میآی یه کم از کلیشهها دست برداریم؟
اوه... شرمنده. منظورم به هیچ کس نبود. همه درست زندگی میکنند
دربارهی خودم میگم، یا به قول گلی با خودم حرف میزنم. حرفی که ثبت میشه و به هستی میره
این بزرگترا همیشه خواسته و ناخواسته ما رو برنامه ریزی میکنند.
یعنی حضرت پدر بعد از سیسال غیبت هنوز به من میگه، چی خوبه و چی در شان دختر بابا نیست
مهم نیست حضور فیزیکی نداره. در ذهنم پدر مساوی شده با تکامل هر لحظه ی من
این نهادینه شدنها از حریم اندرونی شروع و تا جهان تعمیم داده شده
یه روز هم سر کلاس معارف شنیدیم که خداوند انسان را در رنج آفریده
همینطور شنیدیم و رفتیم. هر جا کم آوردیم یکی از این جملات قصار را بیرون کشیدیم و به خودمون دلداری دادیم
اما واقعا من و تو در رنج آفریده شدیم؟
والله تولد منکه در محلهی سبز کودکی و خانهی پیچکها ثبت شد
در حیاط پدری و کنار حوض فیروزه ای نقش بست
دنیا زیبا و من چنی خوش بودم
حالا بریم سر حساب و کتاب.
رنج من در کودکی چه بود؟ نداشتن غذا؟ نه. نبود محبت؟ نه. پاپتی بودم؟ نه. پس کو رنج من
از کی شروع شد؟
دروغ چرا تنها رنجی که از کودکی به یاد دارم درد تحمل کلاس و درس و مدرسه بود و نمرات درخشانی که میتونست، شبانه روزی سیاه کنه
آره هرطورکه فکر میکنم، تنها غمم نمره بود و خانم والده و عقوبت آن
در سن بلوغ هم که تپل مپلی بودم اینکه جرات نداشتم از ترس خانموالده دست از پا خطا کنم هم
میرفت داخل پوشهی من تپلیام که میترسم به چشم کسی نگاه کنم
همینطور ما اومدیم و لی بابتش رنجی هم نبردیم
اولین تجربه ی رنج عظیم در هفدهسالگی بود و سفر پدر
با رنج و ترس آشنا شدم
از همونوقت افتادم دنبال یکی که بهش تکیه کنم و نمردنی باشه
درعشق هم به رنج افتادم.
در زناشویی نیز و همچنان رنج میکشم چون اونی که ازم توقع داشتند نشدم
هرگز همسر گوگول مگولی کسی نمیتونم باشم.
جنسم گوگولی نبوده.
ولی باید میشدم چرا که چشمان خانموالده ازم بچهای عاقبت بهخیر میخواد
در واقع هر چی گشتم رنجی جز تجارب خودم و دیکتههای خانواده، جامعه و عملکرد ویروس ذهنم به
چیزی نرسیدم
حالا چی میشه که خداوند ما را در رنج آفریده
سر در نمیآرم کجاش به خدا ربط داشت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر