از وقتی حساب و کتاب کردم و دیدم انتظار معجزات، حضور شما بد مدل به دردسرم انداخته
سجاده و عبادت و ..... همه رو به اشکاف سپردم و تمرین سکوت درون کردم
از جایی که بعد از بیست و اندی سال هنوز درش تبهر لازم را پیدا نکردم
گاهی کج و راست میزنم و دنبال عاداتم میکردم
عادت اتصال و حواله به شما
دنبال همونیکه هر موقع جزم در میاومد باید دست الهیش از آسمان حیرت بیرون میزد
و دوباره میگفت: « کن فیکون »
از جایی هم که تصوراتم خطا بود هر روز دلم میشکست
بعد از سم زدای و ترک باور حضور مستقیم شما بین اعمال و تصمیمگیریها
و بازگشت به سکوت درون،
چرخه رنج متوقف شد و به سمت تهییا و سکوت چرخید
حاضرم همه عمرم تنها بمونم اما انرژیهای ذهنم
نه خودم و نه دیگران را به دردسر و انتظار از شما نکشه
اما گاهی که کم میآرم، مثل آدم نابینا دست به اطراف میکشم
پی گواهی و شهادت برای حضور ایستای شما
در این کشا کش دیروز پریروز به نکتهی مهمی رسیدم
که کشف نیمه بزرگی بود
max
سگی در یک خانهی سالمندان زندگی میکنه و تا حالا مرگ پنجاه و چند نفر را پیش بینی کرده
به خودم اومدم دیدم کار و زندگی رو ول کردم نشستم پای تیوی که
ببینم این سگه چی رو میفهمه؟
بویی چیزی یا حضور جناب مرگ؟
کاری به نتیجهی پیگیری ندارم
به این کار دارم که داشتم از وجود max برای تائید جهانی استفاده میکردم
که فرا باور است
نیاز به باور حضور شما در رتق و فتق امور دنیایی آدمها
گاهی بندههات به یک اشارهی کوچک هم باورت میکنند
برخی هم از معجزات در میرن و به سمت بیخدایی میکشند
موضوع هیچ کدام از اینها نیست
باید به باور خود برسم
همون خودی که چه نفخهفیه منالروحی باشه یا نه؟
دیدم که انرژی افکار و باورهام، چه خشتکی از سر زندگی میکشه
و باز سرها میره رو به بالا
گروهی گفتند: خدا بر عرش و گروهی : بر فرش است
بیچاره شدیم
کدام سویی تو؟
خدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر