوام دنیا نباشه
وقتایی که ته محله‌ی بد ابلیس گیر افتادم
همون‌موقع‌ها که فکر می‌کنم دیگه راه نجاتی نیست
همیشه یه چیزی نگهم داشته و در عین این‌که می دونستم این دیگه آخره رنجه
دستام رو به چارچوب در محکم می‌گرفتم 
که این موج، جریان منو با خودش نبره
و دوباره نور می‌اومد، روز می‌شد و به سادگی یک لبخند
یک خبر خوش، زندگی دوباره طرحی تازه می‌خورد
گاهی به‌خودم می گم، همیشه اشتباه کردی، از پشت سر شاکی 
از تمام داشته‌ها شاکی 
از خودم شاکی
..... باز یه‌جیزی از پشت نگهم‌می‌داره 
نپرم پایین
امشب دیدم چه‌قده خوبه که همیشه یادمه این نیز بگذرد
و باورش دارم.
هست اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
تا بتونم از خودم راضی باشم و بگم، خدا رو شکر که با این همه بدی
باز تونستم خودم بمونم، عوض نشم و به‌آن‌چه که هستم از بالا نگاه کنم
نه جایی که آزرده شدم
شکر خدایا که مثل اونا نشدیم
مثل خودمون موندیم

غصه ساز




 بچگی بود و رویا و تخیل و آرزو
انرژیامون توپ توپ و هیچی جلودارمون نبود
شب وقت نگاه کردن به ستاره‌ها به خواب می‌رفتیم 
و تجسم خلاق به‌کار می‌بستیم که مثلا
اگه این اون‌طوری بشه و این این‌طوری نشه
فلان‌ چیز تا فلان موقع مال منه 
به همین سادگی هم می‌شد
اما هر چه بزرگتر شدیم،
ناامید و زخم خورده شدیم، 
شبارو با غصه خوابیدیم وآرزوها رو بی‌خیال شدیم
از آرزو کردن و ساختن جهان‌مون هم افتادیم


تهش بخواد این‌طوری پیش بره
سن بازنشستگی می‌رسه به چهل سالگی

جمعه‌ با عطر بانو



 
سلام هم‌محلی
سلام هم‌سایه‌های منطقی که ازم وحشت کردید
امروز پیداست روز ، روز ما و خداست
جمعه‌ای که با عطر خوش صمیمیت آغاز بشه، خبر از آغاز هفته‌ای خوب و پر از امید می‌ده
این جمعه، جمعه‌ای‌ست با عطر مهمان
البته نه به سبک بی‌بی‌جهان سفره‌ی سفید از این اتاق تا اون اتاق
از سبدهای پر از سبزی هم خبری نیست
اما این مهمان مهمانی دوست داشتنی‌ست
گاهی می‌گیم، اه. 
کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودما
ولی در این مورد جایی برای هیچ خواسته‌ای جز خود بانو نیست
بانو در تهران و من و این خیابان بهار
 هر چی جدیدش خوب باشه، دوست قدیمی‌ش خوبه
دیگه نه دنبال حل معما و پازل  توست و نه افکارت پریشونش می‌کنه
 خونواده‌ی من یه عمره فکر می‌کنند  ریپ می‌زنم 
پس هیچ جای گله‌ای از شما ناشناسانی نداره که بعد از پست بهابل رنگ از چهره و دل‌هاشون پریده 
و از  رادار صفحه‌ی من حذف شدن
فکر کن  اگه بنا بود از وقت بازگشت بین این آدم‌ها زندگی می‌کردم
و قصد داشتم خودم را با رنگ‌های شیش و هشت این‌ها برقصونم
دیگه من بودم؟
نه حتمی تا حالا ته عشقولانه را درآورده بودم و یه چندتایی هم آقای شوهر اختیار کرده بودم
و چمی‌دونم همه اون‌چیزها که شماها معنی آدمیت و تعقل ، شعور و در نهایت شیکی می‌دید
و به گواهی حضرت خانم‌والده یه ده پونزده‌سالی‌ست اصلا دیگه در من نیستم
را برمی‌داشتم، 
یعنی الان از خودم بیش از شماها راضی بودم؟
خلاصه که این جمعه معطر به بانوی، سه‌شنبه از راه رسیده و دل من از دیدار با یک هم‌سایه‌ی
دوست، صمیمی، قدیمی شاد شده
وقتی صبح خواب‌آلوده صداش را پشت گوشی می‌شنیدم که می‌خنده
گفتم: مرگ
این وقت صبح جمعه زنگ زدی خونه‌ی مردم که بخندی؟
چه‌می‌دونستم این صدای خنده‌ی بانویی‌ست که دلم براش یه‌ذره شده
جمعه‌ی همگی پر از غیرمنتظره‌های زیبا
برم به تدارک بزم بانو جان



۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

خدای به روز







به این سایت‌های فرا، ورا زمینی که سرک می‌کشی
می‌بینی عجب تب تندی گریبان این بشر متمدن شده‌ی اهل منطق و رویت و لمس
را گرفته
دیگه معادله‌ی خدای نادیدنی جواب نمی‌ده
خدا باید اثبات و قابل لمس باشه
هر چی می‌خواد باشه، تا حد پذیرش مخلوق آزمایشگاهی بودن حاضره پیش بر‌ه
که یک خدای معقول و به روز را بپسندند
بخصوص بعد از این آرتیست  بازیه جناب رایل از فضا برگشته
که  گفت: در فضا به‌من گفتند همه‌ی شما رو فله‌ای
در آزمایشگاه‌ها خلق کردیم و فرستادیم زمین تا فرت فرت فلفل تو دماغتون بریزیم؛ عطسه کندید
ما بخندیم
دیگه ذلت از این خفن‌تر؟
من که ترجیح می‌دم مخلوق یک خدا باشم. نورانی، اون بالاها، دور از دسترس تا وقت مرگ
نفهمیدنی
تا این نکبتی‌ها بد قیافه‌ی عجیب غریب
حالا هرکی در این کیهان جز ما بود
اسمش شد خدا و برتر ما؟
خدای من بی‌آزمایشگاه،
با قصد و اراده‌ی انگیزش هستی، خلقت می‌کنه
انما اذا اراد شیئا یقول و له کن فیکون
اراده به موجویتی که می‌کنیم، می‌گییم،  باش، می‌شه

این خیلی رمانتیک‌تر و در شان تر نیست؟
تا خدای فضایی که تازه خودش هم معلوم نیست، مخلوق کدوم خداست؟
بالاخره یه‌جا تقش در می‌آد یا نه؟
اول، اول، اولیه چی بوده؟
تازه با علم به رد شدن فرضیه‌ی یک بیک بنگ
حهان به‌وجود آمده از چندین مه‌بانگ، نه یکی







اله الله




همون وقتا 
که هنوز چار پنج شیش ساله بودم 
یکی از مشکلات بزرگ و لاینحل زندگی‌ من بود. 
یادم هست هنوز  که چه  دقایق زیادی رو در حیاط خانه‌ی پدری، توی حوض مادری؛  ماه و ستاره کنار می‌زدم
و می‌خواستم هر طور شده سر در بیارم که بالاخره
آخر، آخر، آخرش؛ کی شما رو ساخته؟
خب منو یه بابایی ساخته بود.
قدرتی پروردگار همیشه هم حضرت پدر سازنده بود و نمی‌دونم چرا بانو مادر جا و حضوری در امر ساخت و سازم  نداشت؟ 
القصه که مگه می‌شه، منه کوچولو بابا داشته باشم، شمای به اون گندگی،‌ نداشته باشی؟

هر چی به بابای خدا اضافه می‌شد، من از شما دورتر می‌شدم
و بالاخره یه روز ظهر که خورشید خودش رو انداخته بود تو حوض 
 به شما سر سپردم
 اگه بناست هی هر خدایی یه بابا داشته باشه؛ که خدا نمی‌شه!
همه‌ی خوبیه خدا به یکی بودنش بود. که غیر از او هم هیچ کس دیگری نبود


مامام تو دل‌مون به زبون خودمون که البته همیشه دراز تر بود گفتیم: 
 خدا یکی‌ست و اله الله


 همین‌جا تموم نمی‌شه
این‌همه صغری گفتم که تازه بعدش درباره کبری بگم
اما دیگه به قاعده‌ی ایی پست جا نمی‌شه

بچه جان، تولدت مبارک




هر روز یک ظرف غذا براش آماده می‌کنم می‌بره سرکار
هنوز مثل بچگی باید مراقب همه چیز و همه رفتارش باشم
پشت چشمم که برای این همه زحمت باز نیست
اما روی پیشانیم مهری هست به‌نام مادر
دیشب می‌گفت. همکارام که از غذای من می‌خورند همگی می‌گن
یه جور ادویه‌های خاصی در غذا به‌کار می‌بره
دارم به این نتیجه می‌رسم که ذائقه‌ام به غذاهات عادت کرده و این چیزهاش رو نمی‌فهمم
منم که یاد گرفتم جوابش را ندم
تو دلم گفتم
بچه جان خیلی چیزهای دیگر هست در من که با بی‌توجهی عادی شد و رفت
  این میزم که هر بار در باز می‌کنی، این وسطه و خب هست چون باید باشه
تا روزی که این در باز نشه و میزی این وسط نباشه از خودت نمی‌پرسی
انگاری یه میزی این وسطا بود ، کوش؟
ما برای بچه‌ها چنان عادی می‌شیم که اگر در بهشتم باشند
باز اسمش خونه‌ی مادرو حبس و بند و نارضایتی‌ست
خدا پدرو مادر غریبه‌هایی را بیامرزهکه هراز چندی از یه چیز من تعریف می‌کنند
تا بچه‌ام بفهمه مادرش این‌هم هست
یا اونم بده و ندیدیم




دختر جان بیست و چهارسال پیش در این لحظه هوار می‌زدم
که تو به دنیا بیای
صبح به اون روز فکر کردم
واقعا ما چی فکر می‌کنیم که بچه دار می‌شیم
به‌خدا اگر می‌دونستم بچه یعنی چه مسئولیت بزرگی تا دم مرگ
اگر حتا یکی
لعنت به‌من اگه دوباره متولد و این‌بار هم زن و مادر به‌دنیا بیام که بچه‌ یعنی ختم آرزوهای ما




با این‌حال از صمیم قلبم تولدت مبارک

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

تکلیف ، بارون





بچگی، وقتی هوا بارونی بود
می‌زدم بیرون و تو حیاط بین درختا گم می‌شدم
خانم‌والده از ترس خیسی و کثیفی بیرون نمی‌آمد 
و من آزادانه هر غلطی دلم می‌خواست به دست مبارک انجام می دادم




از وقتی مادر شدم
تا بارون می‌آمد، ظرف آش روی گاز و
منتظر  پشت پنجره تا سرویس مدرسه بیاد




در اندکی وقفه
وقتی بارون می‌اومد، بی‌چتر می‌زدم بیرون
پابرهنه، بازن، بی‌زن هر مدل جام زیر بارون بود
حتا نماز هم زیر بارون کیف بیشتری داشت


گاهی هم با ماشین می‌زدم به جاده
موسیقی خوب و من و جاده و بارون


بدبختی نیست
الان نمی دونم وقت کدوم مدل رسیده؟‌  







بارانی پاک





می‌گن، 
قراره آخر هفته بارون بباره
از حالا چترهام رو پاک کردم
که برم زیر بارون
خیلی وقته 
از سرم افتاده
بی‌چتر
برم زیر بارون
رفتیم و خبری  نبود
در نتیجه
فقط دل‌خوشیم به تاریخ بارون
آخر، هفته
قراره بارون بیاد
برم شیشه ها رو تمیز کنم 
که بارونی تمیز بیاد

دلم ضعف رفت





دست خودم نیست. 
چه کنم که یهویی دلم برات تنگ می‌شه
حالا این‌که این دل برای شما تنگ و گشاد می‌شه
یا برای منی که پیش تواست، هنوز نمی‌دونم
دارم می‌آم پهلوی شما یا پیش خودمی که 
خیلی دوست دارم
اون حس خوب
صدای اذان می‌آد
صدای مرحوم موذن زاده است
دارن اذان می‌گن
وقت، وقت شماست
نوبه هم نوبه ی شماست

قائم به ذاتی




به این می‌گن، قائم به ذاتی
هر لحظه در اکنون و آماده
ای‌ول . من که خیلی حال کردم
اگه همه‌جای زندگی همین‌طور هموای هم را داشتیم، چی‌می‌شد
نمی‌تونیم باشیم چون درگیر خودمونیم
درگیر دیروز پریروزها و فردا پس فرداهای نیومده








به اینم در عصر ما می‌گن
میخ نشو
بیا بیرون



۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

اون بالا چیزی می‌بینی؟



 در یک قطار و به سمت آینده در حرکتیم 
هر کدوم از یک پنجره بیرون رو می‌بینم و
تعریف می‌کنیم
گاهی فکر می‌کنم، حال اون اولین پنجره تا من 
چند ساعت در زندگی و نسبیت  تفاوت داره؟
به هیچ می‌رسم.
بعد،  به فکر می‌افتم
چه‌طوری یه کاری کنم که سرعتم از قطار بیشتر بشه
و بتونم زودتر ، آخر راه رو ببینم
یا شاید، بشه این‌طوری بیشتر در زمان بود و بعد چی؟
بچه که بودیم دل‌مون می‌خواست تند، تند بزرگ بشیم
تا حضرت خانم‌والده،
بارگاه رو ترک می‌کرد،‌اولین کارم پوشیدن کفش‌های پاشنه صناری‌ش بود و به‌تن کردن ربدوشامبرهای مکش مرگ‌مایی که به عمرم حاضر نشدم یکی‌ش رو  داشته باشم
نمی‌دونم بچگی چرا انقدر دوست داشتم؟
شاید چون می‌خواستم اقتدار خانم‌والده رو تجربه کنم
وگرنه من که نه از ربدوشامبر گوگول مگولی خوشم می‌آد نه .... چیزهای تیتیش دیگه
نکنه این‌که دل‌مون می‌خواست تند تند بزرگ بشیم برای رسیدن به این رتبه‌ی اقتدار بود؟
اما حالا هم که در اکنون آرومم نمی‌گیره
یا در پشت سر گیرم و یا می‌خوام بپرم به آینده و تکلیفم را با این سفر دلهره آور که هرگز درش آرام نداشتم روشن کنم؟
کاش به‌جای کار کردن روی این همه حماقت‌های رنگین کمونی بهتر بود دنبال یه راه میونبر بگردم به بیرون ماجرا
از بچگی فکر می‌کردم:
اگه به‌جای چرخیدن دور زمین، سوراخش کنیم صاف تاپایین، زودتر بتونیم همه‌ی دنیا را ببینیم
همه‌اش زودتر، زودتر ، زودتر
یا من از بچگی خسته به دنیا اومدم؟ 
یا
گزینه‌ی دوم 
دل کوچیک و فضولی که با علم به تولد هشت ماهگی‌م، بیشتر جواب می‌ده؟

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

آهای..... بانو جان




آهای کجایی ، بانو؟
چندماه که قراره بیای، بانو؟
ئلم تنگ شده تنگ.
تنگ بارون، باتو، صدای کتری روی گاز
سه‌تار، تو
چرخ سفال قدیمی 
من، تو
بانو جان
دلم برای یکی تنگه که مثل هیچ‌کس نیست
دلم تنگ برای تو بانو جان
دل تنگ قرارهای شبانه
و 
کوچه پس کوچه های پر ازمهر و خاطره‌ی، خیابان بهار
با   تو
من ، تو، 
چناران سربه هم 
با تو
 تو را باز، چشم در راهم
بانو جان
و این بانوست که از تولدی دیگر و فروغ می‌گوید
سلام بانو جان


زندگی بدون، عشق



یه‌چیزایی رو باور دارم که در باور جمعی نیست
و از جایی که مجرد زیست می‌کنم، اجازه دارم با باورها و قوانین خودم، زندگی کنم
یکی از اون چیزهای عجیب زندگی من  کتاب بهابل و وقایع موازی‌ش بوده
همونایی که خواستم از همه‌اش خلاص بشم و از سر باز کردم
قهرمان کتاب، هومان. 
پسری رویا بین با توانایی‌های بالا و به‌نوعی بچه‌ای دوگانه است
طی کتاب داستان‌های هومان و خانواده‌ی اوست که بین ابعاد طی می‌شه
خب فکر می‌کردم حالا دیگه فقط قراره یه چیزی را فقط بنویسم
اما داستان، تازه
چند روز پیش ژنریک هومان بعد از عبور از کافه‌تلخ، ایمیلی فرستاد
تو گویی خود، خود،  هومان.
 
شایان
حتا ریتم اسم‌شون هم مثل هم
یه کله خراب رویابین که نمی تونه بین زندگی و رویاش
مرزی قرار بده
منظور از این‌ها که گفتم فقط این بود که
بگم
وقتی چیزی را صدا می‌زنی
وارد زندگیت می‌شه
مواظب باشیم، چه چیزهای را به زندگی فرامی‌خوانیم
باور کن نه من
همگی همانیم فقط از یاد بردیم، کی هستیم
اون‌موقع هم که به عشقولانه فکر می‌کردم
از در و دیوارعشقولانه وارد زندگی‌م می‌شد، از وقتی هم که همه توجهم رفت به بهابل
رنگ زندگی‌م هم دو گانه شد و 
بدون
عشق




جواد رضویان




 امروز ظهر در دفتر شهردار محترم منطقه هفت نشسته بودم که از راه رسید
همین‌که وارد اتاق انتظار شد موج خوب انرژی‌ش بهم خورد
ناخودآگاه سر بلند کردم و متوجه آقای رضویان شدم که وارد شده بود
خیلی از هنرمندان گرام را به یمن محله‌ی بهار هر روزه می‌بینم. از جمله استاد کیانیان
اون‌هم خیلی آقا و گله
اما هیچ‌کدوم چنین انرژی خوبی نداشتند
خوشم اومد. خیلی آدمه باحال و توپیه. 
بی‌تکلف و مردم دار
ایستاد و با تک‌تک کارمندان اون طبقه عکس انداخت
لبخند از لبش دور نمی‌شد
قبل‌تر هم اون‌جا از این تصاویر ملی دیده بودم.
جناب شریفی‌بیا
هیچ‌کس اصلا محلش هم نذاشت. پر از فیس و افه و غرور از اون‌جا هم رفت
در نتیجه این همه شور و اشتیاق امروز فقط به‌خاطر خود جواد بود
که نگاهش مثل زلال کودکانه شفاف و بی‌ریاست
دمت گرم جواد رضویان



اکنون، اینک، حال



دیگه گذشت زمونه‌ای که برای بازگشت به خویشتن خویش باید به غارها پناه می‌بردیم
هنر در تجربه‌ی اینک بدون کاستی‌هاست
وقتی می‌رم شهرداری و برمی‌گردم، کلی ضعف در خودم کشف می‌کنم
همون‌ها که عصابم رو خط خطی می‌کنه
کفرم رو در می‌آره
حرصی می‌شم و گاهی دلم می‌خواد چشم از کاسه بیرون بکشم
می‌خواهی با این همه زخم کجا قایم بشم تا به خودم برسم؟
هنر اینه که برم و بی‌خیال برگردم
هدف کم نیاوردن و مبارزه است 
نه فرار و پنهان شدن
در تنهایی همه لایق کف زدنیم
ماه و بی‌همتا
دوست داشتنی و به قولی برخی، گوگول مگولی
اما واقعیت را فقط می‌شه در جمع کشف کرد
در زخم‌های درونی
جراحات عمیق

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

تفکر ، انتخاب یا تسلیم؟


با یک اسم تازه مواجه شدم و ردش را در اینترنت گرفتم
البته گو این‌که همه‌ی عمر دیر رسیدیم؛ باز آشنایی با موجودی که معلوم نیست الان کجاست و چه به سرش اومده؟
خالی از لطف نبود. اسم نمی‌برم چون خیلی نمی‌شناسم‌ش. به لطف فیل کش و یوتیوپ چند سخنرانی از ایشان دیدم
حرف تازه‌ای که نداشت. 
همونایی بود که به هفتاد و هفت زبون مام داریم می‌گیم
اما دوسه تا مورد داشت که هم‌چی مور مورم کرده و فکری داشت
اول این‌که می‌گفت: خدا از روحش به هر آدمی که دل‌ش بخواد دمیده
 خیر؛ روح تنها علت حیات است و با مرگ یعنی روح جسم را ترک کرده
حتا نه وقت خواب.  فقط مرگ و روحی جز روح او در کائنات موجود نیست
روحی مجرد
بهترین حرف‌ها  هم که وارد تفکیک و دسته بندی کنی
دوست نداشتنی می‌شه
دوم شعاری بود که داشت. 
تسلیم
دروغ چرا؟
وقتی می‌بینم این خالق قرآن این همه انسان را به تفکر و تحقیق دعوت می‌کنه
در جایی که رتبه‌ی دانشمندان از ملائک بالاتر می‌ره
ممکنه این خالق انسان تسلیم را بپذیره
یا بهتره این‌جوری بپرسم: تسلیم یعنی چه؟
پس حضور روح خدایی در انسان یعنی چه؟

جبر و اختیار چی می‌شه؟
یعنی همه ایوب‌وار بشینیم تا از در و دیوار بلا به سر زندگی‌مون هوار بشه؟
یاچی؟

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

این هم گذشت



  
وقتی خیلی تنگم می‌گیره
اون‌جاهایی که حس می‌کنم، دیگه نمی‌کشم و دلم میخواد دنیا همین حالا تموم بشه
مواقعی که ایمان و امیدم به باد می‌ره
وقتای خیلی تاریک زندگی
لحظات تلخ و سخت و فشرده کننده‌ای که کز می‌کنم توی خودم
 و
خودم رو محکم بغل می‌کنم، که نیفته
یادم می‌آد
قبل‌تر هم این تاریکی را دیدم
قبل‌تر از این تاریک‌تر هم دیدم
قبل‌تر هم از این بیشتر ناامید شده بودم
ولی همه‌اش گذشته
فقط کافی بوده، تاریکی را تاب بیارم و باورم رو دو دستی بچسبم و با خودم تکرار می‌کنم
هست؛ اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
و بعد از چهار درد زایش،  خودم
دوباره صبح طلوع می‌کنه 
و من 
دوباره با شوق به آینه می‌نگرم
که زندگی زیباست
این هم گذشت 
ولی نه به شکل ترس‌های من
به شکل خودش رد شد. نیامده بود که بمونه
چی می‌مونه که غصه جاودانه بشه؟
این نیز بگذرد




می‌آی؟




زندگی یعنی این‌که باور کنی، 
جاودانه نیستیم
تا هستیم در اینک و حالا  باتمام خواست، باشیم
باشیم و بجنگیم 
برای تمام رویاهایی که داشتیم
باور کنیم کمکی نیست
و این لحظات از آن توست که بی‌دریغ می‌گذرد
بیا باور کنیم جاودانه نیستیم
بیا تا هستیم با هم بخندیم و با غم‌ها مبارزه کنیم
بیا دست هم را بگیریم که اون یکی نیفته
بیا با هم بریم که تنها نمونیم
بیا هم دیگه رو ببخشیم
بیا با لبخند به هم نگاه کنیم
بیا زندگی را صدا کنیم
ما یک کل هستیم
چرا تنها بمونیم؟
بیا باور کنیم، 
شاید فردایی نباشه
پس بیا امروز را
هر لحظه را زندگی کنیم
می‌آی؟

من منم





می‌دونی چیه؟
از بچگی، نمی‌تونم و نمی‌شه و. .. سرم نمی‌شد و باید از همه چیز سر در می‌آوردم
بالاخره درستش کردم. ولی اگه فکر می‌:نی می‌دونم چه‌طوری؟
باید بگم همون‌طور که خراب شده بود
نفهمیدم. یک قدم یک قدم رفتم و خودش راه افتاد
همه‌ی زندگی همینه. وقتی خسته شدی، صحنه را ترک کن و دوباره با نیرو و توانی بیشتر برگردی
انرژی‌ت خودش می‌زنه درستش می‌کنه
باور کن
کامپیوتر را هم،  همین‌طوری یاد گرفتم
مگه می‌شد از دخترها کم بیارم  و به چشم بی‌سوادها نگام کنند؟
فوقش خراب می‌شد؟
خب درست کردن برای خرابی‌هاست.
نشد هم جهنم
که البته این یکی فورمول روی بوم جواب نمی‌داد. 
بوم خراب  مثل صورت ابله‌ای می‌مونه
شاید برای همین خیلی گیر نقاشی نیفتادم
گو این‌که سایر موارد قابل ترمیم بود. 
اما از محدودیت و ترس هیچ موقع خوشم نمی‌آد

عدم صحت سیستم




راستش
قالب بهم ریخته 
سینوزیت‌های عفونی شده
دل و دماغم نذاشته برای نوشتن
برای همین گم و گور شدم
وگرنه هنوز زنده و در مباره با ذهنی که دائم می‌خواد سر از محله‌ی ‌بد،  ابلیس در بیاره که 
 من
این من
منه من که خیلی هم حیونیه
چنی،....... بیچاره‌ام؟!!!!!!!!!!!!!!!! 
رنج می‌کشم چون بخشی از حقیقت را نمی‌دونم
در رنجم چون می‌ترسم
چون از یه‌چیزهایی خبر ندارم
در رنجیم چون رنج دیدیم
در نتیجه. 
خدایا شکرت. 
برای هر آن‌چه که دادی و ندادی چون راه بند بیار بود. 
گاهی با خودم درگیر می‌شم که این جملات صرف توجیح ناتوانی‌های انسانی اختراع شده
ولی وقتی یادم می‌آد می‌شه آینده‌ای را در رویا دید که هنوز در اکنون فیزیکی رخ نداده
باور می‌کنم، 
او هست و همه‌چیز دیده‌ی او در هنگام خلقت و باید در بهترین نقشی که درخور شان، اشرف‌مخلوقات هست
ایفای نقش کنم
پس خدا زنده است
من حالم خوبه
 و اگر رنجی می‌کشم، صرف ندانسته‌هاست
نه عدم صحت سیستم

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

؟؟؟؟


آقا این صفحه بهم ریخته است؟
اوه راستی سلام. از دیشب عصب مصب برام نمونده
فایرفاکس گندم را بهم ریخته نشون می ده
اکسپلور، درست نشون می‌ده
با این‌که چندبار هم فایرفاکس برداشتمو گذاشتم 
باز اینجا بهم ریخته نشون می‌ده
می‌شه یکی به من بگه صفحه بهم ریخته یا نه؟

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

وحشت بزرگ




یک‌ساعت بود که داشت با پارچه‌ی نرم مدال‌های افتخار آمیزش را پاک می‌کرد. 
به جعبه برمی‌گرداند و در یک خط می‌چید
بعد،  کیف اسلحه‌ی کمری، خوب با واکس برق‌ش افتاد
لباس فرم پر از مدال و واکسالش را پوشید و برابر آینه ایستاد
از همان حرکت اول از نگاهش پیدا بود که چه قصدی در سرش پرسه می‌زنه
خونسردی کاذب و نگاه بی‌روحش می‌گفت داره خودش را از شر یه چیزایی خلاص می‌کنه،  که شاید قدرت باور یا تحملش را نداشت. یا تحمل پذیرش عمری که ناخواسته گم شده و راه خطا رفته
با خودش درگیر بود. وقتی به آینه نگاه می‌کرد بهش می‌گفت. دیگه دارم از شرت خلاص می‌شم. 
از شر تو و ناله‌های شبونه‌ات.
از شر تو و زشتی‌های ناخواسته‌ات
از شر ، وحشت عظیم تو
خواب‌های آشفته
کابوس‌های تاریک و سیاه
از شر همه‌ی شکست‌ها و خستگی‌های ، انتها
کلاه کج ارتشی روی سرش می‌گفت، چه عظمت پوچی اون زیر و مدال‌ها می‌گفت: چه منه بزرگی در آینه است


و این همان لحظه‌ی سرشار از حس، سهرابه که منتظره یکی بگه سهراب
چه کسی بود صدا زد سهراب


اسلحه را روی شقیقه‌اش گذاشت. ماشه را کشید، ماشه گیر کرد
کسی نیومد دستش را بگیره یا از این تصمیم منصرفش کنه. ماشه خودش کارش رو بلد بود


وقتی حاضری از درد تحمل خودت بمیری، بهتره از یک جایی شیرجه بزنی که عبرت ده تا دیگه بشه
رفت دادگاه بر علیه ترس‌هاش گواهی بده
یهو برابر خودش ایستاد
برابر وحشت بزرگ 



من و محله‌ی بد ابلیس، ذهن



این‌ها چیه برای من می‌فرستید؟
واقعا که. از کجا پیداست دنیا همانی‌ست که تو باور کردی؟
از کجا معلوم تا حالا ساختار حقیقی دنیا را دیده باشی؟
مگه هرکس از چشم شما دنیا را ندید، کور یا مونگول می‌شه؟
منم یه وقتی مثل شماها آدم منطقی و تیتیش مامانی بودم. اگر از افکارم تردید داشتم
حتا همین‌جا و گندم را نمی‌نوشتم چه به بهابل یا گلی که به‌خاطرش این همه حرف شنیدم
بهتر نیست اگر قدرت درک چیزی را نداریم، به دیگران ناسزای جهل مان را ندیم
اون‌ها که خودکش، جنایت، هر بدی و پلشتی می‌کنند تحت نوفظ همین ذهن نادیدنی‌ستکه قدما نام جن و از ما بهترون بهش دادن. لازم نیست بهم بیست بدی، صفرت هم مال خودت
این صفرها را مذهب ذهنی هزاران بار به ما داده و شما هم روش
از این به بعد نانم را قطع کنید و بکشید پشت دوری
مهم راهی‌ست که سال‌ها براش خیلی چیزها را دادم و پشیمان نیستم
از روزی که نوشتم پیه انواع دری وری را به تنم مالیدم. تازه شکر خدا که فقط این‌جا اشاره‌ای کردم
اگر کتاب چاپ بشه، لابد باید از نگاه نامحرمان برم و نزد پدر آرام بگیرم
هر اعتقاد که تو را گرم کرد
محکم نگهش دار
من هم مشغول همین کار و نیازی به تعید و کف زدن‌های کسی ندارم



۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

عشق نیست؛‌ کی گفته هست؟


بزودی به خیر و شادی از برکت سر این جناب توسری عکس بزرگ منو می‌ذارن کنار درب ارشاد و روش بزرگ می‌نویسند wanted حالا کاش مجموعه‌ی این‌ها برامون خیری، شهرتی، افتخاری کسب می‌کرد
برای چندمین بار با ادب و احترام از اتاق انداختنم بیرون و فرمودند. این‌دفعه دیگه حذف و تصحیح نمی‌دم، ببری پیش رئیس ارشاد، چاپش کنی.
این کتاب به‌طور کامل غیر قابل چاپ و سراسر نکات انحرافی‌ست
سر بالا بگیریم و بگیم. من اونم که دومین کتابم « عشق است »  مجوز نگرفت

نه که این بررس‌ها اکثرا مقیم قم و   کارها را از پیک می‌گیرند و به پیک تحویل می‌دن
معلومه تا چشم یکی از این آقایون بررس به این دل‌های گل مگلی بیفته
  نخونده کتاب را بسته
تازه اونم که چیزی نیست. منم که دیگه حوصله تصحیح و گند خوردن به کارم را ندارم
وجود گلی شاهد بزرگی زیر دستان بی‌رحم تیغ‌های جناب توسری‌هاست
یهو از این‌جا می‌پره اون‌جا. نمی‌فهمی هم وسطش چی شد؟
فقط دستور می‌دن از خط فلان تا فلان در پاراگراف فلان حذف
قبلش چی بوده؟ بعدش چی می‌شه دیگه مهم نیست. 
فکر کن..........! 
غلط به این فاحشی رو بررس نمی‌بینه!!
در گفتگوهای گلی،  نیوتون و گالیله هر دو کاشف جاذبه‌ی زمین نوشته شده
 گفتم:
   شما غلط به اون بزرگی که از دستم در رفته بود رو ندیدی ! ولی این‌که چرا گلی می‌پرسه: مگه می‌شه خدا سر چاراه گدایی کنه و یا شبونه بره سرقت؟ بهم گفتی الهیات به تو مربوط نیست و جناب قرائتی هرچی لازم بوده را در این سال‌ها گفته
باقی‌ش هم نه به تو و نه به هیچ‌کسی که حوزه نرفته باشه مربوط نیست
این‌بار عشقی نوشتیم، به مذاق‌تان خوش ننشست
بهابل هم لابد به طایفه‌ی از ما بهترون بر می‌خوره ممنوع خواهد شد
با این حساب طفلان معصوم من وقتی می‌خوان درباره‌ی مادرشون برای کسی بگن، فقط می‌شه گفت«  مامان ما اونی بود که یک کتابخونه کتاب ممنوع و چاپ نشده ازش به‌جا مونده  »
اصلا مهم نیست. خوبی‌ش به اینه که دیگه اصلا هیچی برام مهم نیست. فقط نمی‌خوام پیش خودم شرمنده باشم و کم بیارم
که با این حساب، نه گمانم بیارم




زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...