آدم باید یه جوری زندگی کنه که رد پاش حتا بعد از رفتنش بمونه
امروز به هزار و یک دلیل در ساختمانی روبروی بیمارستان کسری بودم که یهو صدای صلواه و
امه یجیب و اینا برخاست
سراسیمه پریدم دم پنجره، حاضرین گفتند
چیزی نیست. از وقتی اومده اینجا، هر روز همین اوضاع بوده
قبل از اینکه بخوام بپرسم، کی رو میگی؟
چشمم افتاد به تصویر بزرگ و تمام قد آقای ناصر حجازی بر دیوار بیمارستان
خلاصه که هوادارا جمع و با آمدن عابدزاده هیجانها افزون و داستان دعا و التماس تمنا بالا گرفت
از فوتبال نه تنها بدم میآد که متنفرم
سال اول ازدواج یک bmw بابت این فوتبال نکبتی آتیش گرفت
بعد هم آقا از ترس رفت و منزل مادر جانش پناهنده شد
از همون وقت با تمام وجودم از هرچه فوتبال و فوتبال دوست بود متنفر شدم
تا همین چندی پیش که بیانیهی آقای حجازی رو در یکی از این بنگاههای سخنپراکنی نیدم
انگار تازه حس کردم، اینام آدمند و یکی مثل ما
البته منم اگر در شرایط آقای حجازی و در چند قدمی مرگ و زندکی پرسه میزدم
حتما چیزی برای ترس، از دست دادن نداشتم و همینکار را میکردم
چه خوبه که آدم وقت پیدا کنه برا تطهیر اسمش، و ثبت اون در تاریخ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر