دختر خونه که بودم،
روزی یک نامهی بیهویتی رفت به دفتر حضرت پدر که
به صورت دخترت اسید میپاشیم.
پدر خندید و تا روزی که جهان را ترک کرد، من تنها از در خونه بیرون نرفتم
حتا مدرسه هم با راننده میرفتم و میآمدم که در مسیر سرویس هم بلایی سرم نیارن
با همه اینها پدر روزی منو کشید به دفتر و بهم گفت
دختر جان اینهایی که میبینی، مشتی موجود خودخواه و خودپرست و جاهلند، همه چیز جز عاشق
حتا اونایی که میگن: اگه تو نباشی خودم را میکشم
که البته در این موارد ایشان معتقد بودند: هر کی گفت خودم را برای تو میکشم
بخند و بگو: منم پز میدم یکی برای من خودش را کشت
ببین میکشه ؟ بعد براش دل سوزی کن
همه اینها پدرسوختهاند و دنبال راحتی و آرزوهای سرکوب شدهی خودند. نه مهر تو
کسی که عاشق تو باشه
مثل من یا مادرت دلش نمیآد حتا خار به پای تو بره
مگر تو زمینی که در مالکیت کسی دربیای یا نه؟ عشق هیچ کدام این ها نیست
عشق یعنی لذت بردن از شادی و رضایت محبوب
کسی که عشق تو رو به زور بخواد، تو رو نمیخواد. دنبال هوا و هوس نفس خودشه
نه نگاه معصوم تو و هیچ طرحی نمیتونه برای آیندهات داشته باشه
البته که من به سبک همه دختران ندید بدید حوا که یهو به خودم اومده بودم و
یه عاشق مجهول کشف کرده بودم. به سخنان پدر گوش نمیکردم، همه هوشم به پسر ناشناسی بود
که عاشقم شده بود
اینم از عاقبت عاشقان دنیا
یکی اسید میپاشه و دیگری برای فریبت هر روز با لباس خلبانی دم در خونهي توست
عاشق و مردهی توست و ....................... و بعد از ثبت باسند
به وعدهی قوت روزانه مثل سگ کتکت میزنه
کاش پدر همان روز اول فهمیده بود باید منو در سن تکلیف به شوهر میداد
که دختران ما همه جاهلند و عقلشون گرد
و از همه جاهلتر من بودم که برای عشقی دروغ هنوز که هنوز دارم تاوان میدم
سیسال تاوان
عشق دروغی بیش نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر