در یک قطار و به سمت آینده در حرکتیم
هر کدوم از یک پنجره بیرون رو میبینم و
تعریف میکنیم
گاهی فکر میکنم، حال اون اولین پنجره تا من
چند ساعت در زندگی و نسبیت تفاوت داره؟
به هیچ میرسم.
بعد، به فکر میافتم
چهطوری یه کاری کنم که سرعتم از قطار بیشتر بشه
و بتونم زودتر ، آخر راه رو ببینم
یا شاید، بشه اینطوری بیشتر در زمان بود و بعد چی؟
بچه که بودیم دلمون میخواست تند، تند بزرگ بشیم
تا حضرت خانموالده،
بارگاه رو ترک میکرد،اولین کارم پوشیدن کفشهای پاشنه صناریش بود و بهتن کردن ربدوشامبرهای مکش مرگمایی که به عمرم حاضر نشدم یکیش رو داشته باشم
نمیدونم بچگی چرا انقدر دوست داشتم؟
شاید چون میخواستم اقتدار خانموالده رو تجربه کنم
وگرنه من که نه از ربدوشامبر گوگول مگولی خوشم میآد نه .... چیزهای تیتیش دیگه
نکنه اینکه دلمون میخواست تند تند بزرگ بشیم برای رسیدن به این رتبهی اقتدار بود؟
اما حالا هم که در اکنون آرومم نمیگیره
یا در پشت سر گیرم و یا میخوام بپرم به آینده و تکلیفم را با این سفر دلهره آور که هرگز درش آرام نداشتم روشن کنم؟
کاش بهجای کار کردن روی این همه حماقتهای رنگین کمونی بهتر بود دنبال یه راه میونبر بگردم به بیرون ماجرا
از بچگی فکر میکردم:
اگه بهجای چرخیدن دور زمین، سوراخش کنیم صاف تاپایین، زودتر بتونیم همهی دنیا را ببینیم
همهاش زودتر، زودتر ، زودتر
یا من از بچگی خسته به دنیا اومدم؟
یا
گزینهی دوم
دل کوچیک و فضولی که با علم به تولد هشت ماهگیم، بیشتر جواب میده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر