زندگی یعنی به انتظار بودن
انتظار آرزوها، عشقها، فردا و پسرفردا و سالهای بعدی
خلاصه که هر چه که دوستش داری
یهوقتی خودکشونی و آژیر کشون چنان به سمت نوشهر میرفتم
که انگار نفسم بند اومده و تا نرسم ، آروم ندارم
خونه را هم چنان ساختم که برم و درش مستقر بشم
فکر میکردم تا ابد جنگل، امنه منو و درش مستقرم
براش پنجرههای بسیار ساختم و درهای فراوان و اتاقهایی به قاعدهی
داماد و نوه و اهل بیت
خب تا وقتی اون آرزوها هنوز در اون خونه جا میگرفت، عاشقش بودم
اما از وقتی که حس، تنهایی درونم رو یخ میکنه و دلم میلرزه،
دست و پام نمیکشه برم به جاده
هر بار هم که خواستگاری براش میآد ، باید از هر دو شوهرم استعلام بگیرم که آیا اجازه دارم یا نه؟
از نتیجه پیداست که هیچوقت اجازه نداشتم
حالا من موندم و این پیچ جاده و حسی تلخ برای رفتنی اجباری
اینجام کاری ندارم. ولی تازگش متوجه شدم
اونجا که هستم بعد از دو سه روز جنگل منو میگیره
درش حل میشم چنان که تو گویی هرگز زاده نشده بودم
وقتی یادم میافته، هیچکی نیست الا منو جنگل و خدا..... پشتم سرد میشه
قلبم میگیره
و میفهمم
همیشه هیچکی نیست جز من و ...... خدایی که یه روز هست و یه روز نه
این تلخه
خیلی تلخه
اینجا اگر بعد از ظهر یک دقیقه دراز بکشی، به هر حال صدای ترافیک و
خودخواهیهای انسانی رو میشنوم
ولی اونجا اگر بین روز دراز بکشم
از سکوت جنگل، صدای شلیک گلولهی شکاری، و بعد آواز پرندگان
خوف میکنم و میفهمم که اونجا دیگه تنهای تنهام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر