۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

بچه جان، تولدت مبارک




هر روز یک ظرف غذا براش آماده می‌کنم می‌بره سرکار
هنوز مثل بچگی باید مراقب همه چیز و همه رفتارش باشم
پشت چشمم که برای این همه زحمت باز نیست
اما روی پیشانیم مهری هست به‌نام مادر
دیشب می‌گفت. همکارام که از غذای من می‌خورند همگی می‌گن
یه جور ادویه‌های خاصی در غذا به‌کار می‌بره
دارم به این نتیجه می‌رسم که ذائقه‌ام به غذاهات عادت کرده و این چیزهاش رو نمی‌فهمم
منم که یاد گرفتم جوابش را ندم
تو دلم گفتم
بچه جان خیلی چیزهای دیگر هست در من که با بی‌توجهی عادی شد و رفت
  این میزم که هر بار در باز می‌کنی، این وسطه و خب هست چون باید باشه
تا روزی که این در باز نشه و میزی این وسط نباشه از خودت نمی‌پرسی
انگاری یه میزی این وسطا بود ، کوش؟
ما برای بچه‌ها چنان عادی می‌شیم که اگر در بهشتم باشند
باز اسمش خونه‌ی مادرو حبس و بند و نارضایتی‌ست
خدا پدرو مادر غریبه‌هایی را بیامرزهکه هراز چندی از یه چیز من تعریف می‌کنند
تا بچه‌ام بفهمه مادرش این‌هم هست
یا اونم بده و ندیدیم




دختر جان بیست و چهارسال پیش در این لحظه هوار می‌زدم
که تو به دنیا بیای
صبح به اون روز فکر کردم
واقعا ما چی فکر می‌کنیم که بچه دار می‌شیم
به‌خدا اگر می‌دونستم بچه یعنی چه مسئولیت بزرگی تا دم مرگ
اگر حتا یکی
لعنت به‌من اگه دوباره متولد و این‌بار هم زن و مادر به‌دنیا بیام که بچه‌ یعنی ختم آرزوهای ما




با این‌حال از صمیم قلبم تولدت مبارک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...