به خیر و خوشی و مهمون بازی این جمعه به سر رسید
این جمعه غیرقابل پیشبینی و خوب به سر شد. از صبح باغبانی و کباببازار ناهار اندر بالکنی
و بعد از ظهر هم یکی از همکلاسیهای باحال که کمتر اینجا و هر روز یک نقطهی
از دنیا دنبال سایهاش میگرده که نه، پیه خودشه اومد اینجا
اما هنوز نمیفهمه این خودی که گم کرده کیبوده و یا قرار بوده کی بشه که سر از هزارتوی
چرا و اما و آیا دراورده
با اینکه از منم بزرگتر و هر جای آلاپنگی توی دنیاست زندگی کرده
از نپال و هند و تبت و مالزی تا بگیر برو آمریکا
که درس خونده
اما وقتی ازش چندتا سوال میپرسم
از جمله اینکه چرا نمیتونی به یکپارچگی برسی؟ تکلیف خودت رو روشن کن
ما جاودانه نیستیم که یک لنگت روی زمین و لنگ دیگرت در هوا باشه
اگه میخوای حال کنی، به جای سرکوب برو تا پوست حال کن
یا نه، بیخیال برو بزن به کوه تا خودت رو پیداکنی
تا کی شیک بازی؟ تو که نه بچه داری و نه زن
پس گیر چی موندی؟
متوجه میشم که، فقط گم شده
حتا نمیدونه باید دنبال چی بگرده
فقط دنبال یکی بیرون از خودشه که با اجیمجی یهو تکونش بده یا زیر و روش کنه
در نتیجه مساویست با هیچی
خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم که حداقل میدونم کجام؟ در چه مسیری میرم و دشمن راهم رو شناسایی کردم و در نتیجه
از کوچهشون رد نمیشم
از همهاش دوری می:نم
خب پس چی؟ مگه همینطوریها میشه بعد از پوستایی که ازم کنده شد
و انداختم
باز همونی باشم که بیست سال پیش راه افتاده؟
این رفیق ما خیلی زودتر از من راه افتاده
اما هنوز و همهاش دنبال یکی میگرده که راه رو نشونش بده
بیچاره این جناب شمس که هزار ساله فریاد میزنه:
بیرون زتونیست آنچه در عالم هست
در خود بنگر، هر آنچه خواهی در توست
و موضوع مهم اینکه نمیدونه چی میخواد که دنبالش بگرده
خدایا چرا نسل جناب آدم به چهکنم چه کنم افتاد؟
میدونم همهاش زیر سر این ابلیس ذلیل مردهی پدرسوخته است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر