از زیر همه چیز میشه در رفت
جز از زیر بار مسئولیت موجود زنده که اگه کم بذاری
جلوی چشمت پژمرده میشه و از حال میره
گاهی به یه بهونهی ساده دست از مدیتیشن، مراقبه، ذن، تایچی. هر چی ..... برمیدارم
گاهی با خدا دعوا دارم و سراغش نمیرم
خلاصه که از زیر خیلی چیزها در میرم
اما نمیشه از زیر مسئولیت گلها و درختانی در برم که خودم به خونهام دعوت کردم
شاید هر یک الان در باغی بودن ، آب و خاک فراوان و سایر اقلام
و اگر براشون کم بذارم
برای خودم دردسر یا بهتره بگم، کارمای بزرگی میسازم
علاوه بر اینکه عاشقشون هستم
ولی خب عشق هم گاهی مارا خسته میکنه
همینکه در فاصلهی دم کشیدن چای صبح، شلنگ را باز و گلها رو آب میدم
مود خودم هم عوض میشه
همون موده جهنمی که صبحها درش چشم باز میکنم
و روزم ناخواسته با یک طبیعت تراپی خوش میشه
ذهنم خفه و در امروز مستقر میشم تا ببینم این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟
یا من به این لحظه چه هدیه خواهم داد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر