۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

بلوغ آمیخته با بلاهت



یادش بخیر اون‌وقتایی که عاشق می‌شدیم
وای، فکر کن. کافی بود چند روز نبینی طرف رو 
کار به تب و لرز هم می‌کشید
یادم نمی‌ره در سن هفده، هجده تب و لرز می‌کردم، در سنین دبیرستان از پشت پنجره آه می‌کشیدم
بعد از دبیرستان هم یک روز مثل آسپیران مجسمه‌ی بلاهت از عشق به بزرگترین خریت زندگی‌م دست زدم 
و بعدش دیگه در سنین بالاتر آرام‌بخش می‌خوردم
در سنین باز هم بالاتر غرور ،  فراوان فراوان و به روی خودت هم نمی‌آوردی که داری از بی‌قراری بال‌بال می‌زنی و 
با این‌که داشتی از دلتنگی می‌مردی ولی باز ، منزلت حفظ می‌شد 
و خلاصه رسید به حالا که غرور اجازه نمی ده دیگه اصلا کسی رو ببینیم
گاهی می‌ترسم نکنه که می‌ترسم ،‌ردی یا تجدیدی بیارم دیگه وارد بازی‌های عاطفی نمی‌شم؟
شاید هم فهمیدم ته همه‌اش تا وقتی خوب و پر از هیجانه که هم رو نشناختیم و از هم یه‌خروار 
گله و شکایه نداریم که در شرایط موجود مگه می‌شه از صبح تا شب از خودت گله نداشته باشی
چه به نفر دوم
خلاصه که با شناخت خود عشق از در دیگه می‌ره
خوش‌به‌حال بچگی و بلوغ
خوش به سعادت بی‌تکلفی و بی‌غروری



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...