۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

یه نخود رویا




خیابان بهار را سلانه سلانه به سمت پایین می‌آمدم که رسیدم به مغازه‌ی ساعت سازی محله که از وقتی بچه بودم این‌جا بوده و هست
ساعت‌های زنجیر دار پشت ویترین منو برد به سیزده یا چهارده‌سالگی
این ساعت‌ها تازه مد شده بود و منم  برای اولین بار که پشت ویترین دیدم مردم.
دلیل نداشت پدر کی یا چی داره؟ هر بچه یه جیره داشت که ماهیانه می‌گرفت
از روز خرید اسباب بازی تا لوازم تحریرو تنقلات مدرسه‌ای که انجام می‌شد و روزی بیست تومن هم پول توجیبی
دیگه سهمیه بیشتر نداشتی مگر این‌که رو به موت باشی
برای عمل آپاندیس خدا می‌دونه چند بار مرحوم پدر پیاده شد و آخر هم وقتی عمل شدم که پدری پشت در منتظرم نبود
برگردیم به ساعت
دیگه شب تا صبح ، فکر و خیالی نداشتم جز، ساعت
نمی‌دونم چه‌قدر طول کشید ولی خیلی زمان نبرد
که یه روز انداختم گردن و رفتم مدرسه و تا دلت بخواد فیس دادم
خب برای همینه که دیگه چیزی باعث خوشحالی نمی‌شه
رویا و آرزویی نمونده که شب باهاش به بستر بری
در نتیجه مجبوری یا به فکر مالیات و عوارض پاشی یا قبض های هفت رنگ پر دردسر
بریم یه نخود رویا بجوریم
خدا را چه دیدی؟ 
شایدم شد؟




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...