یکساعت بود که داشت با پارچهی نرم مدالهای افتخار آمیزش را پاک میکرد.
به جعبه برمیگرداند و در یک خط میچید
بعد، کیف اسلحهی کمری، خوب با واکس برقش افتاد
لباس فرم پر از مدال و واکسالش را پوشید و برابر آینه ایستاد
از همان حرکت اول از نگاهش پیدا بود که چه قصدی در سرش پرسه میزنه
خونسردی کاذب و نگاه بیروحش میگفت داره خودش را از شر یه چیزایی خلاص میکنه، که شاید قدرت باور یا تحملش را نداشت. یا تحمل پذیرش عمری که ناخواسته گم شده و راه خطا رفته
با خودش درگیر بود. وقتی به آینه نگاه میکرد بهش میگفت. دیگه دارم از شرت خلاص میشم.
از شر تو و نالههای شبونهات.
از شر تو و زشتیهای ناخواستهات
از شر ، وحشت عظیم تو
خوابهای آشفته
کابوسهای تاریک و سیاه
از شر همهی شکستها و خستگیهای ، انتها
کلاه کج ارتشی روی سرش میگفت، چه عظمت پوچی اون زیر و مدالها میگفت: چه منه بزرگی در آینه است
و این همان لحظهی سرشار از حس، سهرابه که منتظره یکی بگه سهراب
چه کسی بود صدا زد سهراب
اسلحه را روی شقیقهاش گذاشت. ماشه را کشید، ماشه گیر کرد
کسی نیومد دستش را بگیره یا از این تصمیم منصرفش کنه. ماشه خودش کارش رو بلد بود
وقتی حاضری از درد تحمل خودت بمیری، بهتره از یک جایی شیرجه بزنی که عبرت ده تا دیگه بشه
رفت دادگاه بر علیه ترسهاش گواهی بده
یهو برابر خودش ایستاد
برابر وحشت بزرگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر