بچگی بود و رویا و تخیل و آرزو
انرژیامون توپ توپ و هیچی جلودارمون نبود
شب وقت نگاه کردن به ستارهها به خواب میرفتیم
و تجسم خلاق بهکار میبستیم که مثلا
اگه این اونطوری بشه و این اینطوری نشه
فلان چیز تا فلان موقع مال منه
به همین سادگی هم میشد
اما هر چه بزرگتر شدیم،
ناامید و زخم خورده شدیم،
شبارو با غصه خوابیدیم وآرزوها رو بیخیال شدیم
از آرزو کردن و ساختن جهانمون هم افتادیم
تهش بخواد اینطوری پیش بره
سن بازنشستگی میرسه به چهل سالگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر