ار وقتی رختهامو روی بوم خودم پهن و در جریان عبور باد خشک کردم
هم شما به آرامش رسیدی هم من
فکر کن، جماعت میرفتن ، تو چشمم نگاه میکردن و حقم را میخوردن و
جیک نمیزدم
خیلی ساده باور داشتم، همهاش آزمون شماست
بعد هم که حقم بالا کشیده میشد
مینشستم تا شما پدرهمهشون رو در بیاری
خلاصه که بیش از همیشه از مناسبات خودم با شما شرمنده هستم
از وقتی وارد سکون درون شدم، سر از آسمون به زیر کشیدم و
دامن انواع معجزه رها شد
پنداری همه چیز بهیاکباره متوقف شد
اول از همه ذهن مکاری که فقط انسان را در رنج دیروزها و یا هراس فرداها میخواد
ذهنی که تا صبح چشم باز میکردم، از خورده برده ها میگفت و مداوم شرمندهی کسانی بودم
که عشق من به شما رو سر مشق خود کرده بودند
چون از درون هنوز منتظر معجزات شما بودم
وقتی یک معجزه گر بذاری بالای رف
خب باید موارد نیاز به معجزه هم پیش بیاد و ما معجزه لازم میشدیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر