سلام هممحلی
سلام همسایههای منطقی که ازم وحشت کردید
امروز پیداست روز ، روز ما و خداست
جمعهای که با عطر خوش صمیمیت آغاز بشه، خبر از آغاز هفتهای خوب و پر از امید میده
این جمعه، جمعهایست با عطر مهمان
البته نه به سبک بیبیجهان سفرهی سفید از این اتاق تا اون اتاق
از سبدهای پر از سبزی هم خبری نیست
اما این مهمان مهمانی دوست داشتنیست
گاهی میگیم، اه.
کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودما
ولی در این مورد جایی برای هیچ خواستهای جز خود بانو نیست
بانو در تهران و من و این خیابان بهار
هر چی جدیدش خوب باشه، دوست قدیمیش خوبه
دیگه نه دنبال حل معما و پازل توست و نه افکارت پریشونش میکنه
خونوادهی من یه عمره فکر میکنند ریپ میزنم
پس هیچ جای گلهای از شما ناشناسانی نداره که بعد از پست بهابل رنگ از چهره و دلهاشون پریده
و از رادار صفحهی من حذف شدن
فکر کن اگه بنا بود از وقت بازگشت بین این آدمها زندگی میکردم
و قصد داشتم خودم را با رنگهای شیش و هشت اینها برقصونم
دیگه من بودم؟
نه حتمی تا حالا ته عشقولانه را درآورده بودم و یه چندتایی هم آقای شوهر اختیار کرده بودم
و چمیدونم همه اونچیزها که شماها معنی آدمیت و تعقل ، شعور و در نهایت شیکی میدید
و به گواهی حضرت خانموالده یه ده پونزدهسالیست اصلا دیگه در من نیستم
را برمیداشتم،
یعنی الان از خودم بیش از شماها راضی بودم؟
خلاصه که این جمعه معطر به بانوی، سهشنبه از راه رسیده و دل من از دیدار با یک همسایهی
دوست، صمیمی، قدیمی شاد شده
وقتی صبح خوابآلوده صداش را پشت گوشی میشنیدم که میخنده
گفتم: مرگ
این وقت صبح جمعه زنگ زدی خونهی مردم که بخندی؟
چهمیدونستم این صدای خندهی بانوییست که دلم براش یهذره شده
جمعهی همگی پر از غیرمنتظرههای زیبا
برم به تدارک بزم بانو جان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر