۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

چهار صباح زندگی کنیم



 

از وقتی فهمیدم در تجربه‌ی تصادف و مرگ، چه دریافتی داشتم. فکر کردم مگه می‌شه چنین موضوع و شاه‌کلید مهمی رو  پنهان  و لال پتی بمونم
گو این‌که داستان به‌قدری ساده، احمقانه و مبتذل و دم دستی به نظر می‌رسه که از گفتن‌ش شرم داشته باشم
ولی همین ساده‌ی به ظاهر خرافی و احمقانه دینی بود به گردنم که این مدت نه می‌شد برای دیگران درباره‌اش بگم و نه با هم‌کلاسی‌ها و
هم‌زبان‌هایی که این سال‌ها جُسته بودم
یه روز رفیقی با آیدی،  بهابل گفت، تو که این همه قصه‌های عجیب بلدی؛ 
می‌تونی،  یه سناریو چندخطی برای طرح انیمیشن بچه‌ها  بنویسی؟
- سعی می‌کنم. ولی من فقط بلبلم. خوب لاب‌لاب می‌کنم و نوشتن بلد نیستم
- مهم نیست ذهنت خلاقه. یه چیزی بنویس که با فرهنگ ایرونی جور باشه ولی مرموز و هیجان‌انگیز.
  شروع کردم به نوشتن و دیدم داره خودش می‌آد. ازش پرسید.: « می‌شه سن این بچه‌ها رو یه‌نموره ببری بالا؟ آخه بچه شش،‌ده ساله از هر چیز عجیبی می‌ترسه. ولی برای سن بلوغی‌ها زمینه وسیع و پر هیجان می‌شه.» گفت: 
- برام ایمیل کن چی نوشتی. 
  بعد از ایمیل تلفن زد. گفت :‌
- اصلا منو فراموش کن و همینی که هست را تا هر جا که فکر می‌کنی می‌خواهی بنویس.
  منم که آب ندیده بودم، یه دریا گذاشتن جلوی دستم تا شیرجه بزنم توش. باور کن به‌قدری غلط املایی  داشتم که بخندی. چه به نقش راوی و شناخت سبک‌ها و کشیدن بیرون از بین اینا چیزی به اسم رئال جادویی و نوشتم. 
شاید یک‌‌ماه نشده که  کل کتاب پر حجم نزدیک به ششصد صفحه تموم شد.
 اما چی تموم شد؟ همون داستان خنده دار برای تو و دیگران و برای من شد ادای دینی برای رد اطلاعات آورده.
باید از قالب تخیل استفاده می‌کردم تا بتونم حرف‌هایی بزنم که بعدش نه تنها ولایت تفرش  که موضوع کتاب درش رخ می‌ده، بلکه کل ایران بهم نخندن.
هر ناشر و اوستا کاری هم که رسید یه خط دستم داد و این کتاب بارهای شاید ده پانزده مرتبه دوباره از نو نوشته و تمام می‌شد. اما کار کامل نبود. چون من نویسنده نیستم. 
مهم توضیح این فسانه‌ها نیست. موضوع مهم،  بلایای‌ست که از همان جناح ذلیل‌مرده‌ی گور به گور شده‌ی در به در از در و دیوار زندگی‌م باریدن گرفت. 
همه‌اش با خودش مهر و خط و نشون داشت که از کدوم سمت و سو به طرفم نشانه رفته. و عجیب‌تر این‌که اتفاقاتی که در کتاب می‌افتاد وارد زندگی  می‌شد. مثل پریا و سقوطش بعد از سقوط هومان. بیماری و عملش، بعد از بیماری، هومان.
با این همه ایمان داشتم به گردنمه و باید زودتر بنویسم تا تموم بشه.
از طمع انسان غافل نباش که افتاده بودم گیر خودم
فکر می‌کردم اگه این کتاب چاپ بشه، با اون فضا سازی‌ها و ......... چه بترکونه!!!!!!!!!!!
دین و شرط و فلان و اینا دیگه از یاد بیرون شده بود. 
وضعیت اقتصادی هم مد نظر بود.
دیگه ابلیس جونه‌مرگ شده بریز. من جمع کن. او بکش، من بکش هر نوع بلا ..... تا تق خانواده‌ای که درآمد. تنهایی و مشکلات این مسئولیت مادرانه و همه و همه
نمی‌ذاشت کار سه سال اخیر  به خوبی جلو بره
تا دیروز که مچ خودم رو گرفتم.: « چی هی می‌گی، مطلب رایگان را کسی نمی‌خونه؟ نمی‌خواد قصه‌ی صغری ننه بگی شونصد صفحه .
چهار خط بگو و برو. تازه اون‌جا هم نشستی و اگر کسی خواست خفتت کنه و باهات کل بندازه می‌تونی جواب بدی
  از کجا معلوم صبح از خواب بیداری بشی؟ تکلیف ادای دین و اینا چی می‌شه
  در چند صفحه جوهره‌ی موضوع را در نت گذاشتم.  دندون طمع مادی هم کنده شد
امیدوارم این جنگ هفتاد و دو ملت ابلیس ور پریده با من ختم بشه


از دیروز با احساس امنیت بیشتری راه می‌رم و نفس می‌کشم
چیزی نمونده که کسی بخواد منو ازش منصرف کنه
تازه اون‌موقع جواب می‌دادم. بابا تخیلی‌ه!  توقع توضیح منطقی داری؟
ولی الان نمی‌شه از زیر هیچ قسمت‌ش در رفت واز بابتش می‌شه هزار زهر خنده دید
اما مهم نیست. 
من دندون طمع خودم و ریشه‌ی آزار این دار و دسته‌ی غیرارگانیک را کندم
تا دیگه ذهنم منتظر رسیدن هیچ بلایی از سوی هیچ دوزخی ننشسته باشه
بلکه بریم چهار صباح زندگی کنیم



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...