لاکردار آرسنلوپنی بود بیهمتا

از همون اول که ثبتمون با سندش برابر شد
ورقش برگشت و فهمیدم با منکاری نداشت
پی ارث پدری آمده بود
با اینحال منی که همیشه تشنهی محبت بود
مداوم گول میخورد
اولین و دومین و چندمین باری که در باز شد
آقای شوهر گل به دست پشت در بود و
مثل بچه گربه خام میشدم و حرفهای زشت و رفتار نابهجاش یادم میرفت
باز شیرجه میزدم به تصورات عشقی باطل که بهخاطرش همهی پشت سر را خراب کرده بودم
خلاصه که از آوردن گل و مهربانیهای از سر پشیمانی دو سه روزی میگذشت که
مجنون با کشتی شکسته به خونه برمیگشت
ناراحت، وحشتزده و تو فکر میکردی، نه که باباش مرده؟
بعد از چندین ساعت نازکشی و ........... میفهمیدم آقا همین فردا چک داره
و باز هم من
مگه من مردم؟
خودم پاسش میکنم
چک پاس میشد و دیگه باید فانوس به دست
دنبال آقای شوهر مهربونمون میگشتیم
تا چک بعدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر