۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

اخبار از عالم نشانه‌ها




آقا من موچم، stop
از قرار پیدا، این عوالم ایما 
هنوز جواب می‌ده و از کار نیفتاده
گیرنده‌ی من ایراد کرده
آخرین بار دو سال پیش، در مشهد دیده بودم‌ش. طبق معمول   با دعوا و قهر  شبونه برگشتم ،  تهران
دیگه هم قصد نداشتم ببینمش
حس می‌کردم
یه نموره استادی‌ش پس روی داشته و قالب‌ش از دست رفته
خب مام که کاری به جز پا منبرش نشستن و خیلی مشتاقانه تمرینات رو به زندگی چسبوندن نداشتیم 
و با این‌حال همیشه باهاش مجادله و شاگرد صبوری نبودم
 از حرف‌های خودش مچ‌ش رو می‌گرفتم
البته اونم به قاعده خدمت منو تا حالا رسیده
معمولا وقتی می‌شنوم اومده تهران. 
حس هدیه گرفتن یک جعبه‌ی مدادرنگی 72 رنگ
با یه عالمه کاغذ سفید بی‌خط را برام داره
اما تهش یا من بیرونش می‌کردم
یا خودم به خشم و قهر به تهران برگشتم
این دوساله تقریبا نزدیک به یقین اطمینان داشتم
دیگه نمی‌خوام ببینمش
 وقتی یک ساعت پیش گوشی را برداشتم  از اون‌ور خط  صداش رو شنیدم
فقط پرسیدم: کجایی الان؟
- تهران
پر از هیجان گفتم : باید ببینمت.  فردا نیستم دارم می‌رم جاده
حالا هم منتظر اومدنشم
اگه امروز رفته بودم و می‌شنیدم اومده و ندیدمش
حتما یکی دو ساعتی پدر خودم رو در می‌آوردم
با تشکر از راهنمای گرام که به موقع از کار افتاد
خدا رو چه دیدی، شاید فردا دوباره راه افتاد....





تراپی، سبز


از زیر همه چیز می‌شه در رفت
جز از زیر بار مسئولیت موجود زنده که اگه کم بذاری
جلوی چشمت پژمرده می‌شه و از حال می‌ره
گاهی به یه بهونه‌ی ساده دست از مدیتیشن، مراقبه، ذن، تای‌چی. هر چی ..... برمی‌دارم
گاهی با خدا دعوا دارم و سراغش نمی‌رم
خلاصه که از زیر خیلی چیزها در می‌رم
اما نمی‌شه از زیر مسئولیت گل‌ها و درختانی در برم که خودم به خونه‌ام دعوت کردم
شاید هر یک الان در باغی بودن ، آب و خاک فراوان و سایر اقلام
و اگر  براشون کم بذارم
برای خودم دردسر یا بهتره بگم، کارمای بزرگی می‌سازم
علاوه بر این‌که عاشق‌شون هستم
ولی خب عشق هم گاهی مارا خسته می‌کنه
همین‌که در فاصله‌ی دم کشیدن چای صبح، شلنگ را باز و گل‌ها رو آب می‌دم
مود خودم هم عوض می‌شه
همون موده جهنمی که صبح‌ها درش چشم باز می‌کنم
و روزم ناخواسته با یک طبیعت تراپی خوش می‌شه
ذهنم خفه و در امروز مستقر می‌شم تا ببینم این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟
یا من به این لحظه چه هدیه خواهم داد؟





سرشار از ترس







یه روز از صبح
همه‌ی عمرم بنده این یه روزها بودم
مثل موقعی که کسی می‌خواست بره یا مثل روزهای اول مهر که ازش متنفر بودم
فکر می‌کردم اگه همون یه روز اول مهر رو بذارن نرم مدرسه، همه چیز درست می‌شه
یا اگه فلانی یه روز بیشتر بمونه یا یه روزهای بسیار مثل حالا
قرار بود صبح برم جاده. همین‌که  فهمیدم راهنمای سمت چپ از کار افتاده
نیشم باز شد که، خب با یک راهنما که نمی‌شه رفت جاده
حالا می‌مونم، شنبه
همون شنبه‌های معروفی که همیشه قرار بود آدم تازه‌ای بشم، درس خون و این‌چیزا
راه می‌افتم ، اول باطری سازی و بعد جاده
وقت برگشتن از اون‌ور هم همین‌طور با خودم درگیرم
حالا ولش کن فردا که آفتاب از اون‌ور یا این‌ور، برعکس همیشه می‌تابه
باشه پس فردا
گروهی باشند که همه کارها حوالت به فردا کنند
بیچاره امروز چه گناه کرده بود که از حساب بماند؟
خلاصه که باید یه‌جوری این فرداها رو حل کنم
حس اضطراب از هر حرکتی که پیش‌تر برام کلی هیجان‌انگیز و دوست داشتنی بود 
ولی حالا سرشار از ترس می‌شم
اینم می‌گن، پیری؟




اوه تازه یه کشف جدید دیگه هم داشتم 
ترس از فضای بسته، سینما، آسانسور و.... هرجایی که تاریک می‌شه و حس تنگی نفس می‌گیرم
چرا این امراض رنگارنگ تا حال شناسایی نشدن؟
بهت می‌گم، بیا پایین












اول رجب









تازه قرار بود یه ده روزی بمونم
دیشب بنگاه سخن‌پراکنی یانکی فرمود
جناب مشایی برای همه‌ی اهل بیت خط و نشون کشیده برای اول رجب
که می‌شه چهاردهم خرداد و از قرار یکی بهش رسونده که بناست موسیو زمان تشریف بیاره و پدر همه‌مون رو در بیاره
نمی‌دونم چرا این عوالم بالا با سیاست‌مداران حشر و نشر می‌کنند؟
اونم  هیچ‌کی نه، جناب مشایی و دارو دسته‌اش
والله ما که از این عوالم استعفا دادیم و منتظر هیچ‌کی نیستیم
تازه توی کتاب هم  اسمی از آدم دو پایی نبرده
فقط گفته :
در روز واقعه، جنبنده‌ای در زمین بجنبانم که پدر همه‌  رو در می‌آره
نشونه‌های این جنبنده هم فقط به بمب اتمی راه می‌ده
نه هیچ اسب و سوار و شکارچی
تازه کل علائم واقعه در کتاب فقط و فقط به انفجار اتمی می‌رسه
در این هزار و چهارصد سال این‌ها از کجای کتاب دراومده
ما ندیدیم
می‌رسه به همون حرف آقای رودسری و داستان کتاب گلی
که فرمود: کسی که نه فیضیه رفته، نه حوزه، نه الهیات خونده نه ..... غلط می‌کنه حتا درباره‌ی خدا فکر کنه
چه به تعبیر و ارتباط یا برای دیگران گفتن
هر چه بود در این سال‌ها جناب قرائتی گفته، باقی اضافه است
خب اگه بنا باشه همه این کتاب با ارزش رو مثل من خورده باشند
کسی زیر بار اول رجب نمی‌ره


توجیح

 

یحتمل یه بیماری توهم‌گرایی هم داشتم که به‌گمانم خوب شده
شده چون نه نوشتنم می‌آد، نه کشیدن و نه ساختن
چون تخیلاتم بهوت افسرده
قبلا‌ها با هنگ ساحران نشست و برخاست داشتیم و به همان احادیث و روایات هم دنیا رو رنگ می‌زدیم
کلی دلایل موجه داشتم برای هر چیز

اوه این راهنما، یه نشونه است
یعنی جمعه نباید بری، حتما یه خطری در راه سرک می‌کشید
اوه، اونم یه نشونه‌ی دیگه که فلان کار را بکنی یا نکنی
البته جهان رویا هم بی‌تاثیر نیست
که نفهمیدم می‌شه در زمان دستکاری کرد یا نه؟
پیش از تصادف هم یک‌سالی بود صحنه رو در رویا می‌دیدم
اما از جایی که ذهن رویاها رو دستکاری و برخی را سانسور می‌کنه
هرگز نفهمیده بودم، این صحنه مال تصادف خودمه
وقت رویا ماشینم رنو بود و وقت تصادف، پراید
دلیلی نداشت بفهمم اون پراید در صحنه‌ی تصادف ماشین خودم باشه
خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید فلک هر لحظه در حال ارسال
اشارات و نشانه‌هایی بودند که در زندگی‌م بسیار جدی و بهشون عمل می‌کردم
از وقتی هر چه کتاب و دعا و باور بود ترک کردم
خلع سلاح هستم
برای هر موضوع نمی‌تونم توجیحی پیدا کنم و ازش بگذرم
اونم می‌ره در لیست، حوادثی که از شانس‌ بلندم برآمده
پیش‌تر، خواب‌ها معنی داشت، اشارات پرمحتوا بود و هستی نشسته بود تا به هر طریق بامن گپ بزنه
و حالا نه هیچ قدرتی با من کار داره و نه من با بیرون از خود
رسیدم ته کوچه‌ی بن بستی که حتا یک پنجره هم نداره
 که کسی ناله‌هایم را بشنوه و به کمکم بیاد
ته ته
یعنی برای سازنده‌های این احوال در من، کارمایی هم محسوب می‌شه؟
نه
ما تنها مسئول خود هستیم، نه بیرون از ما





۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

گریه کنید مسلمونا... گریه کنید ثوابه








 
دیروز نشستم پای تی‌وی کوفتی و سریال نور
یکی نبود بگه:
تو و چه به این غلط‌ها؟ 
آی گریه کردم ... آی گریه کردم
اون‌ یه کشف مهم هم داشتم
از وقتی پریا افتاد پایین تا مراحل بیماری و شیمی‌درمانی
ان‌قدر بغض قورت دادم و صاف راه رفتم که پیش کائنات وا نداده باشم
  دخترک هم از دیدنم خودش را نبازه
یادم رفت این‌ها رو باید یه‌جایی تخلیه می‌کردم
کتره‌ای اومدیم جلو و هر سوژ‌ه‌ی مهپاره می‌شه،
گره گشای سیلاب بغض
لاکردار وقتی هم که راه می‌افته، 
دیگه نمی‌شه نگهش داشت
به خدا من بچگیا  هم اهل گریه  نبودم، 
نمی‌دونم شاید از بچگی غد و مغرور بودم؟
چه به حالا و  باصدای بلند گریه کردن
اصلا، در شان یک خانم نبود
نمی‌دونم چی به سرم اومده؟
 شاید هم با خودم ندار شدم؟
شایدم سی اینه که، 
دیگه کسی جز من این‌جا نیست که به‌خاطرش بغضم رو قورت بدم؟







منه بی خدا






از دو روز پیش که نه. 
از دیشب با خودم عهد کردم، رفتم اون‌جا دیگه  نیام اینترنت تا.......... برگردم تهران
حالا اگه تو باورت می‌شه، خیلی خوبه
  از حالا می‌دونم، برای فرار از شب‌های تنها و 
صدای گرگ و شغالا و انواع غیرارگانیک
به قید دو فوریت، آن لاین می‌شم
ولی خب اینم قصدیه که پیش از این نداشتم و در نتیجه نمی‌شه گفت
می‌شه؟ یا نمی‌شه؟
اگه تنها بشینم و به صداهای بیرون گوش بدم
بعدش از یه جایی به صدای خودم می‌رسم
همون صدایی که برای فرار ازش
به انواع کانال‌های مهپاره‌ای و موزیک و ....... پناه می‌بریم
یه لحظه تنها نمی‌مونم، صدایی هم نمی‌شنوم
از دردی هم آگاه نمی‌شم و
زخم‌ها هم‌چنان پنهان می‌مونه تا می‌شه بغض و سرریز می‌کنه
 قدیما پام که می‌رسید چلک،
بودا می‌شدم و روزی صد بار سجده‌ی شکر به‌جا می‌آوردم
با خدا چای می‌خوردیم و در جنگل راه می‌رفتیم و غذا می‌خوردیم و .... خیلی چیزا
بدبختی دیگه خدا هم اون‌جا نمی‌آد




زندگی = انتظار



زندگی یعنی به انتظار بودن
انتظار آرزوها، عشق‌ها، فردا و پسرفردا و سال‌های بعدی
خلاصه که هر چه که دوستش داری
یه‌وقتی خودکشونی و آژیر کشون چنان به سمت نوشهر می‌رفتم
که انگار نفسم بند اومده و تا نرسم ، آروم ندارم
خونه را هم چنان ساختم که برم و درش مستقر بشم
فکر می‌کردم تا ابد جنگل، امنه منو و درش مستقرم
براش پنجره‌های بسیار ساختم و درهای فراوان و اتاق‌هایی به قاعده‌ی
داماد و نوه و اهل بیت
خب تا وقتی اون  آرزوها هنوز در اون خونه جا می‌گرفت، عاشقش بودم
اما از وقتی که حس، تنهایی درونم رو یخ می‌کنه و دلم می‌لرزه،
دست و پام نمی‌کشه برم به  جاده
هر بار هم که خواستگاری براش می‌آد ، باید از هر دو شوهرم استعلام بگیرم که آیا اجازه دارم یا نه؟
از نتیجه پیداست که هیچ‌وقت اجازه نداشتم
حالا من موندم و این پیچ جاده و حسی تلخ برای رفتنی اجباری
این‌جام کاری ندارم. ولی تازگش متوجه شدم
اون‌جا که هستم بعد از دو سه روز جنگل منو می‌گیره
درش حل می‌شم چنان که تو گویی هرگز زاده نشده بودم


وقتی یادم می‌افته، هیچ‌کی نیست الا منو جنگل و خدا..... پشتم سرد می‌شه
قلبم می‌گیره
و می‌فهمم
همیشه هیچ‌کی نیست جز من و ...... خدایی که یه روز هست و یه روز نه
این تلخه
خیلی تلخه
این‌جا اگر بعد از ظهر یک دقیقه دراز بکشی، به هر حال صدای ترافیک و
خودخواهی‌های انسانی رو می‌شنوم
ولی اون‌جا اگر بین روز دراز بکشم
از سکوت جنگل، صدای شلیک گلوله‌ی شکاری، و بعد آواز پرندگان
خوف می‌کنم و می‌فهمم که اون‌جا دیگه تنهای تنهام









۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

قد بلند، چشم آبی، آی‌کیو بالا





یادش بخیر، زمان ما فکر می‌کردیم،
فقط کافیه عاشق بشیم
حالا گور بابای درک که عاشق کی؟
یکی مثل من ندید بدید و بدبخت، عاشق اولین پسری شد که دید
هنوزهم دارم تاوان همون عشقی رو می‌دم که آقا
بعد از من دو نفر زن دیگه هم اختیار نموده
البته این‌که این این نفر ، نفره انسانی یا شتری هم هنوز مطمئن نیستم
چون آدم عقل و شعور داره،
 ما که اون‌موقع با همه بچه سالی جون‌مون رو برداشتیم و در رفتیم
بعدی‌ها که سن‌شون به سمت موزه‌ی ایران باستان می‌کشید،  چه‌طور تونستن عاشق این آقا بشن هم
 برمی‌گرده به خریت نسل ما و قبل از ما
که کتره‌ای و فله‌ای همین‌طوری برای خودمون عاشق می‌شدیم
 و زودی طرف می‌شد، آقای شوهر
ماشالله به این دوره زمونه‌ایا
دیگه نه با ساین تولد طرف کار دارن
نه با سازگاری ناسازگاری، و نه با قوانین دست و پا گیر و البته تجاری ازدواج
یه بلیط می‌خرن به مقصد دانمارک تشریف می‌برن یه نطفه ی بی‌پدر از روی جورنال انتخاب و بارور می‌شن
به همین سادگی
 بالاترین آمار متقاضین به چشم آبی، قد بلند و آی‌کیو ختم می‌شه
اما حکایت این چشم و قدوبالا هم 
حکایت گردی است و گردو


بیا پایین تا یه چی بهت بگم راجع به همین
قد بلند، چشم آبی، آی‌کیو بالا





هنوز تو را یادم هست






سیزده پونزده ساله بودم؛  یه روز  در دفتر مرحوم پدر جولون می‌دادم و
دوتایی تنها بودیم؛ 
که البته در این مواقع خر کیف بودم
 پرسیدم:
چرا سه بار ازدواج کردی؟
پیر مرد که همون وقت هفتاد ساله بود
از پشت نی‌نی آبی چشماش نگاهی بهم انداخت که تا قیامت یادم هست
فکر نکنی با کسی شوخی داشت
برای خودش حضرت پدری بود که در آن واحد سه خانوار را خرج می‌داد و داری می‌کرد و هم‌چنان خداوندگار ما
خشتک می‌خواست، 
پدر را زیر سوال و چرا بردن. 
عاشقش بودم و بهم باج فاصله‌ی سنی‌مون رو می‌داد
سی همین شد الگوی برتر و عاشق تر می‌شدم 
تو روش می‌ایستادم، راه بهش می‌بستم و توی چشماش نگاه می‌کردم و می‌گفتم چرا؟
و هرگز تندی نکرد
ای جوووونم . 
قربون اون چشمات که با ساعت شبانه روز رنگش تغییر و 
همیشه مهربانانه نگاهم می‌کرد. گفت:
اولی که خودم هم بچه بودم. دایی جانم خواست سر به راهم کنه تا با ناپدری در نیفتم
دختر خودش رو عقدم کرد که ازم چند سال هم بزرگتر بود
دومی، وقتی بود که سری تو سرها درآورده بودم و اولی را تلاق داده بودم
این دیگه هم‌سنم بود و گفتم لابد بلده من‌و داری کنه
از اولی بدتر شد. وایستاد تو روم و سربزرگی کرد
این دفعه یکی از خودم  خیلی کوچیکتر گرفتم که حرفم رو گوش کنه
و بهم آرامش بده
از اون دوتا بدتر از آب دراومد 
آخرش هم نفهمیدم معنی آرامش و عشق و زندگی چی بود؟
البته طفلی پدر خوبی بود
9 نه تا بچه داشت
همه با اهل بیتاشون توی خونه‌های مجزای اهدایی حاجی مستقر و
از خرید عید تا قبض آب و برق و ............ خلاصه محصولات هر سه باغ رو براه بود
اما دلش خوش نبود
پدر قد بلند چشم آبی من با آی کیوی خدادتا
  در شهرش لقب پدر گرفت 
در خانه‌هاش آرامش نداشت
شاید برای همین خودش رو وقف مردمش کرد؟
آخی شب جمعه‌ای یادت کردیم کلی شاد شدیم پدر جان
روحت آزاد، جاری در سیلان عشق
رنگین کمان حضورت همیشه پابرجاست
عزیزمی
کاش بودی و از اون ماچای زوری ازت می‌گرفتم که هنوز یادم هست
هنوز بوی پیراهنت یادم هست
هنوز عطر پدری‌ت یادم هست







۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

دکتر شریعتی و زن





زن عشق می کارد و کینه درو می کند،  دیه اش نصف دیه توست
می‌تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو چهار همسر !
او کتک می خورد و تو محاکمه نمیشوی! 
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب میکنی!
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد!
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر و 
هرروز او متولد می‌شود عاشق می‌شود 
مادر می‌شود پیر می شود و 
می‌میرد وقرن‌هاست که او عشق می کارد و کینه درو می‌کند 

دکتر شریعتی

وقت خلقت





یه چیزایی هست که نمی‌ذاره فکر شما رو از سر بیرون کنم
مهمترین اون یه چیزایی، عالم رویاست
از همون ثانیه‌ی اول که بدن‌انرژی از تنم بیرون می‌ره ... تا وقتی برمی‌گرده
هر چه که حادث می‌شه،
و هر بار با رودررویی در واقعیت،
و دیدن اشارات شما در عالم رویا
تصویری که وقت خلقت اراده کردی و گفتی باش
برای من می‌شه بعد زمانی که هنوز تجربه‌ی فیزیکی نشده
اما یه‌جایی تمام این وقایع موجود و ثبت است
اگر آینده‌ای، جایی در کیهان شده و 
می‌شه در رویا درش سرک کشید 
و وقایعی را با خود به بیداری آورد
پس یعنی باقی حرفام ضروپرت بی‌جاست
اگه بنا باشه یه چیزی بیرون از خودم رو باور کنم، ترجیح می‌دم شما را باور کنم
چون آینده‌ای هست که من هنوز نساختمش و هست











۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

مادر جان روزت مبارک







سلام به مادری که نمی‌دونم در کدامین زندگی من نقش مادری را چنان‌تمام ایفا کرده که
در این زندگی هرگونه پرونده‌ی نیاز به تجربه‌ی محبت مادری نداشته بودم
سلام به مادری که حتما گیسوانم را شب‌های دراز نوازش کرده و در ذهن اکنونم نیست
سلام به مادری که به‌قدری سیرابم کرده که خداوند لازم ندید در این زندگی
مادری را درک یا بشناسم
سلام به همه‌ی مادرهایی که در زندگی‌های متوالی
بیش از مادر کنونی بهم محبت کردند
ازم متنفر نبودند و مرا فرزند نتیجه‌ی ... همسرش  نمی‌دانستند
سلام به مادری که در آغوشش به وقت ترس پناهم داد
سلام به مادری که غذا در دهانم گذاشت و پابه‌پا راه رفتنم آموخت
سلام به تمام مادران خوب دنیا که حقیقتا مادرهستند
و سلام به خودم که هر چه سعی کردم مادری باشم که نداشتم
مورد سوء استفاده واقع شدم
و سلام به روز همه‌ی مادران خوب دنیا







۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

ناصر حجازی در بیمارستان کسری





 آدم باید یه جوری زندگی کنه که رد پاش حتا بعد از رفتنش بمونه
امروز به هزار و یک دلیل در ساختمانی روبروی بیمارستان کسری بودم که یهو صدای صلواه و 
امه یجیب و اینا برخاست
سراسیمه پریدم دم پنجره، حاضرین گفتند
چیزی نیست. از وقتی اومده این‌جا، هر روز همین اوضاع بوده
قبل از این‌که بخوام بپرسم، کی رو می‌گی؟
چشمم افتاد به تصویر بزرگ و تمام قد آقای ناصر حجازی بر دیوار بیمارستان
خلاصه که هوادارا جمع و با آمدن عابدزاده هیجان‌ها افزون و داستان دعا و التماس تمنا بالا گرفت
از فوتبال نه تنها بدم می‌آد که متنفرم
سال اول ازدواج یک bmw بابت این فوتبال نکبتی آتیش گرفت
بعد هم آقا از ترس رفت و منزل مادر جانش پناهنده شد
از همون وقت با تمام وجودم از هرچه فوتبال و فوتبال دوست بود متنفر شدم
تا همین چندی پیش که بیانیه‌ی آقای حجازی رو در یکی از این بنگاه‌های سخن‌پراکنی نیدم
انگار تازه حس کردم، اینام آدمند و یکی مثل ما
البته منم اگر در شرایط آقای حجازی و در چند قدمی مرگ و زندکی پرسه می‌زدم
حتما چیزی برای ترس، از دست دادن نداشتم و همین‌کار را می‌کردم
چه خوبه که آدم وقت پیدا کنه برا تطهیر اسمش، و ثبت اون در تاریخ







۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

اینم از قیامت

 


نه مسیح آمد و نه زلزله‌ای تعبیر به ، 
الجبال سیرت و نه اذالوحوش حشرت و اینا
چیزی که به وفور موجوده، النفوس و زوجت
هیچ اتفاقی نیفتاد
گو این‌که خودمم از صبح یادم نبود
اما یهو چشمم افتاد به ساعت که 6:30 را نشان می‌داد
خب بد که آدم خودش عاقل باشه
البته خب شاید منظور 6 عصر آمریکا بوده
به هر حال که ما هر لحظه در آن‌چه بود و هست ، می‌میریم و دوباره زنده می‌شیم
اما از کره‌ای‌ها یه چیز خوب یاد گرفتم . اون این‌که:
خدایا هر بلا ملایی قراره بابت گناهان کرده و نکرده‌ام گردنم بذاری
باشه برای اون دنیا

در این جهان نه مایل به دیدار قیامتم و نه
صاحب هیچ ازمنه‌ای
همین‌طوری هم تا این‌جا وسط جهنمت بودیم
انقلاب، جنگ، شوهر معتاد، بچه‌های نامراد ، برادر و مادر گل باقالی
بابت همه اینا من می‌دونم وشما و اون دنیا





۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

شب بخیر سیندرلا




سی همین که عاشق نمی‌شیم
می‌ترسیم، لاجرعه سر بکشیم
و داغ از آب دربیاد و 
دوباره بسوزیم
مثل دفعه‌ی آخری که سوختیم
خیلی از رفتارها طی زندگی خط خورد و از قلم افتاد
یکی‌ش هم باور نگاهی منتظر
دستی مهربان
قلبی گرم
عطری آشنا





کانادا درای



وقتی بعد از سی سال در فروشگاه محله بطری خانواده‌ی کانادا درای دیدم
با خوشحال گرفتم و آوردم خونه
در لیوان دخترا ریختم و گفتم: بخورید تا بفهمید نوشابه یعنی چی
البته به ظاهر ابراز علاقه کردن ، ولی از چهره‌شون می‌شد خوند، یه نوشابه‌ی نارنجی مثل باقی
گذشت تا این‌بار که بطری رو برداشتم و ریختم در لیوان پر از یخ
بعدی رو یه مدل دیگه
خلاصه که تا همین سرشبی به مدل‌های مختلف سعی داشتم در سکوت درون و برون نوشابه می‌خوردم
این‌بار بی‌لیوان و بطری را سر کشیدم
با این حرکت کانون ادراکم رفت به بچگی و بی‌اون‌که جرعه جرعه بنوشم
بی‌اراده  ادای آدم بزرگا رو درآوردم سرکشیدمش
به دو سه قلپ نکشید
تا چشم و بینی و خلاصه همه افتاد به سوزش و حالش رو بردم
همین بود
بچگی بی‌احتیاط سر می‌کشیدیم و تمام عمل‌کردش حال می‌داد
حالا فقط مزه مزه می‌کنیم
مثل زندگی
نوک پنجه و با احتیاط
انگار که عبور از میدان ، مین 


سرخ و سیاه




این جماعت تا با دست خودشون قیامت رو نیارن، حادث نکنند آدم نمی‌شن
 در بهشت هم که  بود،
  فقط رفت سراغ امر خلاف
حالام طاقتش تنگ شده و قیامت می‌طلبه
برای چند هزارمین بار قراره دوباره دنیا به آخر برسه
تازه چند ساعت زودتر هم قراره عیسی مسیح تشریف بیارن زمین و مومن‌هاشون رو با خودشون ببرند
خدا کنه این‌جاش رو بفهمیم و بریم برای ساعت 6 یهجا قایم بشیم
گو این‌که بعید می‌دونم مومنی بیرون از آمریکا باشه
 ساعت شش عصر قراره یه زلزله بیاد سراسر بلا و نکبت
خب ایی خدایی که ما رو به مسخره گرفته و فکر می‌کنیم عادله
اگه بناباشه بعد از احمد باز بره سروقت
عیسی ناصری
بهتره ما سر از بهشت‌ش هم در نیاریم
لابد اون‌جام باید بریم تازه درس مسیحیت بخونیم
ها پس چی فکر کردی؟




اون قدیما جهودای خیبر که بی‌کار شده و تو کار محمد بودند
دوره‌اش کردن که : اگه راست می‌گی که خدا با تو به وحی صحبت می‌کنه، ازش بپرس قیامت کی می‌شه؟
آقای محمد هم سر خوش و کیفور می‌گه باشه و جهودا می‌رن
از شب تا صبح می‌شینه به انتظار وحی. خبری نمی‌رسه
به جهودا می‌گه: هنوز وحی نرسیده. 
- برید فردا بیایید
فردا و پس فردا و سر به چهل روز کشید
همه باورهاش از خودش و خداش و عالم وحی به زیر سوال رفته بود
که بانو خدیجه، با تشنج و حمله‌ی عصبی او را به حرا می‌رسونه
ندا می‌آد: 
چی با خودت فکر کردی؟ نکنه فکر می‌کنی، همه این‌ها در اختیار و به بازیچه‌ی تواست؟
از خودت وعده می‌دی؟  خودت هم جواب بده
خلاصه نبی مکرم که حسابی به نبوتش شک کرده بود، به استخفار و غش و ضعف می‌افته
باز ندا می‌آد: برو بگو دو راز فقط در حیطه‌ی خداوند است
اولی مرگ و دیگری قیامت


حالا چه‌طوری که هر کی از راه می‌رسه پیش بینی می‌کنه؟
اونم از انجیلی که می‌گه، اول باید آرماگدون قیامت بشه، عیسی دروغین بیاد، بعد چه و چه و چه
فکر کنم انجیل  آقای پیشگو یا در وزارت فخیمه‌ی ازمابهترون ما تصحیح شده؟
یا مشمول طرح هدفمندی و جهاد اقتصادی ، شده بوده ؟
وگرنه قرار نبود، این‌طوریا تموم بشه
یعنی سایر ادیان و مکاتب و اینا ول معطلند؟
افتادم یاد کتاب سرخ و سیاه استاندال



ساده‌ی خالی، بی راه راه



چی می‌شد اگه می‌ذاشتید من همون مدل ساده‌ی بی‌راه راه خودم بمونم؟
همون هالو که روی ابرها قدم می‌زد، حرمت انسان را بیش از خودش نگه‌می‌داشت
و رنگین کمونی و عاشق بود
عاشق صبح و ظهر و شب و  ستاره بارونش
ساده لوح و هالو ولی خودم می‌موندم و همه را دوست می‌دیدم
هر وقت دلم تنگ می‌شد، با دلم صادق بودم
نه مثل حالا که دیگه دلی ندارم که تنگی و گشاد بشه
واسه خودش آب رفته و ان‌قدر بی‌تحرک و خالی از هیجان بوده که 
به‌زوری می‌زنه
تالاپ تولوپ
تالاپ تولوپ
وای از وقتی که بگه تالاپ، بعد سکوت کنه
خلاصه که دلم می‌خواد همه اون‌هایی که باورهای رنگی منو خاکستری کردن
بگیرم و دل سیر بزنم
این وقت غروب جمعه است
از صبح جون کندم جای همه چیز رو عوض کردم
بلکه این وقتره آروم باشم و از موزیک جاری در اتاق
لذت ببرم
بی‌هیچ حسرت و ندامت و پشیمانی





۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

بزن به تخته





می‌دونی فلسفه بزن به تخته از کجا اومده؟
یه وقتی، قدیما، یه دهی دوردورا یه درختی داشته، اون وسط مسطای بیابون خدا
که مردم معتقد بودند، نه تنها زنده است که کرامات بسیاری هم داره
از این رو هرموقع هر کی حاجتی داشت می‌رفت و با درخت درمیون می ذاشت
نخی ، پارچه‌ای هم به بودباش عهد و پیمانش با درخت به شاخه‌ها می‌بست
گاهی هم با ضربه‌ای کوچک درخت از خواب برمی‌خواست تا به امورات بندگان ، حامل روحی برسه
به عبارت قرآنی می‌شه، به رتق و فتق امور می‌پرداخت
از کیهان تا زمین
از اون به بعد، حواله به درخت و دخیل بستن رواج یافت

حالا منظور از این همه تیر و تخته که سر هم کردم
این‌که: تو به هر چه که اعتقاد داشته باشی، می‌تونی ازش معجزه هم بگیری
می‌خواد ضریح دست ساز امام‌زاده یا دعای گل رنگ نوشته روی کاغذ از دست رمال
تا وقتی باور در اعماق وجود هست، تو هم جواب می‌گیری
مگر این‌که شیشه‌ی باورت خط بیفته
گاهی فکر می‌کنم
اگه یکی سند و قباله و گوگل مپ بیاره که امام رضا در خراسان نه تنها دفن نشده که مثلا در طبرستان دفن شده
چی به سر همه اونایی می‌آد که تا حالا باورش داشتن، حاجت هم گرفتند.

یا اونی که از روی ویلچر راه افتاده
خلاصه که اگه آب همه دریاها جوهر بشه هم باز قد نمی‌ده به ذکر این نمونه‌ها
برای همین هیچ وقت کار به اعتقادات مردم ندارم
اونی که باید بفهمه، دست خودش نیست
یعنی بخواد خودش رو به خریت بزنه هم نمی‌تونه نفهمه
اونی هم که نمی‌فهمه بذار لااقل دلش به یه چی خوش باشه
مگه نه؟




عرفان حلقه


 


این نقطه‌ی اتصال عرفان کیهانی و حلقه فلانه
اگه بنا باشه، صبح تا شب به هیچی فکر نکنی جز به جن و پری
خب معلومه روزگار نداری
می‌شه حکایت پنج‌شش سال مصیبت منو نوشتن بهابل که درست در همین نقطه و به همین دلیل بعد از خداد بار نوشتن و نوشتن و نوشتن
یک‌باره رهاش کردم. داشتم به هر مدل می‌گفتم، توجه نکن،باید اختیار ذهن‌تون رو به دست بگیرید

این ناقلاها بد کردارایی‌اند که ما در اندوه می‌پسندند و اینا
خودش شد سفره‌ی روز شب‌مون
غول و دیو و پری جایی جز ذهن ما وجود نداره، 

ترس‌های پنهان و همه اون‌چیزها که به‌خاطر باورش حتما به حضور خدا نیاز داریم
یکی از رفقا که خیلی رفته بود دنبال این حلقه بازی‌ها
همین حالا و رسما چت کرده و کسی باهاش کاری نداره
صبح تا شب از در و دیوار دنیا بلا سرش می‌باره و با جنون فاصله‌ای نداره
چون باور داره در محاصره‌ی انواع جن ، غیرارگانیک، دعا و جادو جمبل و .... خلاصه جنس جوره
یه چی تو مایه‌های ابتدای اسکیزوفرنی
آقایون و خانم‌های عرفان حلقه
فله‌ای یه عده رو ریسه می‌کنند در یک اتاق با حرکات دست در اطراف هاله‌ی شخص مزبور
که تازه ما معتقدیم نباید توسط غیر انگولک بشه و ممکنه به کانون ادراک ضربه وارد بشه
وانمود می‌کنند، جن هایی که تو رو تسخیر کردن در می‌آرن و یون‌های منفی رو به آب می‌سپارند
خلاصه که  از بیماری ها خلاص می‌شی


آره منم می‌دونم بزرگترین عامل پیری ومرگ زودرس انسان، حضور ذهن و دغدغه‌هایی‌ست که مداوم با ترس‌های ما می‌سازه
درواقع ماییم که با پرت انرژی‌های حیاتی در چرخه‌ی تفکر منفی اسیر و خلاصه که بالاخره که خدا هم گفته جن هست
و جن یعنی چیزی که هست و دیده نمی‌شه
من این نوع عرفان آب دوغ خیاری که رایج شده را دوست ندارم
عرفان یعنی تزکیه، نظم و ترتیب، اراده و شناخت خویشتن برای رویت 
ذات اقدس الهی
ملاقات با روحی که در آدم دمیده شد و شدیم آدم
با فلسفه‌ی عرفان کیهانی کاری ندارم
اما خوب شد  بساط این جن گیران سیار برچیده بشه
مردم و کار و زندگی رو گذاشته بودن همگی در صف که جن‌هاشون رو در بیارن
اینم شد فرادرمانی؟
به‌قول مسیح ماهی نده، ماهیگیری یادش بده








قائم به ذاتی





اما این شباهنگ امشب دوباره دست گذاشت روی یکی ازخاطرات تیره و تارم و این وقت شبی نذاشته  بخوابم
ما خودمون دربست  نوکر هر چی جهان هولوگرام و حلقه و شعور کیهانی و اینا هستیم
اما
نه این‌ چیزها که در ایران بی‌صاب شده در این سی‌سال اومده و رفته
نو به نو سر خلق کلاه رفته
همین یکی دو سال پیش به زور جمعی از دوستان ما خرکش شدیم به یکی از این موسسات عرفان حلقه‌ها
فکر کن! ما خودمون یه عمره جن گیریم، اینا ملت رو مثل مهره‌های تسبیح چیده بودن دور اتاق و از رو هوا جن این آدم جانشین خدا رو  می‌گرفتن
والله  اینی که اینا می‌گن ، سیاسیون
هزار و چهارصد سال پیش محمد خودش گفته
از جایی که مردم عادت ندارند بفهمند
اون‌وری افتادن و بخش ماورایی تخیلی ساختند
اما همون قران هم از روز اول تاکید کرد
تو از روح خدایی، یعنی تو هم حامل روح منی، 

اراده کنی، بگی، باور داشته باشی، تجسم کنی همه چیز می‌شه
فقط نباید وابسته‌ی بیرون از خودت باشی
قائم‌به ذات. 

در سکوت درون، 
بی‌عیب و نقصی،
و........................ یه خط در میون هم تاکید کرده
این ابلیس جونه مرگ شده ، دشمن تونه ازش دوری کن. 

ای آدم ابله، دنبال این نری که بیچاره‌ات می‌کنه
اونم که ابله راه افتاد و رفت




زیباترین 






خوش‌رنگ





دو سه سالی بود  فکر می‌کردم تصویر تی‌وی تار و زرد و زار شده
اما ازجایی که تی‌وی‌های دیگه هم هم‌چی مال‌تر از مال ما نبودن
ترجیح می‌دادم همه حواسم چارپنگولی به پریا و مشکلات او باشه
همین‌طوری‌ها اومدیم و هنوز هم قصد تغییر تی‌وی نداشتم
که شب عیدی محض خنده رفتیم مطب حکیم چشم‌پزشک
حکیم هم یه دستور بلند بالا در برگه‌ی دواچی پر کرد و اومدیم خونه
خب شب عیدی کی وقت داره بره دنبال عینک؟
بعد هم که سریال‌های رنگین‌کمونی زندگی مامان و دخترانش
کشید تا حالا که یه سه چند روزی فراقت یافتیم بریم دنبال کارهای تلمبار شده
دروغ چرا؟
پیش از این‌که عینک دورم از ماشین ربوده بشه، فقط وقت شب و رانندگی استفاده می‌شد
همین‌طور اتفاقی عینک رو به چشم گذاشتم
یهو دنیا عوض شد
ای لعنت بر این عادت که ما همین‌طوری گل‌باقالی از ریخت خود اولی‌مون افتادیم
چه کشف مهمی.................! 
واقعا باید تاج مادر نمونه رو به‌من بدن
با این‌حال چه‌طوره که دخترا می‌خوان سر به تنم نباشه؟ الله و اعلم
تی‌وی چیه؟
دنیا زیرو زبر شده بود
تازه تونستم زیر نویس‌ها رو ببینم، چه رسه به این‌که بخونم
نمی‌دونم تا کوری چند قدم فاصله شایدم نه به این شوری، شور
ولی تی‌وی‌ شفاف و خوش‌رنگ شد. 
یعنی همه چیز وضوحی معجزه‌آسا  یافت
اصل تصویر از یاد رفته  بود و دنیا رو فابریک تیره و تار می‌دیدم و چون اتفاق ریز ریز  افتاده بود
به پذیرشش تن داده بودم
مثل پختن قورباغه در ایکی ساعت



آستیگمات رو به آب مروارید







فکر کن
مطمئنم چشم دل و دنیام هم این‌قدر ضعیف شده که همه شوق و انگیزه‌ام را به همه چیز از دست دادم
کاش اینم می‌شد با مراجعه به طبیب و دواچش نسخه پیچی کرد و دوباره به زندگی برگشت
یکی از دوستان قدیمی دیروز سعی داشت به هر ترفنر ممکن
منوبرای دیدن فیلم از خونه بکشه بیرون
آخر مکالمه گفت:
این‌طوری پیش بری یکی یکی فیوض‌هات خاموش می‌شه
ان‌گار که همون لحظه سر خوردم به درونم و دیدم
تاریکی مطلق است
هیچ نوری نیست
همه را از دم به میمنت و مبارکی خاموش کردم
حالا چه‌طور باید نمره عینک دلم رو بفهمم؟







پول نامرئی



اون قدیما که بی‌بی‌جهان  قصه‌های قیامت را به زور تو گوش‌مون می‌کرد
  شاید می‌خواست از ترس قیامت، دست از پا خطا نکرده بزرگ بشیم؟
یا خودش هم همین‌قدر باور داشت؟
یکی از علائم واقعه این بود که،   پول‌ها در اختیار دجال و فقط کسانی حق استفاده از اون پول‌های نامرئی را دارند
که وابستگان دجال باشند
امیدوارم بانک‌مرکزی و نهاد ریاست جمهوری و بیت رهبری به خود نگیرند
که کارت اعتباری سال های زیادی در اروپا و آمریکا رایج بوده
القصه‌ی بی‌بی‌جهان این‌که
از وقتی این ماجرای کارت بانک و اینا باب شد
منم رفتم تو مایه‌های کما. نه از ترس دجال
سی این‌که کامپیوتر و اینا رو می‌شناسم، بیست بار هک شده و از این چیزها
از وقتی هم که   قبض همراه ناهمراه رویت نشد
وارد کما شدم و بهبودی محال به‌نظر می‌رسه
و از جایی هم که ذهن مستقیم در مسیر عمل می‌کنه، 
وقتی به هر ضرب و زور آلوده‌ی این پول نامرئی شدم،
در اولین مراجعه برای دریافت رمز دوم،  کارت مبارک ضبط شد
و ادامه‌ی ماجرا که باعث شده، ازش متنفر باشم
البته خب هر چی هست زیر سر ذهن من و انرژی‌های آزاد شده است
اما از این بي‌بی‌ نباید غافل بود که یه چیزایی می‌گفت
که  اکنون بهش می‌رسم و به خودم می‌گم: سل کن ایی شانس ما
کاش دخترش هم قدر یه نخوود به مادرش برده بود!





۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

نق تراپی







تازه فهمیدم چرا، آقایون شوهر و خانم‌های همسر  زمان شب تا صبحی که با هم هستند
به غر و نق و دعوا و سیخ به جون هم می‌گذرونند
وای که چه دیر معجزه‌ی این نق‌زدن‌ها و گریه‌زاری‌های زنانه را فهمیدم
البته بخش عمده‌ی زنانگي‌ام همیشه فدای غرور و شخصیت و منه اجتماعی و دختر بابا و ...... اینا
شد
ولی وقتی هم که به فکر این‌چیزها نبودم و قالب خانم‌همسری را پذیرفته بودم
هم خیلی کاره‌ای نبودم
مثلا اگه شک می‌کردم، دنبال تعقیب و تحقیق نمی‌رفتم
و کسر شانم می‌دونستم. 
خیلی چیزها کسر شانم شده تا حالا
این شان، بی من مونده بی‌کس و بیچاره
چند روزه بد فرم بدو بدو داشتم که البته بی‌ربط
ولی امروز عصر تق‌ش درآمد
وقتی رسیدم خونه. هوای ابری و خونه‌ی سایه گرفته
حالم رو گرفت، تا مراسم چایی بشه. فهمیدم که، وای من یک چیزی کم دارم
یک چیز خیلی خیلی مهم را کم دارم
یکی که وقتی ته خستگی‌ام با خودم تنها می‌شم بتونم بهش غر بزنم
البته که غر در مرحله‌ی تراپی عمل می‌کنه
تو اگه یکی رو داشته باشی که حرفات رو باهاش بزنی و از انرژی‌های منفی مسیر رها بشی
معجزه‌اش صد برابر دوش آب یخ خواهد بود
دیگه ماییم و سن بازنشستگی. نه فهمیدیم مرد خونه بودیم کی زن؟ 
کی مامان بودم؟ کی کیسه‌ی بکس؟
الانم که می‌آم خونه مثل آقای شوهر، 
یکی نیست باهاش دو کلوم حرف بزنیم 
کمی از انرژی‌های منفی بکنیم
اینا وقتی می‌افتند به جون هم. آخر نق و غر و دعوا کار به فریاد می‌کشه
کلی خودشون روتخلیه می‌کنند
اینه که متاهلین از مجردین، 
علی‌الخصوص مجردین بالفطره شاد ترند
حتا یکی رو ندارم طی روز شماره‌ام رو بگیره واحساس کنم چه خوشحالم!
یکی که بهم فکر می‌کنه، بهش فکر کنم
براش از ترس‌هام و یاس‌ها،  بگم
حتما اگر چنین کسی بود، این‌قدر خسته نمی‌شدم
کم نمی‌آوردم و
 صبح تو جهنم چشم باز نمی‌کردم.





بی‌وقفه





دیروز بعد از ظهر یک سقوط جانانه در راه پله‌ها داشتم
کم شیکسته پیکسته بودم؟
آه از نهادم درآورد
آه......ها
نه که فکر کنی ناله نوله
با کمال شرمندگی یه چی تو مایه‌های فریاد
خانم‌والده تشریف آورد و با کمال خونسردی نگاه کرد که خودم رو چه‌طور به
کاناپه‌ی هال رسوندم، توی در ایستاده بود و پاهاش بیرون و محکم در را نگه داشته بود
لابد یکی نکشونتش تو
گفتم مرسی، نگرانم شدید. سایه‌ات بلند. برو 
رفت
منم آی عر زدم
خودم رو ول دادم مثل بچگی کم مونده بود به زمین مشت و لگد بکوبم
انگار تسمه پاره کرده بودم
مگه آروم می‌شد. 
همین‌طور بی‌وقفه یک‌ساعت تمام عربده کشیدم و اشک ریختم
امروز چشمام به زور باز می‌شد
اما خیلی خیلی سبک تر از روزهای پیش بیدار شدم
گاهی که کیسه‌ی اشکی بر اثر تلمبار دریده می‌شه؛  می‌فهمم بعدش سبک تر شدم
اما باز طبق شخصیت و عادتم یادم می‌ره و اشک‌های قطره‌ایم رو قورت می‌دم
مبادا بریزه پایین
نتیجه‌اش این که،‌یهو مثل آب‌فشان فوران می‌کنه
و یه چند روزی مغزم سبک می‌شه
باید جزو برنامه‌های انسانیم، حتما گریه کردن در هر زمان که راه داد را اجباری و
بخشنامه صادر کنم
اما هنوز یخم باز نشده
بعداز عمر نوح تا حالا دیگه باید به سردی و بی‌تفاوتی خانم‌والده که 
تنها والده است نه مادر
عادت کرده باشم
ولی باز سورپرایز می‌شم
مثل بابااتی:::: کیه...........؟ چرا منو تو این موقعیت قرار می‌دی؟
البته دیروز به خودش هم گفتم:
حتا اگر یک آدم غریبه این اتفاق براش می‌افتاد هم ، نمی‌تونستم مثل تو نگاهش کنم و دنبال راه در رو بگردم
خوبه همه عمرت برای من یکی نه دست به سیاه و سفید زدی و نه مادری کرد
خدا بیامرزه، بی‌بی‌جهان و
دایه قدسی مهربون و نازنینم
که دست نوازشی به سرم کشیدند
واقعا بعضی آدم رو دیوانه می‌کنند





۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

آمنه و حق، قصاص





چند سال پیش که پریا از چهار طبقه افتاد
صورتش خورد شده بود، به عبارتی چهل تیکه
حالا این‌که چه بر من گذشت تا یکه و تنها بارها به اتاق عمل رفت و عمل‌های مختلف از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
همه انجام گرفت تا پریا دوباره پریا شد بماند
موضوع الان من نیستم، موضوع پریا و آمنه است
پریا هنوز کابوس می‌بینه، سمت راست صورتش هم که بیشترین آسیب را دیده بود
یه یکی دو میلیمتری از سوی دیگه تفاوت داره
البته نه تفاوتی که هر که دید بفهمه، 
تفاوتی که در آینه هر روز تکرار و تجدید می‌شد
همین پریا رو از این‌رو به اون رو کرده، تا هنوز
یعنی ان‌قدر که ذهن پریا درگیر حادثه است ، درگیر کانسرش نبود
همین سقوط از پریای خوب و سربه زیر و مهربون موجودی ساخته
پر از خشم، پر از کینه و نفرت. 
پریایی که حتا تحملش برای منه مادر کار ساده‌ای نیست
تا این‌جای پریا رو شنیدی بریم سراغ آمنه

 به عنوان یک مادر،
یک زن، یک شهروند معتقدم باید قصاص انجام بشه
درسته که چیزی درست نمی‌شه،  
صورت آمنه یا چشم‌هایی که شش ساله به روی دنیا بسته شده
و قلبی که مدام در آشوب و حتما کابوس‌های شبانه‌ی بسیار داره  و ........
برای آمنه بهتره قصاص انجام بشه
تفاوت می‌دونی در چیه؟
در این‌که با قصاص تهش به خودش می‌گه، تلافی شد
ولی ته قلبش حتا اگر همه هیکل پسرک را هم اسید بپاشند، آروم نمی‌شه
حسن قصاص به اینه نفرات بعدی هم در مجادلات عاشقانه جو گیر می‌شن
از سر خشم خودخواهانه دست به اسید نمی‌برند
و آمنه آتیش نمی‌گیره  که بیچاره شدم و او هم راست راست راه می‌ره
این از همه‌اش بیشتر آدم رو می‌سوزونه
  چیزی باید تا قلب و روح آمنه را به آرامش برسونه












مجهول عشق









 دختر خونه که بودم، 
روزی یک نامه‌ی بی‌هویتی رفت به دفتر حضرت پدر که
به صورت دخترت اسید می‌پاشیم.
پدر خندید و تا روزی که جهان را ترک کرد،  من تنها از در خونه بیرون نرفتم
حتا مدرسه هم با راننده می‌رفتم و می‌آمدم که در مسیر سرویس هم بلایی سرم نیارن
با همه این‌ها پدر روزی منو کشید به دفتر و بهم گفت
دختر جان این‌هایی که می‌بینی، مشتی موجود خودخواه و خودپرست و جاهل‌ند، همه چیز جز عاشق
حتا اونایی که می‌گن: اگه تو نباشی خودم را می‌کشم
که البته در این موارد ایشان معتقد بودند: هر کی گفت خودم را برای تو می‌کشم
بخند و بگو: منم پز می‌دم یکی برای من خودش را کشت
ببین می‌کشه ؟ بعد براش دل سوزی کن
همه این‌ها پدرسوخته‌اند و دنبال راحتی و آرزوهای سرکوب شده‌ی خودند. نه مهر تو
کسی که عاشق تو باشه
مثل من یا مادرت دلش نمی‌آد حتا خار به پای تو بره
مگر تو زمینی که در مالکیت کسی دربیای یا نه؟ عشق هیچ کدام این ها نیست
عشق یعنی لذت بردن از شادی و رضایت محبوب
کسی که عشق تو رو به زور بخواد، تو رو نمی‌خواد. دنبال هوا و هوس نفس خودشه 
نه نگاه معصوم تو و هیچ طرحی نمی‌تونه برای آینده‌ات داشته باشه
البته که من به سبک همه دختران ندید بدید حوا که یهو به خودم اومده بودم و
یه عاشق مجهول کشف کرده بودم. به سخنان پدر گوش نمی‌کردم، همه هوشم به پسر ناشناسی بود
که عاشقم شده بود
اینم از عاقبت عاشقان دنیا 
یکی اسید می‌پاشه و دیگری برای فریبت هر روز با لباس خلبانی دم در خونه‌ي توست 
عاشق و مرده‌ی توست و ....................... و بعد از ثبت باسند
به وعده‌ی قوت روزانه مثل سگ کتکت می‌زنه
کاش پدر همان روز اول فهمیده بود باید منو در سن تکلیف به شوهر می‌داد
که دختران ما همه جاهلند و عقل‌شون گرد
و از همه جاهل‌تر من بودم که برای عشقی دروغ هنوز که هنوز دارم تاوان می‌دم
سی‌سال تاوان
عشق دروغی بیش نیست


آرزوی ازدواج





حکایت دختر من
می‌گی: دختر جان بذار بریم تحقیق
صورتش سرخ می‌شه که نه، اگرباد به گوشش برسونه بد تموم می‌شه
می‌گی دختر جان آخه کی می‌دونه این آقا کیه؟
به دروغ آدرس کسی رو می‌ده که وقتی بهش می‌گی: دستت درد نکنه رفتی تحقیق
صداش وا می‌ره و در انتهای مکالمه تو کشف می‌کنی طرف حتا نمی‌دونه، شازده داماد چه‌کاره است
تا وقتی دختران ما این همه شیفته‌ی عشق و ازدواج هستند
چه‌طور می‌شه ازشون حمایت کرد؟
و من که حتا ناتوان از حمایت خودم در این سال‌ها بودم
بالاجبار خودم رو می‌کشم کنار
چون حاضر نیستم دوباره داستان سی سال پیش در زندگی‌ام تکرار بشه
البته این هم خوب نیست 
ولی واقعا کی مقصر فریب‌های عاشقانه است؟
مردان جعلی؟ مثل پدرش که روز اول خلبان و روز سوم پول توجیبی بگیر پدرش از آب دراومد
من هم همون اول فهمیده بودم یه چیزی درست نیست
ولی خودم را می‌فریفتم
چون پدر رفته بود و تنها مونده بودم
حالا حتا منی که خودم از دروغ لطمه خوردم، نتونستم هیچ وقت برای دخترانم راهنمای خوبی باشم
خب در تمام این سیر منفی که مقصره؟
پسره؟ دختره؟ مادره؟ پدره؟
آقا بگیرید و همگی را قصاص کنید که همه مقصریم
و از همه بدتر، سیستم

از سجاده تا شهرنو



در تانترا یوگا دختر و پس از دوسوی مختلف به سمت جنگل حرکت می‌کنند
  مدت شش ماه زیر یک سقف با هم زندگی می‌کنند
خواهر و برادر
حتا بهم نزدیک نمی‌شن
اما در این شش ماه هر یک در ذهن دیگری به بتی بدل می‌شه
وصف ناشدنی
در انتهای ماه ششم با تمام این منع شده‌های سرکوب گشته به سمت معبد حرکت می‌کنند
و فقط یک‌بار نزدیکی اتفاق می‌افته
همین یک‌بار کافی‌ست برای تمام عمر باقی
به‌قدری انرژی کسب کردن که در همان یک‌بار، با هم یگانه و خود واقعی را به‌یاد می‌آرند
همه این اتفاق از باب سرکوب شش ماه پیش تر رخ می‌ده
ما سرکوب می‌شیم، سرکوب می‌کنیم و انتظار داریم تعادل روانی هم برقرار باشه
در جوامعی که منع دینی برای جنسیت وجود نداره
کمتر از این دست وقایع هم روی می‌ده
در‌آخر بهتره سرکوب را قصاص کنیم
سرکوب تمام امیالی طبیعی و غریزی که روزی بدل به سونامی می‌شه
بارها شنیدم دیگ‌های زودپز روزی پرواز می‌کنند
همان وقت که سوپاپ گیر کرده و هیچ بخاری خارج نمی‌شه
دیگ‌زود پز به پرواز درمی‌آد و می‌شه آتشفشان
بذارید این پدرسوخته‌ها برن شهرنو
ولی ما جامعه‌ای سالم داشته باشیم
دخترهامان هم بیشتر در امان خواهند بود
هر شهر به یک شهر نو احتیاج داره تا دخترانش در امان باشند


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

سرخپوس‌تان، ترکمن صحرا





تا همین چند سال پیشا با رفقا هر جا  پا می‌ذاشتیم، می‌گفتند: 

هنگ ساحران اومد
از عبا و گیوه‌هامون گرفته تا گیس بلند تا کمر،  ناخودآگاه باعث می‌شد اطرافیان که 
خودشون کم عجیب و غریب نبودند که اطراف ما شده بودند
فکر می‌کردن ما شب‌ها زیر نور مهتاب می‌شینیم و با کلاغ‌ها قهوه می‌خوریم
خلاصه که از باب جهل،
آذر که جانش شیرین با موهای یک دست سفید، خودش تابلویی بود
یلدا هم باصورت سوخته و گیس سیاهی که دو طرف گوناهای استخوانی‌؛ 
زیر ریز سرمه‌ها را حمل می‌کرد
و
بورتای هم آخر تیپ سرخپوستی و ترکمنی بود که تعمدا تو را به اشتباه می‌انداخت
مام به تازه واردها می‌گفتیم
بورتای دختر رئیس قبیله‌ی شمنای ترکمن صحراست
و از جایی که این مردم جن را هم می‌بینند و باور دارند
 از سروشکل بورتای و تائیدات ما، هرگز کسی نپرسید:
مگر ترکمن صحرا هم سرخپوست داره؟



ما را بس






منم، کورش
شاه، شاهان
شاه این ملت ... ایران




Description: iran.gif



ملتی  که  اگه یکی نامه‌ای مهور داشته باشه
امام زمان است
 ترجیح می دیم،‌ باورش  کنیم  
مثل سایه‌هایی که گاهی از ائمه‌ی اطهار روی دیوارها پیدا می‌کنیم
یا پنجه‌های روی شله زرد
  ملت،  عاشق معجزه و خرافه  
        جن چراغ جادو
 تصاویر خیالی برماه،  فتوا و حکم جهاد
مشق آخر شب، جریمه‌های نیمه تمام
  اسم شیرازی‌ها بد در رفته
 حال می‌کنیم یه گوشه لم بدیم و همه چیز خودش بشه
 



زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...