یه روز از صبح
همهی عمرم بنده این یه روزها بودم
مثل موقعی که کسی میخواست بره یا مثل روزهای اول مهر که ازش متنفر بودم
فکر میکردم اگه همون یه روز اول مهر رو بذارن نرم مدرسه، همه چیز درست میشه
یا اگه فلانی یه روز بیشتر بمونه یا یه روزهای بسیار مثل حالا
قرار بود صبح برم جاده. همینکه فهمیدم راهنمای سمت چپ از کار افتاده
نیشم باز شد که، خب با یک راهنما که نمیشه رفت جاده
حالا میمونم، شنبه
همون شنبههای معروفی که همیشه قرار بود آدم تازهای بشم، درس خون و اینچیزا
راه میافتم ، اول باطری سازی و بعد جاده
وقت برگشتن از اونور هم همینطور با خودم درگیرم
حالا ولش کن فردا که آفتاب از اونور یا اینور، برعکس همیشه میتابه
باشه پس فردا
گروهی باشند که همه کارها حوالت به فردا کنند
بیچاره امروز چه گناه کرده بود که از حساب بماند؟
خلاصه که باید یهجوری این فرداها رو حل کنم
حس اضطراب از هر حرکتی که پیشتر برام کلی هیجانانگیز و دوست داشتنی بود
ولی حالا سرشار از ترس میشم
اینم میگن، پیری؟
اوه تازه یه کشف جدید دیگه هم داشتم
ترس از فضای بسته، سینما، آسانسور و.... هرجایی که تاریک میشه و حس تنگی نفس میگیرم
چرا این امراض رنگارنگ تا حال شناسایی نشدن؟
بهت میگم، بیا پایین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر