یه پیرهن نو دوختم
انقده حال داد
انقده خوبه
اگه بدونی!
یه پیرهن سفید متقال که نه فکر کنی با الگو و بوردا و ژورنال
به رسم ساحری، قصد، اراده، نیت، حرکت
بیحرکتی و جابهجایی انرژی هم را نمیده
دیروز نزدیکای ظهر گوشی رو برداشتم و از خانم والده پرسیدم:
شما الان چی نتنونه؟
ایشون دو طبقه پایین تر از من تشریف دارند، فرمودند:
سرده یکم. لباس بهارهی گرم پوشیدم
زود فهمید تهی از انرژی شدم و باید یکی بیاد و رو به قبلهام کنه
یه دو سه تا دستورات مامانی داد که خندهام گرفته بود. فکر کن!
ارتبای سر درد و لرز با معده
خلاصه که از اینجا شروع شد. بعد از چند روز مجبوری، غذای گرم خوردم
انگار یهو دنیا تغییر کرد
فهمیدم با خودم ستم کردم، چرا باید زندگی رنگین کمونی باشه؟
شدم شبیه بعضی از ویلاهای خارج شهری که صاحبش هر چی تو خونهی تهران
مایهی اه داره، برده ریخته اونجا
اه از سر و شکلم میباره
تمام قد ، اه
آخرای شب، حس کردم همین حالا باید یهکاری بکنم
یه کاری در احترام به خود
در حرمت، شهرزاد
پاشدم و رفتم سر صندوقچه بیبی و گشتم یکی از اون عبا متقالهای قدیم که دیگه نمیپوشم
کشیدم بیرون با قیچی افتادم به جونش
خلاصه که غروب امروز تموم شد. البته یه ضرب که ننشستم به دوخت و دوز
نه که فکر کنی، چی؟
سه تا سوراخ از یه کیسه درآوردم
یکی برای کلهام و دو تا هم دستام
همینکه از سرم اومد پایین
انگار یه چیزی هالهام رو پاک کرد
اون چیز نه در خاصیت پارچه که در باورم بود
در احترامی که به شهرزاد گذاشته بودم
شهرزادی که پشت تمام چراها، آیاها، اماها و خیلی ها های دیگه
از یادم رفت
خلاصه که خیاطی وجبی و رخت متقال نه شاهانه نه..... اما خنک، سبک، همون اندازه که دوست دارم
یه چیزی در جهت حال دادن به همون رفتارهایی که در پسه رنج از یادم رفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر